سلام...

قدیما یادش بخیر دلا هم آشیون بودند

 خوشگلا...خوشگلترا ...یک کمی مهربون بودند

دخترا...گیسو بلند...ابرو کمون

تو خونه از چشم نا محرم همه پنهون بودن

میشه باز عاشق بشیم مثل قدیما...دوباره؟

میشه...اما...دل ما اینقده همت نداره...

 

تازگیا نمیدونم چرا اینجوری شدم؟وقتی میروم سر کلاس و بچه های قد و نیم قد...دخترای نو جوون  و از خودم کوچیکتر و میبینم...قلبم میگیره...چرا اینقدر زمان زود میگذره؟!آقا من اعتراض دارم..انگار همین دیروز بود رفتم کلاس اول...البته همچین دل خوشی از از خود مدرسه ندارما...مخصوصا از دست اون ناظمای بد اخلاق و عصبانی...یا اون از جلو نظامای مسخره ای که سر صف بهمون میدادند یا اون تکیرای چرتی که سر صف میگفتند  ما رو هم مجبور میکردند بعد از اونا تکرار کنیم...اوه اوه...خانم افشار و که دیگه نگو...ماشالا 2 متر قد داشت...ابروهای پر و بهم پیوسته...بینی بزرگ و عقابی...خداوند عالم نکرده بود یه  ذره ظرافت در این زن بذاره...اخلاقشم که خدا نصیب نکنه...نمیدونم کی برای تدریس به بچه های 9 ساله استخدامش کرده بود...بی ذوق و بی سایقه...!

خلاصه از  خود مدرسه دل خوشی ندارم اما از دوران مدرسه و دوستان اون دوران...چرا...خیلی هم دلم براشون تنگ شده...مامان...من میخوام برگردم به عقب...آخه چرا اینقدر همه چی زود میگذره...اگه بقیه عمر هم بخواد اینجوری بگذره که دیگه هیچی...تااومدم بخودم بیام 24سالم شد(ماه دیگه 25 ساله میشما...ولی تا ثانیه های آخر مقاومت میکنم...هنوز 24 سالمه...) یه روزم چشام و باز میکنم میبینم 42 سالم شد...

یه جا خوندم که هرانسانی برای رشد و به تکامل رسیدن میآد به زمین...در دوران زندگیش رو این کره خاکی...یه سری کارها باید انجام بده...به بعضی افراد باید کمک کنه...سختیها  و مشکلاتی را باید پشت سر بذاره تا به تکامل برسه...هر کس هم از زندگی در این کره یک هدفی داره...اوایل  فقط به  این حرفا میخندیدم...یعنی چی؟...مثلا خدا از  ساختن من چه هدفی میتونسته داشته باشه؟یا من تو زندگی چه هدفی و دنبال میکنم؟اون موقع ها  که مدرسه میرفتم تنهاهدفم از زندگی کردن این بود که زمان زودتر بگذره و درسم تموم بشه...وقتی وارد دانشگاه شدم هدفم این شد که درسم زودتر تموم بشه...(از بس که مشتاق علمم...)ولی 3-2 سالی است که اهداف  دیگری هم  به این هدف بچه گانه اضافه شده...حالا دلم میخواد راههای دیگری را هم برم...میخوام این من غر غرو را تبدیل کنم به منی آرام و مطیع...تبدیلش کنم به منی که برای رسیدن به آرامش روحی و معنوی خودش تلاش میکنه...ولی راستشو بخوای به این هدف هم نمیتونم بگم هدف واقعی...گاهی اوقات که از دست خدا و این کارایی که باهام میکنه حرصم میگیره...فکر میکنم خدا اصلا منو آفرید که لجم و در بیاره بعدشم به حرص خوردنم بخنده...ولی درست زمانیکه اینجوری فکر میکنم همین خدا یه کاری میکنه که چنان حس لطیف و قشنگی بهش پیدا کنم که قابل گفتن نیست...ولی جان خودم خدا با بنده هاش شوخلوخ داره...کیف میکنه 6 میلیارد آدم و میذاره سر کار...والا...!!!یه وقت همچین جزز این بنده ئ بد بخت و در میاره که بنده از بس حرصش گرفته هم گریه اش و هم  کاری از دستش بر نمیاد...همینجور شوکه میمونه که ...اه...!مگه از این بدتر هم میشه؟!...یه موقع هم هرچی در است سر راه بنده...باز میکنه و باز بنده ئ بینوا ازبس ندیده که همه درا بروش باز بشه و از هولش...بازم گیج و حیرون و ناباور میمونه که بالاخره از کدوم در بره...البته نا گفته نماند که این وسط یه سری بندگان  لوس و موذی و آب زیر کاه وشیرین عسل هم هستند که رگ خواب خدا دستشون اومده...تا   خدا میاد سربسرشون بذاره و یه ذره اذیتشون کنه...فوری خدا رو میندازند تو رودرواسی که:

خدایا !!  راضیم به رضای تو!!!

بعدش خدا مگه دیگه روش میشه اینا رو اذیت کنه...ای که بگم   الهی سلاطون بگیرید که اگه این زبونو نداشتید الان وضعتون مثل من بود...نه خیلی بهتر از من!!!

یکی نیست بهشون بگه : آخه داوونه!!!شیرین عسل!!!خدا که میدونه ته دلت چه خبره...چرا خودتو لوس میکنی واسه خدا...

ولی همینا موفقند تو زندگی...هم تو این دنیا...هم تو اون دنیا...اینور که هرچی بیشتر خودشونو برا خدا لوس کنند...بعضی از بندگان خدا بجا خدا خوششون میاد...آقا تا میتونن به این داوونه ها میرسند...هی بهشون خونه و ماشین و چیزای خوف خوف میدهند...خلاصه تو این دنیا عاقبت بخیر میشوند...اون دنیا هم خدا مبردشون بهشت چون راضی بودند به رضای خدا...(البته اون دنیاشونو شک دارم ...ولی حالا...!!!)

 ولی خالی از شوخی و همه این غرغرای که کردم...همیشه باور دارم که اگه قرار است چیزی مال من باشه...حتما میشه...حتی اگه زمین برسه آسمون...اگه قرار باشه من راهی و تو زندگیم برم...حتما میرم حتی اگه تا 90 سالگی طول بکشه...و چیزی که حق هر کسی است بهش میرسه...بنابر این تا جاییکه بتونم  و صبرشو داشته باشم داشته باشم...سعی میکنم با زندگیم کنار بیام...اگه صبرشم نداشته باشم که یه ذره غر میزنم بعدش بزرگ میشم یادم میره...سعی میکنم یادم باشه که خدا مسوول شکست و پیروزی و موفقیت و نا موفقیت من نیست...خودم هستم...فکر میکنی واسه چی  من انسان و مختار آفرید؟برا اینکه هی دم به ساعت نریم زیر گوشش غر بزنیم که خدا چرا اینجوری میکنی؟! من مختارم که هر راهی و دوست دارم و صلاح میدونم انتخاب کنم و کاریکه خدا این وسط انجام میده اینه که منو(من نوعی) تو هر  راهی که انتخاب میکنم...کمک کنه...چه راه مثبت...چه راه  منفی...او شرایط و موقعیتهای مناسب و متناسب با راهی که رفتم برام محیا کنه...ولی از اونجائیکه طبیعت انسان غرغرو و ناراضی است و نا سپاس...اگه تو این راه انتخابی موفق شدم...میگم خودم کردم...ولی اگه موفق نشدم میگم خدا کرد...خدا منو دوست نداره...نمیدونم چرا خدا با من اینجوری میکنه!!! شیطونه میگه بزنم خودم و بکشم تا منم لج خدا رو در بیارم ...و حرفایی از این قبیل...

بیا یه قراری بگذاریم با هم...سعی کنیم اول هر راهی خوب فکر کنیم...آخر و عاقبتشو ببینیم...خودمونو ببینیم که اگه از این راه بریم در آینده وضعمون چه جوری است...وقتی خوب فکرامونو کردیم و خوب همه چی و سبک سنگین کردیم...با این جمله که خدایا من به اختیار و فکر خودم و به امید کمک تو ...اولین قدم و در راه انتخابیمون بگذاریم...

و یهچیز دیگه...از حالا بگما...بعدا هیچ کدوممون حق غر و نق زدن نداریما...قبول؟