....

مدت زیادی از تولد برادر ساکی  کوچولو نگذشته بود . ساکی  مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که  با نوزاد  جدید  تنهایش  بگذارند

پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم  مثل بیشتر بچه های  چهار پنج ساله  به برادرش  حسودی کند  و بخواهد  به او آسیبی  برساند . این بود که جوابشان همیشه   نه    بود  . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش  هم برای تنها ماندن  با او  روز به روز  بیشتر می شد  ،‌ بالاخره پدر و مادرش  تصمیم  گرفتند موافقت کنند .

ساکی با خوشحالی  به  اتاق نوزاد رفت و  در را پشت  سرش  بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش  می توانستند  مخفیانه نگاه کنند و بشنوند .  آنها ساکی  کوچولو  را دیدند  که  آهسته  به طرف برادر  کوچکترش  رفت. صورتش  را  روی صورت  او گذاشت و  به آرامی  گفت :  نی نی  کوچولو ، به من  بگو  خدا چه جوریه ؟ من  داره  یادم  میره !

 (پارازیت...ببین به منم بگو... بلات قاقالی میگیلما...)

آن میلمن