هنوز امیدواری...
اگر به طلوع و غروب خورشید بنگری و بخندی...هنوز امیدواری.
اگر زیبایی رنگهای گل کوچکی را درک کنی...هنوز امیدواری.
اگر لذت پرواز پرنده را درک کنی...هنوز امیدواری.
اگر لبخند کودک قلبت را شاد کند...هنوز امیدواری.
اگر خوبیهای دیگران را ببینی...هنوز امیدواری.
اگر بارانی که بر سقف اتاقت می بارد...تو را به خواب می برد...هنوز امیدواری.
اگر با شادی و خوشی با افراد جدید روبرو میشوی...هنوز امیدواری.
اگر هنوز دست دوستی بسوی دیگران دراز میکنی...هنوز امیدواری.
اگر با دریافت نامه و کارت غیر منتظره ای...خوشحال میشوی...هنوز امیدواری.
اگر از درد و رنج دیگران ناراحت و افسرده میشوی...هنوز امیدواری.
اگر هنوز به انتظار سال نو...چیدن سفره هفت سین و تحویل سال هستی...هنوز امیدواری.
اگر به فکر ارامش هستی...هنوز امیدواری.
اگر با نگاهی به گذشته لبخند بزنی...هنوز امیدواری.
اگر با سختیها روبرو بشوی و بجنگی...هنوز امیدواری.
امید زیباست و به ما انگیزه حرکت میدهد.
وقتی نا امید میشویم...امید خنده بر لب جان می اورد.
وقتی قلبمان به پیش نمیرود...امید پیشقدم میشود.
وقتی چشممان نمیبیند...امید ما را به حرکت وامیدارد.
امید نور را به اعماق تاریکیها میبرد.
هرگز نا امید نشو!!!
ترجمه الهام مودب
مردم از درد و به گوش توفغانم نرسید (پارازیت...بی معرفت...
)
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید (پارازیت...خطاب به شاعر ..ای خاک...
)
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید (پارازیت...از بس بی عرضه ای...
)
به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر(پارازیت...۲ دفعه ای خاک...
)
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید
غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار (پارازیت...ادمی به بی عرضگی تو حقشه...)
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
من از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که به دامان تو این اشک روانم نرسید
آه ! آن روز که دادم به تو آیینه دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید (پارازیت...از بس حواست معلوم نیست کجاست...
)
عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است
که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید (پارازیت...نه تورو خدا با این هنر نماییا میخواستی برسه؟...روو رو برم....!
)
م.سرشک
(دو کلام از مادر عروس...هیچ وقت با ترس از اینکه ایا اگه فلان کار و بکنم بهمان بشه...نکنه اینو بگم بدش بیاد...نکنه اگه حرف دلم و بهش بزنم بذاره بره و ...فرصتها رو ار خودت نرون...تو حق داری شانس خودت و حداقل برا یک بار امتحان کنی...اگه شد که چه بهتر ولی اگه نشد...دست کم خیالت راحته که یه بار شانست و امتحان کردی و دیگه لازم نیست مثل این دست و پا چلفتی یک عمر حسرت این و بخوری که شاید اگه حرفم و بهش میزدم اینجوری نمیشد...
هیچ وقت فکر نکن اگه مطلوم نمایی کنی و خودت و مظلوم نشون بدی دیگران دلشون بحالت میسوزه و حق را به تو میدن...(بر عکس یکی مث من دو دستی هم میزنه تو سرت!!!نوش جونت!!!
)حتی اگه حق هم داشته باشی(که نداری
) دلسوزی دیگران چه نفعی به حال تو داره؟
کی عمر رفته تو رو بهت بر میگردونه...؟
یه روزی بخودت میایی که دیگه خیلی دیر شده...
من وقتی این شعر و انتخاب میکردم اصلا خیال نداشتم بالا منبر برم...ولی این شاعر لج منو دراوردبی عرضه!!!ببخش اگه امشب بی تبلیت شدم یه ذله...
)
جوانمردا!
این شعرها را چون آینه دان !
آخر ، دانی که آینه را صورتی نیست ، در خود.
اما هرکه نگه کند،
صورت خود تواند دیدن
همچنین می دان که شعر را ،
در خود ،
هیچ معنایی نیست !
اما هر کسی، از او،
آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست
و اگر گویی‚
”شعر را معنی آن است که قائلش خواست
و دیگران معنی دیگر
وضع می کنند از خود “
این همچنان است که کسی گوید :
”صورت آینه ،
صورت روی صیقلی یی است که اول آن صورت نموده “
و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن
آویزم ، از مقصودم بازمانم
عین القضات همدانی
(پارازیت...قابل توجه مخالفان شعر....)
صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای
پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای
در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای
در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای
می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای
زودتر بفرست ای ابر بهاری... زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای
نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای
م.سرشک
مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ، بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !
(پارازیت...ببین به منم بگو... بلات قاقالی میگیلما...)
آن میلمن
بخوان ای چرخ ریسک ! نغمه ات را
بران شاخ برهنه ی بی گل و برگ
که داری انتظار نو بهاری
ولی من این دل بی آرزو را
که از شور قیامت هم نجنبد
کنم خوش با کدامین انتظاری ؟
م.سرشک(شفیعی کدکنی)
چه بگویم که دل افسردگی ات
از میان برخیزد ؟
نفس گرم گوزن کوهی
چه تواند کردن ؟
سردی برف شبانگاهان را
که پر افشانده به دشت و دامن ؟
م.سرشک
خدایا !!!!
تو با آن بزرگی...در آن آسمانها
چنین آرزویی.....بدین کوچکی را
توانی برآورد
آیا ؟
م.سرشک