دو دوست...

دو دوست در بیابان همسفر بودند.در طول راه با هم دعوایشان شد یکی به دیگری سیلی زد.(پارازیت....مگه خودت خواهر مادر نداری بچه مردم و میزنی...؟)دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت://امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد.//انها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند.ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد.اما دوستش او را نجات داد.او بر روی سنگ نوشت://امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد.//دوستش پرسید://چرا وقتی سیلی ات زدم بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی؟//پاسخ داد://وقتی دوستی تو را ناراحت میکند باید انرا بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش انرا پاک کنند ولی وقتی به تو خوبی میکند باید انرا روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی انرا پاک نکند.//(پارازیت....اه...مامانم اینا...)

سیمون فردریک