این متنی را هم که در پایین میخونی از نوشته های یک ماه پیشم در پرشین بلاگ است...
امیدوارم اونایی که نخوندنش خوششون بیاد اونایی هم که خوندن ایندفعه را هم ببخشند منو...
************************
_بابا ...پس کی اون یکی خط و وصل میکنند؟
_دیگه باید امروز و فردا وصلش کنند.
_دیگه پس کی اخه؟
**************
2 هفته بعد...زینگ...
_بله؟
_منزل اقای مانوی؟
_بله...بفرمایید؟
_چند لحظه تشریف بیارید دم در لطفا...
_چشم...بابا یه اقایی دم در کارتون داره.
15 دقیقه بعد...
_کی بود بابا؟
_مژدگانی بده تا بگم.
_چرا؟کی بود مگه؟
_اول مژدگانی...خوب بگذارید فکر کنم...دم پختک درست کنم براتون خوبه؟...(بابام عاشق دم پختک است...حالا چی داره این دم پختک من هنوز نفهمبدم.)
_نه بابا...خسته نشی یه وقت...
_اه...بابا بگید دیگه دلم اب شد...
_خط جدید و وصل کردند.
جیغ...یوهووووووو اخ جانننننننن
...1 ساعت بعد....
با کلی سیم و دم و دستگاه بالاخره خط اتاقم وصل شد...برم زنگ بزنم اداره به مامان بگم...نه صبر کن...یه خورده اذیتش کنم بد نیست....
_الو مامان سلام
_سلام.خوبی؟
_مرسی...مامان یه خانمی زنگ زد الان کارتون داشت...
_خوب؟کی بود؟
_نمیدونم...نگفت چی کار داره...ولی گفت حتما باهاش تماس بگیرید...شمارشم داد:44........گفت از همسایه هاست.
_باشه زنگ میزنم الان.
_باشه خداحافظ.
چند لحظه بعد...دیلی دیلی دینگ.
_بله؟
_اه...خونه رو چرا گرفتم...خداحافظ.
_خداحافظ.
بعد از چند ثانیه ...دوباره:دیلی دیلی دینگ..
_بله؟
ـای بابا (حرصش گرفته)من چند و میگیرم پس؟!
....نفسم در نمیاد
_ما...ما...مامان...
_چیه؟کوفت به چی میخندی؟(خندش گرفته حالا)
_مامان هنوز نفهمیدی چی شد؟
_چی شد؟
_بابا خط جدید و وصل کردند...
خوب در این احظه برا حفظ آبرو...دیگه حرفای مامانم و نمیگم...
خوب...نفر بعدی کیه؟....آها...خاله نینا...(بابا مگه مرض داری...خوب زنگ بزن مثل ادم شماره رو بگو دیگه...نوچ...میخوام اذیت کنم....مردم آزار...خوب کردم)
_سلام خاله.
_سلااام....خوبی خاله؟مامان اینا خوبند؟
_خوبند...مرسی.شما خوبید؟
_قربانت مرسی...چه خبرا؟
_خبر که والا سلامتی...فقط خاله شما خانم محمدی میشناسید؟
_محمدی؟نه...چطور؟
_اه...عجیبه...اخه پریروز که امده بودید اینجا دم در این خانم که همسایه ما باشه شما رو دیده بوده...نگو از شاگردای قدیمیتون است...امروز امده بود دم در کلی خواهش تمنا کرد که شمارتون و بهش بدم...منم ندادم...ولی تلفنشو داد خواهش کرد باهاش تماس بگیرید.
_باشه خاله دستت درد نکنه...بگو شمارشو...
.....چند لحظه بعد...دیلی دیلی دینگ...
_بله؟
_اوا...مینا...اشتباه گرفتم...ببخشید خاله جون...
_خواهش میکنم.(وای مردم...)
.....دیلی دیلی دینگ...
_بله؟
_اه...من نمیدونم چرا این 44 و که میگیرم اشتباهی خونه شما میافته...ببخشید خاله جون.
_خواهش...خاله پیر شدید ها...
_ببخشید....(خودشم غش کرده از خنده...)
....دیلی دیلی دینگ...
_بله؟
_...سکوت...(همراه با خنده)...خاله میدونی چیه...من از دانشگاه امدم...خسته ام...ببخشید...باز اشتباه گرفتم...ولی عجیبه...ایندفعه دقت کردم که درست بگیرم...
_خاله... دیگه نفسم در نمیاد از خنده)خاله...
_چیه ؟به چی میخندی؟
_خا....له...درست میگیرید....
_چیو؟
_شماره رو....خط جدیدمون است...
_کوفت.....لوس...میکشمت...
خوب بسه تا همین جاش...هر حرفی و که نمیشه زد اینجا...
........خوب...نفر بعدی کیه؟...آها...بهنام...صبر کن بیاد خونه...تو رو میکشمت بهنام...(برادرمه...اینقدر منو همینجوریا اذیت کرده...امروز بهترین فرصت برا تلافی است...)
ساعت 5 بعد از ظهر..زینگ...اخ جون اومد....
_سلام.
_سلام.خسته نباشی.
_سلامت باشی..مرسی.
_بهنام...این خانم صالحی و چی کارش کردی؟
_خانم صالحی کیه؟
_بابا همین خانمه که تو این 8 واحدیا میشینه...طبقه دوم سمت چپ...
_نمیشناسمش...حالا چی شده مگه؟
_هیچی...امروز اومده بود دم در...کلی توپش پر بود...
_با من کار داشت؟
_آره...ولی نگفت چی کار داره...فقط خیلی عصبانی بود...تلفنشو داد گفت هر وقت اومدی زنگ بزنی بهش.
_یعنی چی؟تلفنشو بده ببینم
_44......
زودی میرم تو اتاقم...زنگ تلفن و از قبل کم کردم...بعد از2 دقیقه...دیلی دیلی دینگ...
_بله؟(صدام و تغییر دادم)
_ببخشید منزل جناب صالحی؟(اهو...چه جدی...دارم برات صبر کن....)
_بله...بفرمایید(یه خورده جهت مرض ریختن بله ام و کش دادم.)
_اهم..(یه تک سرفه...)ببخشید من مانوی هستم ظاهرا امروز شما باخواهرم...
_اوه بله...حالتون چطوره؟
_ممنوم خوبم.(تعجب کرده ...هنوز صداش عصا قورت داده است)امرتون رابفرمایید؟
_ام...والا چطور بگم...خوب شد زنگ زدید وگر نه رودر رو نمیدونستم چطوری حرفم و بزنم....اقا بهنام...
(با ناز)من شما رو خیلی دوست دارم...میتونم با شما بیشتر آشنا بشم؟....
(وای خدا مردم از خنده...
)
_اهم ..اوهوم...ایهیم..(شدید سرفه اش گرفته
)...ببخشید شما خانم صالحی هستید؟من فکر منم اشتباه گرفتم...
_نه...درست گرفتید..اقا من میخوام با شما دوست بشم...جرمه؟
_نه ولی اخه...
تققی...اه...خروس بی محل...دستم و گذاشتم رو گوشی...
_هیس...بهزاد برو بیرون..برو.. او او...
بهنام روبرو در نشسته بود...جیغ منو دید...داره میاد اینور...مشکوکانه داره نگام میکنه...
_الو؟خانم صالحی؟
ای خنگ خدا...دیگه غش کردم از خنده...
_جیغغغغغغغغغغغ مامانننننننن
_ذلیل مرده ور پریده....منو سر کار میذاری؟نشونت میدم.
همچنان دارم میخندم....
اخ ...دست و پام و گره زد بهم...
_مامانننننننن جیغغغغغغغغغغغ
*********************
نتیجه اخلاقی:
راستش من تا حالا اینقدر مردم آزاری نکرده بودم... خیلی کیف داشت...ولی از من به تو نصیحت...اگه میخوای مردم آزاری کنی یکی و آزار بده که دستش بهت نرسه و گر نه مثل من بد بخت چند جای تنت از نیشگونای (خرکی) طرف سیاه و کبود میشه...
اخ...بهنام دستت الهی ور بقلنبه...دستم درد گرفت!!!