-
بارانم
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 16:38
این روزها هرچه بیشتر می گذرد دخترکم، بیشتر فراموش می کنم زندگی بدون تو چگونه گذشت و اصلا نمی دانم زندگی بدون تو زندگی بود آیا یا تنها گذران ایام بود و بس؟! این روزها که چشمان زیبایت روز به روز هوشیار و هوشیارتر می شوند عزیزکم، من و پدرت بیشتر و بیشتر در عجب می مانیم از هوش سرشار تو خاصه آن زمان که تشخیص می دهی منفعتت...
-
باران
شنبه 22 تیرماه سال 1392 23:11
من دلم خواسته با مامانِ تیر تپری که دلش اومده یک شبانه روز من رو تنها تنها بسپره دست پرستار و خاله و دایی و مامان بزرگ و بابام، قهر کنم و اصلا دلم نمی خواد درک کنم که مامانی مجبور شده بره بیمارستان یا درمانگاه یا هرکجا که آدما رو مداوا می ک نند! به من چه اصلا؟ مگه من چقدر سن دارم که درک کنم این چیزا رو؟ اصلا توانایی...
-
هوا که ابری میشود...
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 11:04
هوا که ابری میشود، آدم دست و دلش به کار نمیرود! برعکس دلش میخواهد بخزد زیر پتو و یا کتاب بخواند و یا رویای شیرین ببافد! آخر هوا که ابری میشود آدم دلش جنگلهای سبز شمال و آبی دریای خزر را میخواهد! هوا که ابری میشود انگار یک جورهایی همه چیز به طرز اعجابانگیزی زیبا و دلنشین میشود، انگار مردم همه سرخوش و شاد و...
-
رویا
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 11:14
دلم رویا میخواهد، انقدر زیبا و خواستنی که دوباره جوانم کند و پر از شور و شوق... که زندگیم را زیبا و پرانگیزه کند و مملو از چیزهای نو و تازه؛ که برایم شود هدف و آرمان و مجبورم کند برای رسیدن بهش مدام تلاش کنم و تلاش کنم! دلم رویا میخواهد انقدر وسیع و گسترده که دلتنگی جرات نکند از یک فرسخیم رد شود؛ که جهان دوباره...
-
دل اگر دل باشد...
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1391 11:56
دل اگر دل باشد که میداند تو همیشه و هر کجا کنارشی و مراقبشی. دل اگر دلی باشد که نلرزد، که نتپد، که نشکند، که سرد باشد که دیگر دل نیست تو بخوانش سنگ! اما دل اگر دل باشد میداند باید بلرزد، بتپد، بشکند، خالی شود و گرم شود چون تو هستی... تویی که همیشه و هر کجا کنارشی و مراقبشی؛ و اگر لرزید، تو آرامش خواهی کرد، و اگر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 تیرماه سال 1390 10:44
بعد از ۷ سال و اندی... بالاخره اینجا تعطیل شد! شاد باشید همگی و خوشبخت... خوشبختِ خوشبختِ خوشبخت و صد البته در پناه حضرت باری تعالی، خداوندگارِ قادرِ متعالِ یکتا! یا حق
-
...
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 13:28
بدم میاد وقتی گلوم درد میکنه و اصلا حال و حوصله ی صحبت کردن ندارم اونوقت هی این تلفن لعنتی اداره زنگ بخوره... آی بدم میاد، آی بدم میاد! بدم میاد وقتی یه عالمه کار دارمو این کنیز حاج باقر * هم وایساده باشه بالا سرم و با غرغر منتظر نگام کنه، اونوقت تا بیام برگهها رو به هم منگنه کنم، سوزن منگنهام تموم بشه... آی بدم...
-
امان از این آسانسور
سهشنبه 24 خردادماه سال 1390 16:27
آسانسور اداره ما که معرف حضورتان هست... همانکه جان میکند تا آدم را به طبقه مورد نظر برساند... حالا فکر کن خانم همکار ساعت 2:30 خداحافظی کند و برود، بنده هم قرار بوده باشد که همراهشان بروم ولی کاری پیش بیاید برایم که نتوانم با خانم همکار بروم... بعد فکر کن ده دقیقه بعد که از اتاق خارج شده و به سمت آسانسور حرکت نمایم...
-
روزت مبارک مامان خوشگلم
سهشنبه 3 خردادماه سال 1390 15:23
گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهان گرفتن آموخت شبها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن آموخت لبخند نهاد بر لب من بر غنچه گل شکفتن آموخت دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوهٔ راه رفتن آموخت یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست تا هستم و هست دارمش دوست ایرج میرزا پ.ن. میدونم نمی خونی...
-
واقعا که!
دوشنبه 2 خردادماه سال 1390 08:44
هیچی بدتر از این نیست که احساس خوش تیپی و مرتب بودن بکنی، بروی اداره و با نصف بیشتر همکاران سلام و علیک بکنی، وسط روز بروی از مغازۀ دم اداره خرید کنی و در برگشت تو آسانسور با لگشری دیگر از همکاران همسفر شوی، نهایتا بعدازظهر بروی خانه و درست لحظه ای که در حال درآوردن جورابهایت هستی، درست در همین لحظه در کمال تعجب ببینی...
-
اندر احوالات کتابخوانی اینجانب!
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1390 12:20
ساعت ۳:۳۰ میرسم خانه. پریشب محمدرضا میگفت هوس قورمه سبزی کرده است، تصمیم دارم امشب یک فروند خورشت قورمه سبزی فرد اعلا برایش بپزم، پس بلافاصله دست به کار میشوم و خورشت را بار می گذارم. سبزی های تازه را پاک کرده و میگذارم خیس بخورند، می خواهم بعد از پاک کردن برنج حمام روم و بعد شیرجه روم روی کاناپه و کتاب جدید را...
-
این فوتبال لعنتی!!!
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 09:59
هیچ وقت نفهمیدم این فوتبال چی داره که ۲۲ نفر رو وسط زمین و میلیونها نفر رو از پشت تلویزیون و یا در داخل استادیوم مچل خودش کرده؟! فکر کن 22 بازی کن بی کار 90 دقیقه میدوند تا بتونن یه شوت بزنند که توپشون زرتی بره تو دروازه! تازه از خود این بازی مسخره تر طرفدارای تیمهای فوتبالند که سر اینکه چرا توپی وارد دروازه شد یا نشد...
-
پوشال
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1390 22:14
شاید از نظر خیلیها بوی بهارنارنج بهترین و زیباترین بویی باشه که میشه تو این وقت از سال حس کرد ولی از نظر من هیچ بویی به زیبایی و دلنشینی بوی پوشالای خیس خورده ی کولر نیست... باور کن! منکه استشمام این بو رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نمیکنم؛ نه حالا که همیشه همینطوری بودم. الان که زیر خنکای کولر نشسته ام و دارم اینارو...
-
آسانسور
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 08:05
میدانی شاید بهترین حالتش این باشد که زمانی که قصد سوار شدن به آسانسور را داری، آسانسور همان طبقهای باشد که تو هستی و تا همان طبقهای که تو قصد پیاده شدن در آنجا را داری، حتی یکبار هم نایستد؛ که تو در آن صورت مطمئن باش آس برنده آوردهای و شانست گفته حسابی اما بدترین حالتش اینست که تو از طبقه ی همکف مثلا بخواهی بروی...
-
ذوق مرگ
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 10:52
یک دانه سررسید خریدهام از این سررسیدهای « من » که داخلش پر است از این جملات قشنگ جینگولانه که گاهی لبخند را میهمان لبهایم میکنند و گاهی انگشت اشاره را به نشانه تعجب میگذارند کنار دندانهایم که یعنی عجب حرفی زدها، چرا زودتر به فکر خودم نرسیده بود! یک دانه از این سررسیدها خریدهام و خیلی از خودم راضیم برای این خرید،...
-
آمد نوبهار
پنجشنبه 26 اسفندماه سال 1389 19:05
آمد نوبهار طی شد هجر یار مطرب نی بزن، ساقی می بیار باز آ ای رمیده بخت من بوسی ده دل مرا مشکن تا از آن لبان مِی گونت مِی نوشم به جای خون خوردن خوش بود در پای لاله پرکنی هر دم پیاله ناله تا به کی...خندان لب شو همچون جام می چون بهار عشرت و طرب باشدش خزانِ غم به پی بر سر چمن بزن قدم مِی بزن به بانگ چنگ و نی آمد نوبهار طی...
-
امید فردا
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 13:43
تو را در لحظه هایم تو را در عمق غمگین نگاهم تو را در خواب شیرین سحرگاه تو را در متن سنگین کتابم تو را در رود سیال خیالم تو را در اوج گریه ی شبانگاه تو را با صورتی زیباتر از ماه تو را با پیرهنی رنگ گل سرخ تو را با خرمن انبوه گیسو تو را با نرگسی رنگ شبایم تو را با خنده ای مملو ز شادی تو را در دشت زیبای شقایق تو را در...
-
انتظار
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 11:12
می دانی شاید شکل ظاهریم اینگونه باشد که من یک خانم ۳۱ ساله هستم با ظاهری عاقل، آرام و متین؛ یعنی از من اینگونه انتظار می رود که همانند زنی عاقل و فهمیده رفتار کنم، در اجتماع ساکت و سر به زیر باشم و تا حد امکان در اماکن عمومی زیاد بگو بخند نکنم و ... خوب راستش را بخواهی من در دل برای این افکار تره هم خرد نمی کنم ولی...
-
مطبخ دوست داشتنی من!
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 10:42
فضای فیلم کاملا زنانه و از نوع بسیار بسیار عشقولانه می باشد (با لحن زیزیگولو بخوان)؛ به دلیل استفاده ی فراوان از رنگهای شاد و فرحبخش، تو از اول تا آخر فیلم تنها مشغول جذب انرژی مثبت می باشی و دلت می خواهد از همان ابتدا تا همان انتها در آشپزخانۀ آتیه خانم بمانی و جنب و جوش زنان سرخپوش مطبخ را نظاره کنی و در دل قربان...
-
یلداشب زیبای من
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 08:53
یک عالمه انار خوشگل و خوشمزه را کنار گذاشته ام برای امشبی که قرارست همه در منزل پدر گرد هم آئیم، چند صفحه ترانه آماده کرده ام تا به نوبت بابا، خودم و بهنام بخوانیم برای میهمانان، آن دیوان حافظی که برای مامان خریده ام و علاوه بر غزلیات، حاوی یک فالنامۀ مشتی نیز می باشد را کنار گذاشته ام تا یادم نرود همراه خود ببرم. ای...
-
ابر بشری به نام «تو»!
شنبه 20 آذرماه سال 1389 16:24
بچه که بودم و هنوز هِر را از بِر تشخیص نمی دادم، هرگاه می شنیدم که پدر می خواند: «تو» الهه ی نازی... در بزمم بنشین... من ترا وفادارم... بیا که جز این... نباشد هنرم؛ یا مادر می خواند: «تو» که گفتی اگر به آتشم کِشی... وگر ز غصه ام کُشی... ترا رها نمی کنم من؛ یا در دفتر شعر مامان که گلچینی بود از اشعار زیبای شعرای بزرگ،...
-
یادبود
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 09:11
یاد باد آن روزگاران... یاد باد
-
دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر کجاست گهوار ی من؟!
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 09:01
دلم تنگست این روزها، خیلی تنگ... نیاز دارم دوباره 12 ساله شوم و ساعت 6 بعدازظهر باشد و من نشسته باشم مقابل تلویزیون و کارتون دختری به نام نل را ببینم، مامان در آشپزخانه ی آن خانه قدیمی، مشغول آماده کردن شام امشب و ناهار فردا باشد، بابا هم طبق معمول مأموریت باشد، بهنام هنوز از مدرسه برنگشته باشد و بهزاد هم نمی دانم کجا...
-
عاشقانه
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 17:10
سال دوم یا سوم دبیرستان که بودم، فیلم «عاشقانه» با بازی مرحوم خسرو خان، بهاره رهنما، پیمان قاسم خانی و ... روی پرده بود. احتمالا خودتان دیده اید و موضوع داستان یادتان هست که پدر بهاره رهنما راننده ی خسروخان بود و خسرو خان باوجود اینکه همسر داشت و ظاهرا همه ی دار و ندارش هم مال همسرش بود ولی از طرفی عاشق غزال (بهاره...
-
شهر من جائیست که ...
شنبه 15 آبانماه سال 1389 12:18
دوشنبه ۱۰ آبان شهر من جاییست که صبح ۱۰ آبان ۸۹ش که از خونه میری بیرون، باهاس یَک نفس عمیق بکشی: مممممممممممممممممممم و بعد فرتی بدیش بیرون:ااااااااااااااااااااااااااا ؛ بعدش حال کنی با این هوای خنک پائیزی شهر من جائیست که این وقت سال اوین و دربند و درکه اش حال میده برای کوهنوردی. شهر من جائیست که شباش وقتی میری پشت...
-
احیای خاطرات
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 09:34
دلم حال و هوای بارونی می خواد... شایدم بارونی نه، اگر ابری هم بود کفایت میکنه. دوست دارم هوا همونجوری باشه که گفتم، ساعت حدودای سه و نیم چهار عصر یه روز کاری وسط هفته باشه و من و محمد سوار اون پیکان سفیدرنگ قدیمی باشیم و تو اتوبان چمران بگازیم سمت تجریش و امام زاده صالح. دوست دارم برم اونجا و یه دل سیر زیارت کنم، کیسه...
-
Grey's Anatomy
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 09:14
سه سیزن سریال گریز آناتومی رو دیدم و امروز قراره باقی سیزنها (۵ و ۴) را تحویل بگیرم... خیلی سریال قشنگیه فقط یه عیب بزرگ داره==> تو از حالا به بعد دیگه نمی تونی به هیچ پزشکی اعتماد کنی؛ باور کن! با دیدن این سریال تو می فهمی که پزشکان هم مثل تو آدمند نه سوپر قهرمان یا افرادی با قدرتهای خارق العاده؛ دست آنها هم موقع...
-
جناب رئیس!!!
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 22:55
جناب آقای مدیرکل گربه صفت به ظاهر محترم، ازت بدم میاد به وسعت تمام خشکی ها و دریاها! ازت ناراحتم به قدر از زمین تا آسمون و مطمئن باش حساب ما با تو، موکول شد به روز حساب! چطور تونستی با اون وقاحت چشم بپوشی از 10 تا خانم حاضر در جلسه و فقط مخاطب قرار بدی آقایون رو؟ چطور تونستی توانایی مدیر ما را که دست بر قضا خانمی...
-
به تریج قبایمان برخوردست!
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 17:38
من بهم بر میخوره وقتی به جواب سوالم نمی رسم! بهم بر می خوره وقتی استرس دارم و دلشوره و قلبم چنان می زنه که انگاری قراره چند لحظه ی دیگه از تپیدن بایسته، ولی من نمی دونم چرا! بهم بر می خوره وقتی تا چند لحظه پیش شاد و سرحال و درحال شلنگ تخته انداختنم و تو سر و کله ی هر کی که دم دستمه می زنم، ولی درست دو دقیقه بعد، غم...
-
پاییز دوست داشتنی من
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 13:19
پاییز از راه رسید دست به عصا و خسته روی فرشی از برف مهمون ما نشسته پنجره رو نبندین که پاییز قشنگه چهار تا فصل خدا هر کدوم یه رنگه من رو تصور کن که یه گوشت کوب بستم به دمم به ایــــــــــــــــــــــــــــــــــن گندگی و دارم هی باهاش گردو میشکونم؛ حالا نشکون و کی بشکون. دیگه از الان به بعد زندگی برای من زیبا، دلنشین،...