یکروز با من...

امروز میخواستم مطلب جدید بنویسم ...ولی از اونجایی که حدس میزدم کسی حوصله نداره بره سراغ اون یکی بلاگم ...رفتم مطالبم و از اونطرف کپی کنم اینجا ولی چشمت روز بد نبینه...از اونجایی که خراب کاری جز لا ینفک وجود من است...دیدم بازم خراب کاری کردم یعنی ایندفعه تقصیر من نبود بخدا ...من از کجا باید میدونستم این پرشین بلاگ مثل پیر زن ۸۰ ساله ای که یاد ۱۴ سالگیش می افته ...اینهمه ناز و ادا داره...هر کاری کردم نتونستم وارد آرشیوم بشم ...بعد که رفتم قسمت تنظیمات دیدم باید اونجا تنظیمش میکردم...در نتیجه...(آخ جیگرم کباب شد...)هر چی تو این یه ماهه حرف زده بودم پرید...
ولی این مطلبی و که امروز میخونی و احتمالا برا بعضیا که اینو اونطرف خوندن تکراری است... قبلا سیوش کرده بودم...
امیدوارم که خوشت بیاد...

Hello everybody
How are  you
همه با هم جیغ میزنند:
_Fine,thank you,& you
_Fine,thanks.
کیفم و ضبط و لیست اسامی و میگذارم رو میز.هنوز خوابالودم.
_Dorsa
_present.
_Negin
_present.
_Niousha
_absent.
بر بر نگاش میکنم....میفهمه...
_oh! present.
_Maryam
_....
خوب بخودم تسلیت میگم امروز همشون حاضرند...کاش به آرزو  میگفتم یه لیوان اب قندی چیزی برام درست کنه...بعد از کلاس لازمم میشه...
_OK!Negin what's this (2
_two.
_very good.
_Bahareh...which number is it(1
یه لبخند ژوکند میزنه و همینجور  مات نگام میکنه.
_Bahar look!...this (2) is two(tou)...now what's this(1
_بیرون!
اه...چه ربطی داشت؟...بیرون از کجا اومد؟گیج و ویج نگاش میکنم...ها...ای خنگ خدا...
_No!this isn't biroun...this is ONE!
وای دلم....
Ok.Ne...
_خاله...
جیغ میزنه و گریه  میکنه...
_teacher!
_teacher....خاله ...درسا مدادم و نمیده...
شدیدتر میزنه زیر گریه...
_Dorsa give it back!
_eh,,,,teacher...مال خو دمه...
_اینکه میگه مال خودشه مونس...
_خاله خودم پیداش کردم...رو زمین بود.
_خوب هر چی رو زمین بود که مال تو نسیت.!
_مال خودمه...مامان...شروع کرد به کولی بازی دراوردن.
....ای خدا شروع شد دوباره...
ساعت 9:30...اخیش تموم شد...ضعف کردم...اشک ادم و در میارند...یه بار میبینی همه ساکتند...ولی یه دفعه انگار همشون و نیشگون گرفتند همه با هم جیغ می زنند:
TEACHER!!!
یکی از جلو داد میزنه...یکی از ردیف وسط...یکی از اون اخر...تیچر بد بخت     هم این وسط میمونه خودشو تقسیم بر چند بکنه....
ووووووای!!!....این تازه اولیش بود حالا کوووو تا 8 شب.
ساعت 5...اون یکی اموزشگاه کلاس دارم.
_سلام.
_سلام خانم.
_خوبید همگی؟
_...
کتم و در میاورم و اویزون  میکنم پشت صندلی....
_خانم...جلسه پیش چرا نیومدید؟
_کاری برام پیش اومد نتونستم بیام.
یه لبخند موذیانه میزنه و مرموز نگام میکنه.
(کوفت...چیه؟...کافر همه را  به کیش خود پندارد.!)
_خوب...شبنم...زمان این جمله رو از حال ساده ببر به حال استمراری:
Ali  washes the dishes everyday.
_ام...خانم...مممم....صبر کنید الان میگما...
میشه:
Ali does washes dishing now!
_حیف...لبم و گاز میگیرم....
_عسل؟درست گفت؟
_نه خانم...میشه...:
Ali washing  dishes know.
_Now!
_عاطفه درست گفت؟
_نه خانم.میشه:
Ali is washing the dishes now.
_چه عجب.یکی بلد بود.
_فاطمه این جمله رو...
ساعت 6...کیفم خودشو کشت از بس بالا پایین پرید...
_خانم موبایلتون...
_با ناراحتی  گو شی را بر میدارم(کاش خاموشش میکردم)
_بله؟
_منم مهدی نریمان.
(خندم و قورت میدم...خدا خفت نکنه...)
_علی جان من الان سر کلاسم....نمیتونم حرف بزنم.
_باشه باشه...کاری ندارم...فکر  کردم مامانم اینا  جونه شما هستند.
_شایدم باشند...من  خونه نیستم.
_باشه...پس ببخشید خدا حافظ.
_خدا حافظ.
گوشی را میگذارم تو   کیفم.
_خوب...(با پوزخند و نگاههای ریمدام دارام نگام میکنند.
_بله؟!چیه؟
_هیچی خانم...
_پس چرا اینجوری نگام میکنید؟...البته شما که فضول نیستید اصلا ....ولی فکر کنم لازم باشه بگم پسر خالم بود و دنبال مامانش اینا میگشت.
_خانم ببخشید...میشه یه سوال  خارج از درس بپرسم؟
_بفرمایید؟
_شما چند سالتونه؟
_2 ماه دیگه 25 سالم تموم میشه.
_میخواهید با پسر خالتون عروسی کنید؟
چپ چپ نگاش میکنم...دلم میخواهد این کتابو بکوبونم تو سرش...چرا دخترا تو این سن اینقدر خنگ و خرفت متمایل به ابله میشند؟!!!
_پسر خاله من 7 سال از من کوچیک تر است...!!!حالا اگه مارپل بازیتون تموم شد بقیه تمرینا رو حل کنیم...
7:30...نیم ساعت به پایان کلاس مونده...از خستگی دارم غش میکنم...زودتر این نیم ساعت بگذره برم خونه...بچه ها دارند تکالیفشون رو انجام میدند..
_جیغ.......teacher!!!!!!
آمده چسبیده به من...
_what happened?
_تیچر اون جونوره  چیه؟
_کدوم جونوره؟
_همین دیگه...همینکه اینقدریه(یه بند انگشتشو نشون میده...)
_خیلی از جونورا اینقدریند...
_نه تیچر...(به بچه ها نگاه میکنه)
_بابا بگید دیگه...(از ترس زبونش بند  اومده)
_بابا  همونیکه بو بد میده...چ..ونکه ...چیه اسمش؟
کلاس منفجر میشه از خنده...
_خر چ...
نموتونم چیزی بگم...دارم میمیرم از خنده...بزور جلو خودم و میگیرم.
_خر... چیه...زشته...اسمش سن است
_تیچر افتاده بود رو انگشتم...پرتش کردم رفت زیر شوفاژ.
_خوب بیا بشین جلو.
تند تند وسایلشو جمع میکنه میاد جلو...دستش و مشت کرده فقط یه انگشتش و باز نگه داشته...
_چرا دستتو اینجوری کردی؟
_تیچر این دستمون بود اخه!
Ok.Go out and wash your hands.
حرفم تموم نشده از کلاس رفت بیرون.
از دست اینا با این کاراشون...ادم میمونه چی بگه...بخنده...جدی باشه...اخی...خستگیم در رفت...
ساعت 8...دینگ دینگ(صا ایران...هر روز بهتر از دیروز)
_Bye teacher.
_Bye honey...
8:10...مرسم خونه...باز خدا رو شکر راهم نزدیکه...