امروز از صبح که بیدار شدم همینطور از در و دیوار خبرهای عجیب غریب شنیدم. اول اینکه لیلای فاطی خانم بعد از دوازده سال زندگی مشترک داره طلاق میگره !
لیلایی که با کلی جار و جنجال و اختلاف ازدواج کرد حالا داره جدا میشه . جالب اینجاست که همون آقایی که یه زمانی پاشنه در خونه فاطی خانم و جا درآورده بود حالا بخاطر مرض قلبی که داره و دکترا جوابش کردند و از ترس اینکه اگه یه وقت بمیره و لیلا بره شوهر کنه ...داره قصاص قبل از جنایت میکنه و لیلای بدبخت و آورده گذاشته خونه باباش و نمیذاره دخترش و ببینه!
آدم این چیزها رو که میبینه از هرچی ازدواج و این چیزاست پشیمون میشه ...
یه روز با زور وگریه زاری میان بچه مردم و میگیرند یه روز همبا زور و بد و بیراه برش میگردونن !
این از خبر اول ... خبر بعدی اینکه اون پسر کر و لاله که مادرش هی زنگ میزد خونمون و گریه زاری میکرد که تو رو خدا برا پسرم یه کاری پیدا کنید بچه ام دیپلم آرایشگری داره ولی هیچ جا بهش کار نمیدن و چنین و چنان و خلاصه بابا م با کلی این در و اون در زدن یه جا دستش و بند کرد ... حالا رفته علیه صاحب کارش شکایت کرده که چرا بیمه اش نکرده ... صاحب کارشم که آشنای بابامه صبح زنگ زد خونمون و گفت اینه رسمه کمک کردن ؟ من به این پسره رحم کردم ولی ببین حالا بجا دستت درد نکنه چه جور جوابمو داد؟ بابا هم چنان چشم غره یی به من کرد که نگو ...( بابا
من
)آخه پسره برادر یکی از شاگردام بود ...خوب من چی کار کنم دلم سوخت براش دیدم ۱۸ سالش که هست ... کر و لال که هست تازه بی پول هم هستند گفتم طفلی گناه داره یه کاری براش بکنیم به مادرش گفتم اونم دیگه بابام و ول نکرد ...
خبر بعدی اینکه الهه دختر اختر خانم تازه عقد کرده ولی به دوستاش نگفتته بوده ... دیروز یکی از دوستاش رفته دنبالش ولی مادرش گفته الهه با نامزدش رفته بیرون ... دختره هم میره خونه و بعد ازنیم ساعت با برادرش برمیگرده ودوتایی میزنند زیر گریه که چرا الهه را شوهر دادید ...
پس چرا ما پرسیدیم گفتید فعلا شوهرش نمیدید و خلاصه تو رو خدا نامزدیش وبهم بزنید...
خبر آخر اینکه چنان سرمای بدی خوردم که نگو ... سرم که دنگ دنگ میکنه چشمام هم قیلی ویلی میرند با این ووضعیت چطور میخوام فردا برم سر کار الله و اعلم !
خدا آخر عاقبت این آخر هفته رو بخیر کنه ...غم وغصه ئ خود آدم کمه باید غم و غصه ئ مردم و هم بخوره ...بد روزگاریه نازنین ... بد روزگاریه ...هاپچه ...
آخیــــــــــــــــــــــش چه عطسه ئ خوبی بود... دیشب که شب اول سرماخوردگیم بود و تب کرده بودم ... همش هذیون میگفتم ... جالبه که خودمم میدونستم دارم چرت و پرت میگما ولی بازم از رو نمیرفتم هی هذیون میگفتم ....حالا بماند که تو سلامتی کامل هم هذیون میگم ... ها ... ها ... هاپچه ...
وای خدا مردم ...
الغرض .... نتیجه اخلاقی اینکه :
۱- تجرد بهتر از تاهل است ... میگی نه؟ برو شوهر کن ! تو هم برو زن بگیر ...فقط خونت گردن خودته ها ... حالا از ما گفتن !
۲- برا هیچ پسر ۱۸ساله ئ کرو لالی که برادر شاگردته و خیلی بنظرت طلفکی میاد و مامانش هی زنگ میزنه خونتون و گریه میکنه تو آرایشگاه محلتون و هیچ آرایشگاه دیگری کار پیدا نکن که اگه پیدا کنی اون بلایی سرت میاد که سر من اومد...
۳- اگه یه زمانی خواستی دخترت و شوهر بدی بردار یه اطلاعیه تو همشهری بده که همه دوستان و اقوام و در و همسایه باخبر بشوند که هم بعدا کسی مدعی نشه و هم خدای نکرده یه وقت مثل اخر خانم جیز نشی و قلبت اوخ نشه !
۴- وقتی میبینی هوا موذیه و هی سرد و گرم میشه بیخود احساس هرکولی بهت دست نده... اولا لباس گرم بپوش دوما شب تا صبح پنجره ئ اتاقت و ...پنجره و اتاقت و... ها.....هاپـــــــــــــچه ! مثل من باز نذاری که به این روز که من افتادم نیفتی ... هاپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــچه!
به نظر ت فقط با دیوان حافظ است که میشه فال گرفت ؟ سوالم و یه جور دیگه بگم بهتره ... به نظرت فقط حافظ بوده است که شعرای خوشگل خوشگل میگفته؟ مثلا شعرای دیگه تو دیواناشون شعرای قشنگی که به حال و روحیه ئ آدم بخوره نمی گفتند؟ دلم میخواد امشب با دیوان چند تا شاعر فال بگیرم ببینم کدوم بیشتر به حال الانم میخوره ...اول از همه دوست دارم با حافظ شروع کنم ...(پارازیت ... جون به جونم کنن اول باید با همونکه تو فیلم بود شروع کنم...)
********
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه ئ میدان تو باد
زلف خاتون ظفر شیفته ئ پرچم تست
دیده ئ فتح ابد عاشق جولان تو باد
ای که انشا ء عطارد صفت شوکت تست
عقل کل چاکر طغرا کش دیوان تو باد ....
********
گفتم مکن چنینها ای جان چنین نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد
چون خرده اش بسوزم گر خرده بین نباشد
غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
صد دود ازو برآرم گر آتشین نباشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد
چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
کی زهر , زهره دارد تا انگبین نباشد
هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد
هر جنس , جنس خود را چون همنشین نباشد
حضرت مولانا
********
ای گشته خجل از گل روی تو شقایق
حیران شده در نرگس چشم تو خلایق
بسیار بگشتیم بهر باغ و ندیدیم
سروی چو قدت رسته بر اطراف حدایق
اکنون که چمن غیرت گلزار جنان شد
رو باده ئ گلگون طلب و یار موافق
از دامن خود دست مدار ای دل شیدا
باشد که میسر شودت کشف حقایق
رندی که نهد پا به ره کعبه ئ مقصود
واجب بود اول قدمش ترک علایق
اسرار مرا زاهد مخمور چه داند؟
دردی کش میخانه کند حل دقایق
سید سر خود گیر که در عالم وحدت
مجنون همه لیلی شد و عذرا همه وامق
حضرت شاه نعمت الله ولی
********
ای خوش آن مست که در پای حریف
سرو دستار نداند که کدام اندازد
( پارازیت ...نمیدونم از کی است...)
***
ای باد صبا هین خبر از یار بیار
بسیار بگو و بسیار بیار
سوز دل این سوخته ئ خسته ببر
بوی بر آن دلبر عیار بیار
( ....اینم نمیدون از کی است....)
***
پیرهن میدردم دم بدم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
***
گفتم که مگر وصل تو را چاره کنم
عشق تو مباد کز دل آواره کنم
گر بعد وفات من به خاکم گذری
بویت چو به من رسد کفن پاره کنم
********
دلم برا آقا بهزاد خیلی تنگ شده ... وقتی میرفتیم سر کلاساش قدرشو نمیدونستیم ... ولی حالا که نیست... حالا که دستمون از همه جا کوتاهه قدرشو میدونیم...خودش همیشه میگفت از این فرصتها ممکنه دیگه گیرتون نیاد پس خوب استفاده کنید ... اونوقتا سرمون داغ بود نمیفهمیدیم ... ولی الان که سه ماهه ندیدمیش ....میفهمیم راست میگفت...سه ماهه که نتونستیم از صحبتها و حرفای خوبش استفاده کنیم ... وقتی نیست انگار پدرمون نیست ... مثل یه تکیه گاه پشت هممون وایساده بود ... خدایا هرجا هست سلامت دارش ...یه کاری هم بکن که استادش رضایت بده و بذاره دوباره برگرده پیشمون ....
********
قسمت نظرات و دوباره برگردوندم...یعنی راستش اونروز دلم از یه جا دیگه پر بود سر وب بلاگم خالی کردم...
باز می آید کسی آیینه در هم می شود
باز شوری در بساط ما فراهم می شود
با توام ای آشنا گوشت به چشمان من است؟
بردل درد آشنای من که مرحم می شود؟
اشک تااز آسمان دیده من می چکد
روی فرش سرسبزی عشق و شبنم می شود
چشم هرباری که سوی آسمان وا می کنم
پیش چشمم قامت سبزت مجسم می شود
با تودر آتش اگر باشم گلستان من است
بی تو جنت پیش چشم من جهنم می شود
بی تو حس شعر از من می گریزد می رود
با تو دستم شعر گفتن را مصمم می شود
گفته ام اما دوباره البته یادآوری
پایه های عشق با لبخند محکم می شود
(پارازیت ... نمیدونم شاعر این شعر کی است ...)
***
It is the true season
of Love
When we know that
we alone can love,
that no one could ever
have loved before us
and that no one
will ever Lovein the same way
after us
***
یه چیزی برام جالب شده ... من بی معرفت شدم یا تو ؟ من توقعم زیاده یا تو کم لطفی میکنی ؟
آمار من نشون میده از ۵ شنبه تا حالا ۷۰ نفر اومدن پیشم ولی فقط ۲ نفر باهام صحبت کردن....
یعنی دو کلام حرف دل زدن این قدر سخته؟
باشه ... حرفی نیست ... تو بیا ... حرفام و بخون ... من راضی به زحمتت نیستم ...صحبت نمیخوای بکنی , عیب نداره نکن...درست نیست ادم مهمونش و بندازه تو درد سر ....از این به بعد قسمت نظرات و حذف میکنم ...
***
مردم به نیم ناز ندانم چه می دهند
ما خود دراین معامله ایمان فروخته ییم
سودی نیافتم بغیر از شکست دل
چندانکه ما درستی پیمان فروخته ییم
ک . م
********************
بی ته یارب ببستان گل مرویا
اگه رویا ... کسیش هرگز مبویا
بی ته هر کس به خنده لب گشایه
رخش از خون دل هرگز مشویا ( پارازیت ... به این میگند دعای خیر )
*********************
الهی آتش عشقم به جان زن
شرر زان شعله ام بر استخوان زن
چو شمعم برفروز از آتش عشق
بر آن آتش ... دلم پروانه سان زن
بابا طاهر
*************************
بعد از دو هفته , سلام
شنبه ۱۴/۶/۱۳۸۳
یه نفس عمیق میکشم و بچه ها رو نگاه میکنم ... آنیتا طبق معمول لب و لوچه اش و جمع کرده وبا نارضایتی هر چه تمامتر داره تکلیفش و انجام میده ... خاطره بر عکس آنیتا تند تند مشغول نوشتنه ... مونا باز ویلون و سیلون دور کلاس میچرخه دنبال بقول خودش شارپنر ( تراش) ...نگام به نیلوفر می افته ... صبح مامانش اول ساعت دم دفتر منتظرم بود تا من و دید با عجله اومد جلو و گفت : فاینال بچه ها کی است؟( نگرانی از سر و روش میبارید)
_ دوشنبه.
_ ای وای !!! خانم مانوی جان ... تو رو خدا راحته امتحانش؟
( اینهمه ترس و دلهره برا چی؟ برا یه فاینال زپرتی؟! ... تو دلم ) _بله... خیلی ... شما چرا اینقدر نگرانید؟!
_ آخه میترسم ... یعنی میگید قبوی میشه؟ ( مرسی روحیه )
_ وا ! برا چی قبول نشه ؟امتحانشون خیلی راحته...
از ترس گریه اش گرفته بود : قربونت برم الهی ... دستت درد نکنه ...
و من تو دلم فکر کرده بودم بیچاره معلمای مدرسه خودش ... بندگان خدا چی کشیدند از دستش... لابد از اون شاگردایی بوده که تا بیستش میشده نوزده وهفتاد وپنج صدم خودکشی میکرده ... دوباره حواسم و میدم به نیلوفر ... یواش یواش در حال نوشتنه ... از قیافه اش ناراحتی میباره ... یادم باشه اگه یه روز بچه دار شدم ترس و ناراحتی خودم و به بچه ام منتقل نکنم ... هیچ وقت نفهمیدم چرا بعضیا برا نمره خودکشی میکنند؟ خوب اگه بلد باشی نمره ات و میگیری اگرم بلد نباشی که دیگه حقت نیست نمره خوب بگیری ...شیوا زیر زیرکی داره مینویسه و با دلارام صحبت میکنه ...
_ Shiva be quiet !
یه لحظه ساکت میشه وتا چشم ازش بر میگردونم دوباره حرف میزنه ...
_ باز تو شروع کردی؟!
یواشی نگام میکنه ویه دونه از اون لبخندای ژوکند موزماری (موذماری؟) که حرص آدم و در میاره تحویلم میده ... نگار و نگاه میکنم ...خنگ و تنبل و لوس ... هر وقت ازش درس میپرسم بلد نیست ... مادرش هم پیداش نمیشه نمیشه همچین که شازده خانم امتحانش و گل میکاره ر وکله مادر پیدا میشه :
_ خانم مانوی نمیشد حالا اینجا روغلط نمیگرفتید؟
_ اه ! نمیشه که این سوال کلا یک نمره داره نیم نمره برا تشخیص لاین (خط) وسرکل (دایره ) و کراس( ضربدر) نیم نمره هم برا تشخیص شکل ... من گفتم سرکل د موس ( دور موش دایره بکشید ) نگار زیر صندلی خط کشیده ... من به کجای این جواب یه ذره نمره بدم؟
_ شما درست میگید ولی آخه میترسم تو روحیه ئ دخترم اثر منفی بذاره .. آخه خیلی حساسه ...
اکه رو رو برم ... میمون هر چی ...لااله الا الله ...
_ به هر حال من نمیتونم به جواب غلط نمره بدم ... متاسفم.
دوباره نگاش میکنم ... ماتش برده و بیرون و نگاه میکنه ...
_ نگار منظره ئ بیرون چطوره؟
به خودش میاد ... دوباره سرگرم نوشتن میشه ... مهسا غر غرو هم غر غر کنون داره مینویه : اه ...چقد تیچر مشق میگه...
مادرش روز اولیا مربیان گله میکرد : خانم مانوی مشق بچه ها خیلی زیاده ...
_ شما به سه صفحه میگید زیاد ؟ اینا وقتی تو چهل وپنج دقیقه میتونند تکلیفشون و انجام بدن ... چطور سه روزه نمیتونند؟ این ترم ... ترم پایه است اگه الان حروف وچپ وچوله یاد بگیرند و کار نکنند دیگه همیشه این اشتباهاتشون فسیل میشه تو ذهنشون و خلاصه چنین و چنان ... بعد از نیم ساعت سخنرانی گفت : فرمایش شما متین ولی خیلی مشق میگید ! گر گرفتم : یعنی من از دست بچه ها هم حرص بخورم از دست شما هم حرص بخورم ؟ والا انصاف نیست ...
_ Teacher ! May I sharpen mu pencil ?
_ Yes, you may.
صورتش شبیه دورگه های آفریقایی است ... مژه هاش از بس بلند و فر است گره خوردن به هم ... بینی کوچیک و قلمی و لبای خوش فرم و گوشتی با پوست گندمگون ...موهای سر هم فر فری ئ جینگیلی واویلا ... فر ریز ووز وزی ...چند بار وسوسه شدم ازش بپرسم کسی از پدر مادرش یا پدربزرگ مادربزرگش آفریقایی هستند یا نه ؟ ولی ترسیدم بچه بد برداشت کنه بخوره تو ذوقش ...
_ Teach my I finich !
_ ما آی فینیچ دیگه چیه نسیم؟!!!
_ تچر تموم کردم ...
_ I finished !
دفترش ومیگیرم ... صفحه و آخر و نشونم میده ... چه زود ! صفحه قبل وبرمیگردونم ... ای متقلب موذی !
_ برو این دوصفحه را بنویس ... دفعه ئ آخرت هم باشه که جر میزنی ...
فاطمه یواشکی میاد کنارم ... : تیچر ؟
_ یس؟
_ تیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــچرررر؟
_ یس؟ ( چرا لوس میکنه خودش و ؟) یهو میپره بغلم میکنه و حالا موچ نکن کی موچ بکن... یه آن کلاس ساکت میشه ... بقیه یه ذزه به هم نگاه میکنند و ... حمله .... جیغ....
_ تیچر منم موچتون کنم...
یکی مقنعه ام و میکشه ... یکی اون یکی و هل میده عقب خودش بیاد جلو ...و خلاصه در عرض نیم دقیقه کلاس میشه دیونه خونه ... فسقلیا مجال نمیدن از جام بلند بشم ... چسبیدم به صندلی ... یه جیغ آب دار :
_ SIT DOWN !!!
یه لحظه سکئت همگانی و اینبار نوار با سرعت بر میگرده عقب ... همه تند تند بر میگردند سرجاشون وخیلی خونسرد وساکت دوباره مشغول نوشتن میشند ... انگار نه انگار که همین الان داشتند پرسم میکردند ...امان از دست این بچه ها ...عمرا دلم براشون تنگ بشه ... نمیدونم ... شایدم تنگ بشه ...فعلا که هر چی در مورد خودم فکر میکنم عکسش در میاد ...
ای خدا پاسپورتم هم که هنوز نیومده ... نیناز می گفت پسر خاله اش 21 مرداد مدارکش و تحویل داده ولی هنوز پاسش نیومده ...دیگه وای به من ... خدایا ...نکنه نیاد ...آخه پس چرا پاس نیناز چهار روزه اومد؟ خدایا هفت تا کیسه نمک نذر امام زاده صالح این هفته پاسم بیاد ... نکنه دعاهای بهرام نامزد نغمه بگیره و ما نتونیم بریم ؟ به نغمه گفته دعا میکنم نتونید برید ... چرا بعضی آدما اینجوریند؟ چون خودش نمیتونه بیاد میشینه دعا میکنه ما هم نتونیم بریم ... بیخود کرده ...اصلا مگه با اونه؟ من اگه قرار باشه برم ... میرم ...تازشم ... به حرف گربه سیاه بارون نمیاد ...
****************************
شنبه ۲۸/۶/۱۳۸۳
پاسم دقیقه نود اومد...
حالا دارم میرم مسافرت ...فعلا کوتاه مدت ولی بعدش ممکنه بلند مدت بشه ... شایدم مسافرت تبدیل بشه به مهاجرت .... نمیدونم ... فعلا معلوم نیست .....برام دعا کن ... باشه؟ خیلی بهش احتیاج دارم ... ممونم ازت که میایی پیشم و حرفام و میخونی و تنهام نمیذاری ...وقتی برگردم حتما بازدیدت و پس میدم ...
هر جا هستی شاد و سرفراز و تندرست وپیروز و خرم باشی ...
در پناه حق ....
به که پیغام دهم؟
به شباهنگ که شب مانده به راه ،
یا به انبوه کلاغان سیاه ،
به که پیغام دهم؟
پرستو که سفر می کند از سردی فصل، به
یا به مرغان نکوچیده به مرد اب نگاه ،
به که پیغام دهم؟
د ست من دست تو را می طلبد
چشم من روی تو را می جوید
لب من نا م تو را می خواند
- بی تو از خو یش گریزانم من-
دل من باز تو را می خواهد
به که پیغام دهم....؟
شدم عینهو پیرزنای هشتاد نود ساله ... اه ... حالم از خودم بهم میخوره ... صبح که از خواب پامیشم همچین دمغ و گرفته ام که انگار یه کشتی داشتم اندازه ئ ... تایتانیک و که میشناسی ممدشون یهنی نه مث تایتانیخ مونتهاسو اسمش میناتیک ... اونقوقتش انگاری که میناتیکم غرق شده ... هنوز ظهر نشده چشام از خستگی چپ شدن ... شبم که میام خونه تو نمیری ( به قول بابام) انگار یه تنه بیستون و کندم ...درب و داغون و زهوار در رفته ... ای خاک عالم تو سرت !!! دختره ئ لوس ننر از خود راضی نازک نارنجی !!! تا یه ذره باد مخالف میاد بجا که خودت و تکون بدی و یا سفت وایسی سر جات یا نه تو هم همسوی باد خم بشی ... به زرتی پرتی میشکنی ... تو همون مینایی ؟! همون مینایی که میگفت ومیخندید و همه رو میخندوند؟ همونی؟ پاشو خودتو جمع کن ! نشستی زانوی غم بغل گرفتی که چی؟ پس کو اون همه هارت و پورت و مثبت اندیشی؟ کی بود میگفت نمیدونم صبحها ت و اینجوری و با این فکر آغاز کن ال میشه ... ظهرا این کار وفکر و بکن بل میشه ...شبا .... آره جون عمت ... همش و انچام دادی ... تو اگه بقیه ئ درسات وهم همینجوری یاد گرفته باشی و بخوای تو زندگیت بکار بگیری که دیگه ول معطلی !!! والا ... بد میگم بگو بد میگی ... آی میخوام بمیرم ...آی دیگه نمیتونم ...آی اینجوری ... آی اونجوری ... پاشو جمع کن خودت هیچی بت نمیگم ! تو غلط کردی میخوای بمیری ! چیه؟ چی شده مگه ؟ به اسب شاه گفت یابو؟ بچه ننه ... نمیشه بهش حرف زد ...تا یه چی میگی فوری به تریچ قبای آبجی قفینا بر میخوره و داد وهوار که آی بمن گفتن بالا چشمم ابروست !!! اه اه اه ... لوس ننر سوسول ! نوبرشو آورده ...حیا نمیکنی یه ماهه روزگار همه رو سیاه کردی؟ ! تا هر کی بهت میگه : آ ... میزنی کاسه کوزه ئ طرف و درب و داغون میکنی ... سراغ دوستات هم که قربونش برم ... 6 ماه 6 ماه نمیری ...اونا م که زنگ میزنند و گله میکنن بجای اینکه مث آدم عذرخواهی کنی که کوتاهی کردی ... چی میگی ؟ : سهیلا جون خیلی خسته ام بخدا ...( پارازیت ... کوفت ...ادا خودتو درآر) پریسا جون افسردگی گرفتم ( تو خیلی غلط کردی افسردگی گرفتی) ...یواش بابا ... گازش و گرفتی داری واسه خودت ... پیاده شو با هم بریم ! تو که خودمی نمفهمیم و درکم نمیکنی دیگه وای به حال دیگران ...همچین میزنم تو سرت بچسبی تخت دیوار ها ! اینهمه حرف زدم داشتم تو گوش خر یاسین میخوندم؟ برو پی کارت تا یه بلایی سرت نیاوردم !
هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی....روزگار !
هرکس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا ... دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند ... حرفی نیست
از دوست بپرسید ... چرا میشکند؟ ( پارازیت ... آخه مگه آزار داری؟!)
بی وفایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ..... بیوفایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ....
میری یا .... دختره ئ .......
خودتی !!!ِِِِِِِِِِِ
گل من پرنده یی باش و به باغ باد بگذر
مه من , شکوفه یی باش و به دشت آب بنشین
گل باغ آشنایی , گل من کجا شکفتی؟
که نه سرو میشناسدت
نه چمن سراغ دارد
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی گل آتشین جامی
نه بنفشه یی نه بویی
نه نسیم و گفت و گویی
نه کبوترا پیغام
نه باغهای روشن
گل من میان گلهای کدام دشت خفتی؟
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی ,
مه من ,تو راز ما را , به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشه ئ مهر , که شکسته شیشیه ئ دل
منم این گیاه تنها
به گل امید بسته ...
همه شاخه ها شکسته !
به امیدها نشستیم و به یادها شکفتیم
در آن سیاه منزل
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم ...
م.آزاد
من سرد می شوم
من سنگ می شوم
یخ می زند به سینه دل گرمسوز و من
دل تنگ می شوم
دل تنگ می شوم من و باز این شکسته دل
زهدان خواهشی است
چون سنگ می شوم من و باز این صبور سنگ
زندان آتشی است
فریاد های من
خاموش می شوند
اندوه و شادمانی و عشق و امید من
از یاد روزگار فراموش می شوند
آری دریغ و درد که در انتهای شب
من سنگ می شوم
با آتشی به دل
با نغمه یی به لب :
چون ذره ... چون زمین ...
چون موج ... چون گیاه ...
سیاوش کسرایی