این مطلبی و که امروز میخونی جریانش مال یک ماه پیش است...
اینم قبلا نوشته بودمش ...دوستانی که اینو قبلا تو اون یکی بلاگم خوندن...ببشخید
*******************
ساعت 4:20 صبح...وای نه...باز باید بلند بشم...همه کلاسا را تعطیل کردند بجز این خانم...مامانخوابم میاد هنوز...یالا دیگه بلند شو...
میری قزوین و میایی دیگه...چشمت کور میخواستی شب زود بخوابی...
د یالا بلند شو!!!
با کلی بدوبیراه به خودم که چرا تا خرخره غیبت کردم و جایی برا امروز نذاشتم...بلند میشم.باید 5:30 از در برم بیرون که 6 ترمینال باشم و اگه شانس بیارم و اتوبوس باشه و در حال حرکت باشه و اینا...6:15 هم از تهران بسمت قزوین حرکت کنم...8:10 قزوینم.
بدوبدو حاضر میشم...وقت ندارم صبحونه بخورم یه لیوان شیر قهوه میخورم بسمه...ساعت 5:15 است...خوب شیر قهوم هم اماده شد...لیوان و به لبم نزدیک میکنم...
_وای...اخ...کمرم...اخ دلم...وای سرم...آه...مینا(با ناله)؟
_بله بابا؟
_بیا پشت منو ماساژ بده ...قلنج کردم(یا علی...رفت تا 7 صبح
)
_بابا دیرم شده باید برم.(با ترس و لرز و اماده شنیدن اه و نفرین)
_بیا...ای خدا...۲۴ سال زحمت بکش بچه بزرگ کن...اینم آخرش...هی هی...
_لا اله الا الله(تو دلم)باشه بابا جان بشینید قلنجتون و بگیرم...
ساعت 6 صبح...
_بابا من رفتم...مامان و 6:30 بیدار کنید خواب نمونه...خداحافظ.
با کلی غرغر و اقا تورو خدا تند برو به راننده...6:16 میرسم ترمینال.
اخ جان....یه ولوو داره حرکت میکنه...میرم بالا...
_ خانم جا نداره...ماشین بعدی.(خیط!!!)
ماشین بعدی کو حالا؟...جییغغغغغ..اتوبوس قراضه است...چاره ایی نیست باید سوار بشم.:(ردیف اول نه...دومم نه...اها...ردیف سوم خوبه.
_بسم الله الرحمن الرحیم...یا علی!!!خدایا به امید تو...
پیر زنی ذکر گویان سوار میشه (البته ذکرش بیشتر شبیه هوار است تا ورد زیر لب)
یه ذره از گرد و قلنبه کوچولوتر است.پشت سرش عروس و نوش هم میایند بالا...(وای خدا نیاد پیش من بشینه...)
خوب الحمدالله...نشستند رو صندلی کناری من تو اون یکی ردیف.
_خانم!!!اینجا جای چسیه؟
_بله...(حالا یه دفعه دروغ عیب نداره...فکر کنم برا شوهرش میخواد جا بگیره)
_ای ددم...دختر پس صندلی جلویی و بگیر واسه حاجی...!
یعد از چند لحظه حاج اقا میاد بالا...
_اه...باز که اینجا نشستید...چگد بگم اینجا رو لاستیکه...اذیتمان مکند...پاشید بریم ته...
همینجور غرغر کنون رفت عقب اتوبوس(بقول قزوینیا ایتیبوس)زن و عروسش که اصلا نگفتند به کی گفت...خیلی محکم نشستند سر جاشون.!
_نه بشینید...پا نشیدا..همون جا بشینید...پر شده!!!
بلند بلند از ته اتوبوس داد میزنه و میاد جلو...حالا همه اتوبوس دارند اقا نگاه میکنند.(مرسی اعتماد بنفس...)
خوب بالاخره راننده اومد بالا...کرایم و میدم سرمم تکیه میدم به صندلی...واکمنم کوش...ایناهاششplay
ای تو جاری توی رگهام
صدای پای نفسهام
ای که بوی تو داره
لحظه های خواب و رویام....
چشام و اروم میبندم...یه چرت کوچیک بزنم بد نیست.
_خانم...خانم رسیدیم.
دختر کنار دستیم صدام میکنه...از بچه های دانشگاه است...
اه...اینهمه راه خواب بودم(الهی بمیرم برا خودم چقد خسته بودم)
ساعت چنده؟...8:24...خوب خیالم راحت شد امروزم تاخیر خوردم.
8:40...اخ اخ دیرم شد...تند تند شروع میکنم راه رفتن رو برف و یخ...گروپی...
_اخ پام...
صدای خنده چند پسر میاد..(کوفت!!!)
وای چه بد خوردم زمین...خوب مثل آدم راه برو اینجور نشه!(کف این بوته صاف است.فردا میرم کفش به قول مامانم ادم تکین میگیرم...نمیشه که هر دفعه تلق تولوق بخورم زمین)
8:45...خدا مرگم بده...
_سلام استاد...ببخشید دیر شد....
_بفرمایید...خوب پسرم عزیزم دخترم بنویس!!!(نشد یه بار موقع حرف زدن دقت کنه ببینه چی داره میگه)
_حجاب جز احکام ضروریه است یعنی چیزی که مسلمانان انرا جز دین میدانند مانند نمازو روزه و کسیکه ضروری دین را انکار کند انکار ان برمیگردد به انگار خدا یا توحید و محکوم به کفر است...در فقه کافر محسوب میشود.
(باز این چرت و پرت گفت...اخه چه ربطی داشت به پیاز داغ!!!)
_ببخشید استاد!در قرآن به کرات برای نماز تاکید شده ...به عمل صالح تاکید شده...ولی فقط در یک سوره قرآن درباره حجاب صحبت شده...خوب اگه حجاب اینفدر مهم بود باید بیشتر از اینا روش تاکید میشد...
_نه...دخترم عزیزم.پسرم گوش کن...در قرآن در یک سوره بطور مستقیم و در جاهای دیگه بصورت غیر مستقیم به حجاب تاکید شده...خوب اون خانمی که بیچاره تو زحمت میکشه و وقت نمیکنه بخودش برسه ( و همیشه بو پیاز داغ میده)شوهرش که بیرون کار میکنه اگه زنا حجاب نداشته باشند...زنای رنگ و وارنگ و میبینه میره دنبال اونا...خوب بعضیا عقلشون به چشمشون است...
_استاد......!!!با این حرفتون دارید به اقایون توهین میکنید...!!!
(باز این پسره غیرتش بادکرد)
_نه پسرم عزیزم...دخترم گوش کن...گفتم بعضیا نه همه آقایون...البته99% اقایون اینجوریند...
_اه...استاد...
جان...دعوا شد...
9:15...
_خوب حالا وقت کلاس و نگیرید اخر کلاس بحث میکنیم...
دخترم عزیزم پسرم بنویس...
9:40...کلاس تموم شد...ایشش دوباره باید سوار اتوبوس بشم.
10:15 ترمینال قزوین
هورا...ولوو هست .
ردیف اول که نه...ردیف دوم و سوم پر است...خوب ردیف چهارمم بد نیست.هنور کلی جای خالی مونده...یک خانم جا افتاده با کلی ساک و دم و دستگاه با سختی داره سوار میشه...ردیف اول و دوم و سوم و رد کرد(جیغ...) دم صندلی من میایسته...بابا اینهمه جا...برو عقب...!!!
_خانم جای کسیه؟
_نه...(درد! ...بگو اره...)
بوم...تقریبا نشست بغل من...(وای...چه بوی سیری میاد...
)
کلی سر جاش وول میخوره تا کیف و ساکش و جابجا کنه.خوب...آروم گرفت بالاخره...
_اهم...اوهوم...ایهیم...(با تمام قدرت سرفه میکنه)
وای خدا خفه شدم(تو دلم)چشمت کور میخواستی چاخان کنی....یه ذره عطر میزنم کف دستم...خدا کنه تا تهران زنده بمونم.(ببین از من به تو نصیجت تو مسافرت طولانی..حتی الامکان پیش پیر زنا و پیر مردا نشین...یا مثل این خانمه معلوم نیست ناهار چی خوردند... یا کی رفتند حموم...در نتیجه تا رسیدن به مقصد اکسیژن کافی بهت نمیرسه اونم تو ولوو...خدا نصیب نکنه...یا اینکه از محل حرکت تا مقصد برات مصیبت حضرت زهرا تعریف میکنه...ای بچم اینجوری...وای شوهرم اونجوری...ای پا دردم و که دیگه نگو...عروسم...عروسم...جز جیگر بگیره...دامادم شیطون و درس میده...خلاصه اینقدر میگه و میگه تا وفتی برسی مقصد...بعدش از مقصد یراست میری داروخونه و یه مسکن میگیری که سر دردت خوب بشه)
ساعت 1:15...اخیش..هوای ازاد...راحت شدم.
ساعت 2...رسیدم خونه.
خدا رو شکر صحیح سالم رفتم و برگشتم.