طلایی رنگ...

ای طلایی رنگ...
ای تو را چشمان من دلتنگ...
زندگی را با  ترنمهای رنگین نگاهت...بسته می بینم...
با  من ان رامشگران را اشتی فرمای...
تک  درختی دور و تنها مانده ام ای باد کولی پای...!
با من از گلگشت زرین بهاران مژدگانی ده!
من تو را بانوی قصر پر شکوه عشق خواهم کرد...

شاعر:فرهاد شیبانی

طلایی رنگ...

ای طلایی رنگ...
ای تو را چشمان   من دلتنگ...
راستی را از کدامین راز با تو پرده بر گیرم؟
من  که چونان کودکی دلباخته بازیچه اش را...
 بی تو غمگینم...
گر بدانی اسمان دیدگانم را نه ابری جز برویا ی تو اکنده...
چه خواهی کرد؟
قلبت ایا مهر با من هیچ خواهد داشت؟
چشمت ایا راست با من هیچ خواهد گفت؟
کاش با من مهربان بودی...

شاعر:فرهاد شیبانی

دعا...

کنم هر دم دعایی کز دلم بیرون رود مهرت
ولی اهسته می گویم...الهی بی اثر باشد...

دیدی دلم شکست...
دیدی که این بلور درخشان عمر من
بازیچه بود...!
دیدی چه بی صدا دل پر ارزوی من...
از دست کودکی که ندانست قدر ان...
افتاد بر زمین...


دیدی دلم شکست...!


شاعر:هما میرافشار

جوانی...

ما جوانی را همه افسانه اموخته ایم........

سلام...

اقا قبول نیست...بقول اخوان //هوا بس ناجوانمردانه سردست//...من بیچاره تازه خوب شده بودم ولی هنوز خوب نشده دوباره سرما خوردم.لااقل یه برفی چیزی هم نمیاد که این سرما یک لطفی هم داشته باشه(ببین گفتم برف...فردا اگه بارون اومد و باز من غرولند کردم نگی خودت گفتی...)تو را نمیدونم ولی من عاشق برفم...همه جا سفید میشه...همه جا قشنگ میشه...ادم یه احساس خوبی پیدا میکنه...یه حسی که هیچ جوری نیست...فقط با باریدن برف به ادم دست میده...حتی افراد مسن هم با دیدن برف به وجد میایند...ولی با همه این تفاصیل نمیدونم چرا همه بارون و میگند شاعرانست...چیچیش شاعرانست...منکه نفهمیدم...ایش ایش...همه جا خیس میشه...ادم موش اب کشیده میشه...لباسای ادم گلی میشند...از اون بد تر...روزای بارونی اگه پیاده باشی همین ماشین قراضه هایی که روزای دیگه هیچ کس سوارشون نمیشد هم برا ادم ناز میکنند(چقدر ادم لجش میگیره...)یه ویراژ انچنانی جلو پات میدهند بعدشم یه گاز و بعد از گاز... ای قیافه ادم دیدن داره...همچین خوشگل با اب و گل و لای خیابون ...و از دولتی سر جناب راننده....بقیشو نگم بهتره...خودت میدونی دیگه...بله...اینه که من هنوز نفهمیدم  چرا هیچ شاعر و نویسنده ای از زیبایی و قشنگی برف نمیگه...(بی ذوقا)من اصلا زمستون و فقط بخاطر برفش دوست دارم مخصوصا اگه شب یلدابرف بیاد...وووووای....چه میچسبه اگه ادم کرسی هم داشته باشه...اجیل و تنقلات شب یلدا را میگذاره روی کرسی خودشم میخزه اون زیر...بعدش با اونایی که دوست داره و دوروبرش جمعند...گل میگه و گل میشنوه...(البته برا امنیت بیشتر اینجانب توصیه میکنم اگه دوروبرتان بچه کوچیک دارید...لباس مناسب تنش بکنید و بگذاریدش روی کرسی...وگر نه اگه یه ذره هوس کنی زیر کرسی یه چرتکی بزنی...بهت گفته باشم هوای اون زیر اصلا مناسب نفس کشیدن نیست...توصیه های ایمنی را جدی بگیرید...)

اگه تو هم با من موافقی و برف و دوست داری...جان من بشین یه ذره مثبت فکر کن بلکه برف بباره...مثل اون دفعه یک شب مثبت فکر کردیم و فرداش بعد از یک هفته خورشید از پشت ابرا پیداش شد...

هم اکنون نیازمند یاری برفیتان هستم...

با تو...

با تو  بودن خوبست
با تو  من...نفس ایینه را می شنوم...
و خدا را که دلاویزترین عطر گل است...
با تو من  میفهمم که شقایق چه گلی است؟
دست تو...
بیشه نور
و نگاهت سبز چون جنگل دور
در  نگاه  تو...
خبر از کوچ پرستوها نیست...

باتو بودن خوبست...
با تو من میفهمم که شقایق چه گلیست...

شاعر:رضوان بهاری

تو ...

تو به یک شط بنفشه...
تو  به یک دشت پر از گل...
تو به یک گل...تو به یک ایینه  میمانی...
تو به یک هجرت دائم
تو به یک رو یت جاری
تو به یک شهر طلایی
تو به یک بارقه میمانی...
تو به یک حوض پر از ماهی قرمز
تو به یک دست پر از مهر
تو به یک روز خجسته
تو به یک شام دل انگیز
تو به یک عاطفه میمانی...
تو به یک وعده پر بار
تو به یک کوچه پر عطر
تو به یک دست پر از عشق
تو به یک ...
ایینه میمانی...تو به یک ایینه میمانی...
شاعر:رحیم صارمی


 

عشق من...

عشق من مثل جنونه...ابی...رنگ اسمونه...
عشق یک ماهی به دریاست...
عشق من ببین چه زیباست...
عشق تو عکسای پاره...
نامه های نیمه  کاره...
حرفایی که ناتمومه...میدونم که بی دومه...
عشق من سادست و اسون...
پاک و تازه...مثل بارون...
عشق  من جنس بهاره...
توی قلبم ...موندگاره...



بی خریدار...

ترک ازارم نکردی؟ترک دیدارت کنم
اتش اندازم به جانت بسکه ازارت کنم
قلب بیمار مرا باریچه میپنداشتی؟
انقدر قلبت بیازارم که بیمارت کنم
من گلی بودم در این گلشن...تو خوارم کرده ای
همچو خاری در میان گلرخان خارت  کنم
همچنان دیوانگان در کوی و بازارت کشم
کهنه کالایت بخوانم...بی خریدارت   کنم
بعد از این لاف صفا و مهر با مردم مزن
خلق را اگاه از طبع ریا کارت کنم
ای سبکسر...دوست میداری سبکسر تر زخویش
با خبر شهری از ان گفتارو کردارت کنم
هر کجا گویم که هستی...وین زبان بازی ز چیست...
ابد در بند تنهایی گرفتارت کنم


اثر معینی کرمانشاهی