پدری با پسرش گفت به خشم
که تو ادم نشوی خاک به سر
حیف از این عمر که ای بی سرو پا
کز پی تربیتت کردم سر...
دل فرزند از این حرف گرفت
رفت و در روز دگر کرد سفر
رفت از ان شهر به یک شهر دگر
که کند فکر دگر...کار دگر...
راه ها رفت و پس از تلخی چند...
زندگی گشت به کامش چو شکر...
عاقبت حشمت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند گاهی که گذشت از پس ان
امر فرمود به احضار پدر
تا ببیند مگر ان حشمت و جاه
شرمساری کند از گفت مگر
پدرش امد و از راه دراز
بر حاکم شد و...بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
به سراپای پدر کرد نظر
گفت//گفتی که ادم نشوی؟...
حالیا حشمت و جاهم بنگر...//
پیر خندید و سری داد تکان...
این سخن گفت و برون شد از در:
//من نگفتم که تو حاکم نشوی...
گفتم ادم نشوی جان پدر....!!!//