چون زلف توام جانا...در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم...در بی سرو سامانی
من خاکم و من گردم...من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری...تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بر...بنشانم و بنشینم
تا اتش جانم را...بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم تو را مانم...تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم...مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم...پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم...تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم...تو سلسله جنبانی
از اتش سودایت...دارم من و دارد دل
داغی که نمیبینی...دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو...نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من...نستانم و بستانی
ای چشم//رهی//سویت...کو چشم رهی جویت؟
روی از من سرگردان...شاید که نگردانی...
شاعر:رهی معیری
(نکته...همونطور که میدونید...منظور از شاهد ...زیباروی است...افلاک هم که همون اسمان است)