باز شب بر آسمان آوار شد بین ما هر پنجره دیوار شد
آنکه اول نوشدارو می نمود بر لب ما ، زهر نیش مار شد
عیب از ما بود از یاران نبود تا که یاری یار شد بیزار شد
یاوری ها بار منت شد بدوش دست ها آغوش نه افسار شد
عاقبت با حیله ی سوداگران عشق هم کالای هر بازار شد
آب یکجا مانده ام دریا کجاست مردم از بس زندگی تکرار شد
شاعر:اردلان سرفراز
ساعت 8:10 ...آخیششششششش رسیدم خونه...فردا هم که تعطیله صبح با خیال راحت میخوابم...
انقدر خسته ام که نگو...یه چند وقتیه حساب همه چی از دستم در رفته...انگار یکی افسار زندگیمو گرفته و هر جا دلش میخواد میکشوندش...
صبح از خونه میرم بیرون شب له و لورده بر میگردم خونه...وقتی هم میرسم خونه از خستگی چشام چپ شدن...زودی باید بخوابم...حوصله هیچ کاری هم ندارم....
یه روز امتحان دارم...یه روز سر کار باید برم...یه روز خالم کارم داره...یه روز مامانم مهمون داره باید خونه رو جارو پارو کنم....(پارازیت...الهی بمیرم برا خودم...)یه روز..
دلم میخواد جیغ بزنم...چرا یه دفعه اینجوری شدم؟!...تا 2-3 هفته پیش داشتم مثل آدم زنوگیمو میکردم یهو نمیدونم چی شد....
همش کارام هول هولکی شده...زیاد شده...خودمم که دیگه هیچی...نور الی نور...مثل خل و چلا شدم.
_تازه مثل خل و چلا شدی؟
_کوفت ...بله مثل خل و چلا شدم همشم تقصیر تو است...یه روز انقدرالکی خوشحالم که میخوام خودم و خفه کنم از خوشحالی...یه روز هم انقدر ناراحت و پژمرده ام که بازم میخوام از ناراحتی خودم و بکشم...(در هر صورت باید خودم و بکشم خلاصه...
)اه...بازم شروع کردم به غر زدن...مثل پیرزنای 80 ساله هی غر میزنم...
_خوبه خودتم میدونی...
_ای بی چشم و رو...اگه تو مثل آدم فکر کنی که من بیخودی هی خوشحال و ناراحت نمیشم...
_قرار شد دیگه غر نزنی مادر شوهر...برو عوض غر زدن مطلب امشب وب بلاگتو بنویس.
_نوچ...اصلا حرفشم نزن ...حال و حوصله ندارم...
_بیخود کردی...دیشبم هیچی ننوشتی.
_خوب خسته ام بابااااااا!!!!!!!
_هیس...!صداتو بیار پایین...خسته ای که خسته ای...بشین بنویس...!
_خوب باشه ...حالا یه شعری پیدا میکنم مینویسم....
_بیخود!حرف خودتو بنویس نه حرف مردم و...!
_باباااااااا ......تو مگه خودت خواهر مادر نداری....میگم خخخخخخسسستتتتتتتهههه ام!!!!!!
_اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی میشینم غم انگیزترین خاطره ات و یادت میارما....
_خدا الهی راهی دیونه خونت بکنه که کشتی منو...
.....بفرما اینم حرفام...خوب شد؟
...ببین تویی که داری حرفام و میخونی...من هیچ مسوولیتی و قبول نمیکنم اگه چیزی از حرفام نمیفهی ها...خسته ام...مغزمم کار نمیکنه منتها این فکر ...یا دل زبون نفهمم هر چی بهش میگم خسته ام میگه الا و بلا باید بنویسی...
تو یه چی بهش بگو بلکه ایندفعه آدم شد و اینقدر زورم نکرد که الا و بلا سر مردم و درد بیار با حرفات...
(پارازیت...ولی جون من یه چی بهش نگی به تریچ قباش بر بخوره و ایندفعه از اون وری لج کنه و نذاره هیچی بنویسم...
)میدونم داری به چی فکر میکنی...نمیخواد بگی خودم میگم:
______خدا الهی یه عقلی به من بده یه پولی به تو.......
________الهی آمین..(پارازیت...ببین هر چی گیرت اومد نصف نصف شریکیما...)
راستی یه چیزی یادم رفت بگم...نمیدونم زدم قالبمو چی کارش کردم همه لینکای دوستام از تو بلاگم حذف شدند...دوباره در اولین فرصت درستش میکنم...قول میدم...از همه دوستان معذرت میخوام.....
سلامی چو بوی خوش آشنایی بر آن مردم دیده روشنایی
بعد از مدتها دوباره سلام...
تازه داشتم به داشتن دوستان جدید علاقمند میشدم که این بلاگ اسکای تیر تپر شده زد به سرش...بنگگگگگ تا یه ماه همه رو گذاشت تو خماری(پارازیت...خدا از سر تقصیراتش نگذره الهی...)منم که تازه از اینکه میتونستم حرفام و یه جایی بگم خوشم اومده بود...هی حرفام قلنبه میشد تو گلوم...آخرش طاقت نیاوردم رفتم تو پرشین بلاگ ادونه وب بلاگ چوچولو بلا خودم دلست تلدم
اگه وقت کردی یه سر بهش بزن...من حرفام و اینجا مینویسم ولی اگه بازم بلاگ اسکای روانش پریش شد...بیا اونجا بهم سر بزن...شاد و خرم باشی....
http://sitisomaghi.persianblog.com
در را بر هم کوبید و رفت...(پارازیت...ببین چی کارش کردی که حرصشو سر در بدبخت خالی کرده...)
اکنون چگونه نگه دارم عطر را در فضا
نم اشکهایش را
در پیراهنم؟
رضا چایچی
در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ شهر در خیابان امیر آباد مجسمه ی مردی ست شاید از برنز یا فلز دیگر که روی یک صندلی سنگی نشسته است و به پارک نگاه می کند او بسیار طبیعی ست و کمی هم خسته
او را طوری ساخته اند که خم به ابرو نمی آورد
او را طوری ساخته اند که درد را حس نمی کند او را طوری ساخته اند که ظاهرا چیزی نمی شنود
چیزی نمی بیند
چیزی نمی گوید
و هیچ آرزویی و غصه یی ندارد
او را دقیقا برای کنار پارک خوشبخت ساخته اند
در زمستان گذشته من با این مجسمه دوست شدم چرا که هر روز صبح زود برای ورزش به این پارک می رفتم
چرا که می توانستم گهگاه چند کلمه یی با او درد دل کنم
به رازداری او مطمئن بودم و او را به چشم سنگ صبور قصه ها نگاه می کردم
من در زمستان گذشته بعد از اینکه با مجسمه دوست شدم هفت و شاید هم هشت روز با او درددل کردم
فقط هفت یا هشت روز
و در آخرین روزی که با او درددل کردم ....ناگهان ترکید
با صدایی وحشتناک و من خیلی تعجب کردم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید ....
***
حالا چند جای مجسمه را وصله پینه کرده اند و به من هم گفته اند کنار آن مجسمه ننشینم
یعنی نوشته اند : دست نزنید ‚ تازه تعمیر است
من هنوز هم متعجبم و گمان می کنم تا روزی که بمیرم .... متعجب باقی بمانم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید
از کتاب در حد توانستن
شعر گونه هایی از نادر ابراهیمی
زخمی که تنها از ان توست عمیق ترین زخم هاست.
*********
به خود راست بگو...همیشه...شب...روز...چنین باش...انگاه دیگر توان دروغ گفتن به کسی را نخواهی داشت...
*********
تلاش من همیشه کمتر از ارزویم بوده است...
*********
بدرود...تو عزیزتر از انی که از ان من شوی...
*********
چه نادان است روحی که تو را دیده و شگفت زده نشده است...
*********
چیزها باید ان گونه باشند که ممکن است باشند.
********
حال...عبادت کن...فراموش کن...و بخشنده باش...
********
به همه عشق بورز...به تعداد کمی اعتماد کن
و به هیچ کس بدی نکن...
ویلیام شکسپیر
دل بسودای تو بستیم خدا میداند وز مه و مهر گسستیم...خدا میداند
ستم عشق تو هرچند کشیدیم بجان ز اروزیت ننشستیم...خدا میداند
(پارازیت...به جون مامانم
)
با غم عشق تو عهدی که ببستیم نخست بر همانیم که بستیم...خدا میداند
خاستیم از سر شادی و غم هردو جهان با غمت خوش بنشستیم...خدا میداند
به امیدی که گشاید ز وصال تو دری در دل بر همه بستیم...خدا میداند(پارازیت...به دست بریده حضرت ابولفضل)
دیده پر خون و دل اتشکده و جان بر کف روزو شب جز تو بخستیم خدا میداند
دوش با شمس...خیال تو بدلجویی گفت ارزومند تو هستیم ....خدا میداند
شمس مغربی
میگه گفتی باور کن...باور کردم...
اصرار که کردی شک کردم...
قسم که خوردی فهمیدم دروغ میگی...
قابل توجه اقایون....
روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن
زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد به بهانه ای رفت تو و پرسید داری چی می نویسی؟
مرد جواب داد دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند زن گفت : ای مرد تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی کتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟
مرد گفت : من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم زن گفت : عمرت را رو این کار تلف نکن که چیزی عایدت نمی شود
مرد گفت : این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یکی رنگ ندارد زن گفت : خلاصه از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش کن, می خواهی گوش نکن
مرد گفت : خیلی ممنون حالا اگر ریگی به کفش نداری, زود راهت را بگیر و از همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد معلوم است که شما زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب
زن گفت : خیلی خوب
و برگشت خانه خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفیداب را بست به کار و خودش را هفت قلم آرایش کرد رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام کرد
مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو کتاب ورداشت دلش شروع کرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش مرد با دستپاچگی پرسید تو دختر کی هستی؟
زن, پشت چشمی نازک کرد و جواب داد دختر قاضی شهر
مرد گفت : عروس شده ای یا نه؟
زن گفت : نه
مرد گفت : چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نکرده؟
زن جواب داد از بس که پدرم دوستم دارد, دلش نمی آید شوهرم بدهد
مرد پرسید چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن
زن جواب داد هر وقت خواستگاری برام می آید, پدرم می گوید دخترم کر و لال و کور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می کند مرد گفت : ای دختر زن من می شوی؟
زن گفت : من حرفی ندارم؛ اما چه فایده که پدرم قبول نمی کند
مرد گفت : دستم به دامنت؛ بگو چه کار کنم که به وصالت برسم؟
دختر گفت : اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو مرد گفت : بسیار خوب
و رفت پیش قاضی گفت : ای قاضی آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری کنم
قاضی گفت : خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد
مرد گفت : دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم
قاضی گفت : حالا که خودت می خواهی, مبارک است
و همه اهالی شهر را جمع کرد عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد
بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد داماد با یک دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت
و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود, درست است
مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد آخر سر دید راهی براش نمانده, مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند
این طور شد که بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت
مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی
یک روز دید همان زن قشنگ آمد ب دکانش و سلام کرد مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت : ای زن تو من را از شهر و دیارم آواره کردی, دیگر از جانم چه می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟
زن خندید و گفت : من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟
مرد گفت : دیگر چه حقه ای می خواهی سوار کنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار
زن گفت : اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم
مرد گفت : کدام کتاب؟ بعد از آن بلایی که سرم آوردی, کتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار
زن گفت : اگر به من گوش کنی, کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد
مرد گفت : هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم
زن گفت : اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری
مرد گفت : قول می دهم
زن گفت : حالا که عقل برگشته به سرت, با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یکراست ببر در خانه قاضی و در بزن قاضی خودش می آید در را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود که از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد
قاضی آمد در را واکرد و دید دامادش با سی چهل تا کولی ریز و درشت پشت در است
قاضی از دامادش پرسید این همه مدت کجا بودی؟
مرد جواب داد ای پدر زن عزیزم مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یک دفعه دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند (پارازیت...و در این لحظه مماخ مرد مث مماخ پینوچیو شد...
)
بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت : این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه
کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی یکی می پرسید جناب قاضی سگم را کجا ببندم؟ یکی می گفت : جناب قاضی دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی
دیگری می گفت : خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بکوب راه آمده و یک شکم سیر نخورده
یکی می گفت : اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشک بشود
دیگری می گفت : بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانه جناب قاضی
قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی کند این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت : تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو
مرد گفت : پدر زن عزیزم من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟
قاضی گفت : کی از تو مهریه خواست؟
مرد که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول کرد دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد