قدرت کلمات...

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا  از آنها  به داخل گودال عمیقی  افتادند .  بقیه ی  قورباغه ها  در کنار گودال  جمع شدند و وقتی دیدند که  گودال چه قدر عمیق است  به دو قورباغه ی دیگر گفتند  که دیگر چاره ای نیست .  شما به زودی خواهید مرد .

دو قورباغه این حرفها  را نادیده  گرفتند و با تمام  توانشان  کوشیدند که از گودال بیرون بپرند  . اما قورباغه های  دیگر دائما به آنها می گفتند  که دست از تلاش بردارید ، چون  نمی توانید  از گودال خارج شوید ،  به زودی خواهید مرد

 بالاخره یکی از دو قورباغه  تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش  برداشت  او بی درنگ  به ته گودال پرتاب شد و مرد (پارازیت....آخی ...طلفکی...)

اما قورباغه ی دیگر با  حداکثر  توانش  برای بیرون آمدن  از گودال تلاش می کرد . بقیه ی قورباغه ها  فریاد می زدند  که  دست از تلاش  بردار ،‌ اما  او با توان بیشتری  تلاش کرد و  بالاخره  از گودال خارج شد (پارازیت...اکه هی...پر رو...حرف گوش کن دیگه...)

 وقتی از گودال  بیرون آمد ،‌ بقیه ی   قورباغه ها  از او پرسیدند :  مگر تو  حرفهای  ما را نشنیدی ؟

  معلوم شد که  قورباغه ناشنواست ،  در  واقع  او در تمام  مدت  فکر می کرده  که  دیگران او  را  تشویق می کنند (پارازیت...میخ نشو چکش نداریم...)

 

از کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه

از نویسندگان ناشناس