بارون میاد جَرجَر، گم شده راه بندر
ساحل شب چه دوره، آبش سیاه و شوره
آی خدا کشتی بفرست، آتیش بهشتی بفرست
جادهی کهکشون کو، زهرهی آسمون کو
چراغ زهره سرده، تو سیاها میگرده
ای خدا روشنش کن،فانوس راه منش کن
گم شده راه بندر، بارون میاد جَرجَر
بارون میاد جَرجَر، رو گنبد و رو منبر
لکلک پیر خسه، بالای منار نشسه
لکلک ناز قندی، یه چیزی بگم نخندی
تو این هوای تاریک، دالون تنگ و باریک
وقتی که میپریدی، تو زهره رو ندیدی؟
عجب بلایی بچه، از کجا مییایی بچه
تو این بارون شرشر، هوا سیا زمین تَر
تو ابر پارهپاره، زهره چی کار داره
زهره خانم خوابیده، هیچ کی اونو ندیده
بارون میاد جَرجَر، رو پشتبون هاجر
هاجر عروسی داره، تاج خروسی داره
هاجرک ناز قندی، یه چیزی بگم نخندی
وقتی حنا میذاشتی، ابرواتو ور میداشتی
زلفاتو وا میکردی، خالتو سیا میکردی
زهره نیومد تماشا، نکن اگه دیدی حاشا
حوصله داری بچه، مگه تو بیکاری بچه
دومادو الان مییارن، پرده رو ور میدارن
دستمو میدن به دستش، باید دارا رو بَسّش
نمیبینی کار دارم من، دل بیقرار دارم من
تو این هوای گریون، شرشر لوس بارون
که شب سحر نمیشه، زهره به در نمیشه
بارون مییاد جَرجَر، رو خونههای بی در
چهار تا مرد بیدار، نشسّه تنگ دیفار
دیفار کندهکاری،نه فرش و نه بخاری
مردا سلام علیکم! زهره خانم شده گم
نه لکلک اونو دیده، نه هاجر ور پرید،
اگه دیگه برنگرده، اوهو، اوهو چه درده!
بارون ریشه ریشه، شب دیگه صب نمیشه
بچه خسّه مونده، چیزی به صب نمونده
غصه نخور دیوونه، کی دیده که شب بمونه
زهرهی تابون اینجاس، تو گره مشت مرداس
وقتی که مردا پاشن، ابرا زِهم میپاشن
خروس سحر میخونه، خورشید خانوم میدونه
که وقت شب گذشته، موقع کار و کشته
خورشید بالابالا، گوشش به زنگه حالا
بارون مییادجَرجَر، رو گنبد و رو منبر
رو پشت بون هاجر، روی خونههای بیدر…
ساحل شب چه دوره، آبش سیا و شوره
جادهی کهکشون کو، زهرهی آسمون کو
خروسک قندی قندی، چرا نوکتو میبندی
آفتابو روشنش کن، فانوس راه منش کن
گم شده راه بندر، بارون مییاد جَرجَر.
به روایت احمد شاملو
(پارازیت... با عرض معذرت از اهالی محل... عکس مرتبط با موضوع نداشتم...)
- کسی که عزم راسخ دارد ، جهان را مطابق میل خود تغییر می دهد. (گوته)
- انسان باید در هر لحظه تصمیم بگیرد ، تصمیمی برای بهتر شدن. تصمیم برای اینکه اثر ماندگار او در این زندگی ، گذار چه باشد. ( فرانکل)
- تصمیم ، شبیه به ماهی است . گرفتنش آسان است و نگاه داشتنش ، دشوار. ( دوما)
- هر کس که تصور می کند تقدیر ، آینده اش را تعیین کرده ، در حقیقت در تلاش برای کسب موفقیت به ضعف اراده خویش اعتراف کرده است . (پلانک)
- فقط سستی اراده ما سبب ضعف مان می شود ، و گرنه انسان همیشه برای حصول چیزی که به شدت آرزو می کند ، توان کافی دارد. ( روسو)
- شنا کردن در جهت جریان آب ، از عهده ماهی مرده هم بر می آید. ( اسمایلز)
- نتیجه اراده ضعیف ، حرف است و نتیجه اراده قوی ، عمل. (اگه گفتی کی اینو گفته... )
- افراد سست اراده ، همیشه بر گذشته تأسف می خورند ، حال را فراموش کرده اند و درباره آینده نگران اند. ( اینو چی؟اینو میدونی کی گفته؟ )
- حتی اگر در مسیر درستی با هم باشی ، چنانچه بنشینی ، دیگران از روی تو خواهند گذشت. (وای وای ...اینم نمیدونی ؟ )
- سفر هزار فرسخی با قدم اول شروع می شود. ( اینو دیگه اگه بگی یه قاقالیلی خومشزه پیش من داری )
- یک اراده قوی ، بر همه چیز غالب می آید ، حتی بر زمان. ( شاتو بریان)
(پارازیت... خوب میشی ایشالا...
)
انسانی باش، از آن دست که زندگی را به اصالت معنای آن عزیز میدارد، که به انجام هر کاری بر میشود و اوقات را به شکوه تباه نمیکند، به آرزویی خام، که ای کاش زمانه دیگر بود.
زندگی را به اشتیاق طلب کن و هر چه را از آن فراچنگ تواند آمد. دلواپسی را حذر کن و اضطراب را که ملازم بیچون آن است. و حال را زندگی کن، بیحسرت دیروز، بیاندیشه فردا.
به تجربههای تازه دست برآور و به راههای ناشناخته قدم بگذار. به استقلال و استحکام، رها باش. بندهای توقع و انتظار را بگسل و آزادی خویش را دریاب و برای آنان که عزیز میداری طلب کن تا عنان انتخاب را در دست خود گیرند و راه زندگی را به اراده گامهای خویش درنوردند. خندیدن را بیاموز و خنداندن را. خویشتن را آنچنان که هستی بپذیر، بیگلایه و بیشکایت و گیتی را به طبیعت خویش عزیزدار.
به جهان روی کن، به طبیعت و به جستجوی آنچه اصیل است و با طراوت. در رفتار دیگران به فراست نظر کن و در کردار خویش. به اطاعت هیچ هراسی، سر بهراهی مگذار و به کاری در آمیز که زندگی دیگران را حلاوتی ارمغان کند یا دست کم آن را آسانتر سازد و تحملپذیر.
به جسم خویش مهربانی کن و درستکار باش. خلاق باش. زندگانی را دوست بدار و تمامی حرکت و خروشی را که در آن موج میزند. بیمحابا کنجکاوی کن و پیوسته بر آن باش که در هر لحظه عمر بیشتر بیاموزی.
از شکست مهراس، بلکه قدمش را عزیزدار. توفیق انسان بودن را با پیروزی در هیچ کاری برابر مکن. دیگران را چنانکه هستند بپذیر و به دگرگون ساختن حوادث متغیری که دوست نمیداری،خویشتن را سرگرم کن. در همگان به چشم انسان نظر کن و هیچکس را به اعتبار، بالاتر از خویش منشان. بهشتاب در پی خوشبختی متاز، زندگانی کن چنانکه باید، تا که خوشبختی پاداش تو باشد ...
( پارازیت ... نویسنده متن نمیدونم کی است...)
گر شکوه یی دارم به دل
با یار صاحب دل کنم ....
( پارازیت... تو هم از میشنوی فقط با صاحب دل درد و دل کن ...)
می توان یک لحظه روی پل نشست
با نگاهی ... آب را تفسیر کرد
می توان در آبی آیینه وار
خواب چشمان تو را تعبیر کرد...
باور کن نیروی آدمی بیکران است.
باور کن هیچ کاری از اراده ئ آدمی خارج نیست.
باور کن از عشق آفریده شده یی پس عشق بیافرین.
باور کن خورشید بخاطر تو طلوع میکند.
باور کن لایق بودن هستی.
باور کن اکنون مهمترین لحظه است.
باور کن روح تو قدرت صعود با ماورا را دارد.
باور کن تو هم میتونی.
و تمام باورهای خود را از ته دل باور کن تا زندگی تو را باور کند.
***
بوق... بوق...
_ ده راه بیفت دیگه...آخه تو که نمیتونی راه بری واسه چی با این لگن اومدی تو خیابون؟...
میبینی تورو قرآن...از صب تا شب باید تو این گرما پشت این ماشین جون بکنی...اونوقت روزی 4 تا از این لاک پشتها بیفتند جلوت دیگه فاتحه ئ روزت و باید بخونی...مگه راه میره....اینا...نیگاش کن...صد سالشه ...حتما عزراییل گمش کررده ...بیاد زودتر اینو ور داره بره دیگه شده بلای جون مردم!
بوق...بوق... بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق!
عرق از سرو روش میریزه...لنگ کثیف و قدیمیش و بر میداره و میکشه به سرو صورت و گردنش...ماشین جلویی هم عین خیالش نیست...همینطور آروم و با احتیاط در حال حرکته...
_ ای تف به....
دنده عوض میکنه و از سمت راست ماشین جلویی سبقت میگیره...دوتا ماشین که کنار هم رسیدند:
_ پیری ! آدرستو بده بدمش به عزراییل,پشت فرمون داری جون میکنی,میخوام راحتت کنم
اینو میگه و گاز میده...
نگاه حیرون و آزرده و ناباور پیرمرد بدرقه راه راننده ئ جوون میشه...
دلم براش سوخت...
وارد خیابون فلسطین میشیم.زرتشت که رد میکنیم , صدای فریاد و فحش و بدوبیراه نگاهم و به بیرون جلب میکنه, یک پراید سبز رنگ درست وسط خیابون نگه داشته...راننده اش هم ای..۴۰ سالی داره...همینطور بدو بیراه گویان داره میره سمت یک مزدای نقره ای...راننده ئ مزدای هم یه پسر ۲۳-۲۲ ساله است, بقیه ئ ماجرا دیگه دیدن نداره...
میرم تو فکر...صدای آقا بهزاد استادمون ..میپیچه تو گوشم:
مردم بیرون و نگاه کن. همه پر از گرفتاری... پر از بد بختی... سر چیزای بیخودی اعصابشون و خرد میکنند.خودشونم نمیفهمند با هر بار عصبانیت چه بلایی سر خودشون میارند...بدنشون و پر از سم میکنند...همه ئ سیستم بدنشون و میریزند به هم... سر چی؟ سر یه کم صبر نکردن... سر یه ذره گذشت نداشتن... سر چی ؟ سر خودخواهی...فقط خود رو دیدن...سر نبود عشق... سر اینکه یه لحظه با خودشون فکر نمیکنند بابا ! ما همه از یک وجودیم... همه یکی هستیم...پس اینهمه ناراحتی و اعصاب خردی و نا آرومی برا چی؟ حیف نیست تو رو خدا؟ این حرفا رو اونایی که بیرونن نمیدونند ..ولی شماهایی که در این جمع هستید ... شمایی که میخواهید راه درست زندگی وپیدا و انتخاب کنید...یادتون باشه ! شما دیگه سر هیچ و پوچ سم وارد بدنتون نکنید... اگه اونا گذشت ندارند شما داشته باشید... اگه اونا مهربون نیستند شما باشید...اگه اونا زبون تلخ دارند شما نداشته باشید... اگه اونا پیام آور عصبانیت و بد بختی هستند شما پیام آور عشق و دوستی باشید... میری گل فروشی میخوای برا دوستت یه دسته گل قشنگ بخری...گلها رو با عشق انتخاب کن بده دست گلفروش... همینطور که داره دسته گلت و آماده میکنه بجای اینکه قیافه ئ حق به جانب بگیری به خودت... بهش بگو من شنیدم شما زیباترین دسته گلها را درست میکنید ... تعریف گلفروشی شما رو خیلی شنیدم... الان دارم میبینم که راست میگفتند خیلی ماهرانه و قشتگ گلها رو تزیین میکنید... دستتون در نکنه... اینا رو بهش بگو مگه چی میشه؟هیچی بخدا ... جز اینکه اون گلفروش با عشق و علاقه زیباترین دسته گلش و که همون دسته گل تو است درست میکنه...اتفاق دیگه یی نمیفته...و فکر میکنی تو با اون چه کردی؟ هیچ...یک آدم آرام و خوشحال وتو گلفروشی باقی گذاشتی...مهربونی و عشق ورزی به همین آسونیه ...
_ خانم...آبجی ... رسیدیم...
بخودم میام ...دوروبرم و نگاه میکنم...رسیدیم میدون فلسطین.. پول و از کیفم در میارم :
_ بفرمایید, دست شما درد نکنه,روز خوبی داشته باشید.
سایه ئ لبخندی صورت درهمش و ازهم باز میکنه. از ماشین پیاده میشم ...همینطور که قدم زنان بسمت چهار راه طالقانی حرکت میکنم یاد این شعر میفتم که :
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
راهی نروم که بیراه باشد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد روزو روزگار خوش است
همه چیز بر وفق مراد است و خوب
تنها دلم ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با مهر جواب
دورنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد هرگاه ارزش زندگی یادم رفت
در چشمان حیوان بی زبانی که
به سوی قربانگاه میرود...
زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست
باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ئ دوره گردی
که از سازش عشق می بارد
به اسرار عشق پی برد وزنده شد
یادم باشد زنده ام ....
با تو من با بهار می رویم
با تو من در عطر یاسها پخش می شوم
با تو من در شیره ئ هر نبات می جوشم
با تو من در هر شکوفه می شکفم
با تو دریا با من مهربانی می کند
با تو پرندگان این سرزمین خواهران شیرین زبان من اند
با تو سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند
با تو همه رنگهای این سرزمین را آشنا میبینم
با تو همه رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کنند
با تو آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو کوهها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر ... حریری است که بر گاهواره ئ من کشیده اند
دکتر شریعتی