من یار مهربانم ...

می گند ناطق بی زبونه...هزار جور حرف میزنه و انواع و اقسام صحبت کردنها و گویشها و لحنها و اصطلاحات و یاد آدم میده بی اونکه خودش کوچکترین کلامی به زبون بیاره... تنهاترین آدم را در دورترین نقطه ی ... ایران مثلا، ارتباط میده با تنهاترین آدم در دورترین نقطه ی آفریقا! مشخصه که یکی از این تنهاترینها، تنهاییش و با دیگر تنهایان روی این کره ی خاکی تقسیم کرده. چه اگه تنها نباشه آدم نیازی هم به نوشتن نداره... نوشتن به نظر من همون چاه زمون حضرت علیه، خوب هیچ کس درک نمیکرده مولا رو اونم میرفته تو چاه داد و هوار میزده... یه نویسنده هم فرام مای پوینت آو ویو () آدم تنهاییه که آمال و آرزوهای بزرگی داره ولی از اطرافیانش ظاهرا کسی که گوشی که شنوا داشته باشه یافت نمیشه یا اگرم بشه اون نویسنده آدمی نیست که بتونه راحت حرف دلش و بزنه... so شروع میکنه به نوشتن و حالا ننویس و کی بنویس...اونایی که روحیه اجتماعی تری دارند کتاباشون و در اختیار عموم میذارند اونایی هم که اجتماعی نیستند اصلا صداش و درنمیارند و در نتیجه همه آمال و آرزوهاشون و با خودشون به دل خاک میبرند...من ولی با گروه اول از نویسنده ها کار دارم... اونایی که خساست به خرج ندادن و با همه مردم دنیا درد و دل کردند... و درست از اینجا شروع میشه که آدما بی اونکه همدیگه رو ببینن با هم ارتباط برقرار میکنند و به هم احساس نزدیکی میکنند... اینطور میشه که من بعد از گذشت ۳ قرن، با دغدغه های فکری جین آستین آشنا میشم و با دیدن فیلم زندگی اش، باهاش همدردی میکنم و مثل او یک گوشه از قلبم احساس خلائی و میکنم که هیچ وقت پر نمیشه... یا با خوندن ویولت شارلوت برونته حس و حال غریبش و درک میکنم و با خوندن جین ایرش دیگه مطمئن میشم خود شارلوت هم زن زیبایی نبوده و اگه دست بر قضا کسی عاشقش میشده براش جای خیلی تعجب بوده!!! یا با خوندن اگر فردا بیاید سیدنی شلدون میفهمم این آدم اگه میخواسته میتونسته سارق زبردستی بشه... یا با خوندن ده ها کتاب از باربارا کارتلند اینو میفهمم که باربارا چه دنیای رنگی و پرتجملی داشته و چقدر تو پر قو زندگی کرده و چقدر دلش میخواسته حقایق و نبینه... مردان داستانهاش همیشه به طرفة العینی عاشق میشند و هیچ وقت هم از عاشقی خسته نمیشند... اینجوریه که با خوندن عادت میکنیم زویا پیرزاد و یا نقطه ی تسلیم شهره وکیلی می فهمم که آدم حتی در سن ۴۰ یا ۴۶ سالگی هم میتونه عاشق بشه و عشق فقط مختص دختربچه های ۱۴-۱۵ساله نیست... و با خوندن جهانفرمای کوچک نادر وحید میفهمم که یک مرد هم میتونه لطیف و کودکانه بنویسه ... حالا هرچقدر میخواد ظاهرش زمخت و خشن باشه... مهم روح لطیفیه که داره! یا ................. اگه بخوام یکی یکی بشمرم نمیدونم آخرش به چه عددی میرسم. خلاصه که خیلی برام جالب بود وقتی این افکار دقیقا ساعت ۲ و بیست و پنج دقیقه ی صبح، هجوم آوردند به ذهنم.

عزیز جان!

 خاله مینا: مامان من رفتم انگلیس مبادا به خانم تقوی بگیدها، اصلا دلم نمی خواد اون از کارای من چیزی بدونه. 

عزیز: باشه مادر، حواسم هست. اصلا چی کار دارم بگم؟ برو خیالت راحت باشه. 

 یک هفته بعد، عزیز خانم در حال مکالمه تلفنی با خانم تقوی: 

- بله خانوم تقوی جان می گفتم برات، جریان از این قرار بود، خلاصه ... قربان شما ممنون، بچه ها هم همه خوبند، سلام دارند خدمتتون؛ چی؟ مینا؟ نه مینا هم حالش خوبه، نه چیزه.... تهران نیست... (از اینجا به بعد عزیز خانم و تصور کن که داره با سیم گوشی تلفن بازی میکنه، تو دلشم داره سوت میزنه لابد اگه روش هم می شد مث بچه ها با پاهاشم بازی میکرد و خودش به اینور و اونور تکون میداد) نمی دونم والا اون هفته یی می گفت حوصله مون خیلی سر رفته شاید بریم همدان پیش خواهر شوهرم اینا شایدم رفتیم انگلیس!!!!!!!! 

 نکته 1: عزیز خانوم هیچم راپورت خاله جان و نداد و هیچم زیرآبشو نزد! واااا! خوب داشت توضیح میداد فقط همین!

نکته 2: هیچم اینطور نیست و  عزیز جان من هرگز قصد دق دادن خانم تقوی حسود و نداشت و اصلا هم خیال پزیدن نداشت، او فقط داشت نقل قول غیر مستقیم مستقیم سیخکی می کرد، فقط همین! 

نکته3: عزیز، بعدها که خاله ازش گلایه کرد که چرا به خانوم تقوی گفتی من رفتم انگلیس، در کمال خونسردی و آرامش کامل گفت: به جون خودت من بهش نگفتم تو رفتی انگلیس!!!! راست هم می گفت او هرگز به خانوم تقوی نگفت خاله جان رفته کجا، همش تقصیر این خانم تقوی فضول باشیه که سر از همه چیز درمیاره و معلوم نیست با اجنه در ارتباطه یا علم غیب داره! آخه از کجا فهمید؟ هاین؟ جل الخالق! 

نکته ۴: نمردیم و فهمیدیم در بلاتکلیفی مسافرتی، وقتی که آدم در میمونه بین نور و رامسر و همدان کدوم یکی رو برا مسافرت انتخاب کنه، می تونه هیچ کدوم و انتخاب نکنه و صاف بلند شه بره انگلیس!!! به جون تو! 

گلشیفته

هرچند اغلب فیلمایی که بازی می کنه رو مخ و نرو اینجانب بدجوری بندری می رقصه، ولی خودش و دوست دارم زیاد. صورت ناز و معصومی داره فقط نمیدونم چه اصراری داره اینقدر ابروهاش و مثل ... حالا مثل هرچی، کلفت کنه؟ مثلا تو فیلم همیشه پای یک زن در میان است که ابروهاش و نازکتر کرده بود بد شده بود؟ البته شاید یک دلیل معصومیت صورتش بخاطر همین ابروهاش باشه؟ نه؟   

امیدوارم فیلم جدیدش دیگه رو مخ و نرو کسی نباشه و بشه واقعا ازش لذت برد. براش از صمیم قلب دعا میکنم که روز به روز موفق تر و موفق تر باشه. تا چشم این محمود خله هم دربیاد!

ادامه مطلب ...

از کنار هم می گذریم

محمد همینجور که داره از رنجی که امروز از تشنگی تحمل کرده صحبت میکنه، وارد دوربرگردون چمران میشه و میره سمت بالا. هنوز داره از تشنگی گلایه میکنه، نگاش میکنم که بهش بگم اگر اینقدر غر نزنه کمتر تشنه اش میشه که چشمم میفته به برجهای آتی ساز، نمیدونم چرا یهو یه لحظه میرم تو این فکر که درست همین لحظه ای که ما داریم از جلوی این برجها رد میشیم، یه نفر هم هست که پشت یکی از پنجره های این برجها ایستاده و داره از اون بالا بالاها، از طبقه یازدهم مثلا، ما رو نگاه می کنه؛ بعد میرم تو این فکر که اون الان داره به چی فکر میکنه؟ چشام و تنگ میکنم که دقیقتر ببینم آیا کسی و پشت پنجره ای میبنم یا نه؟ ولی از این فاصله ی دور نمی تونم خوب تشخیص بدم. یاد فیلم از کنار هم میگذریم میرکریمی میفتم. حالا حواسم و از ناشناس پشت پنجره معطوف می کنم به همه ی این آدمایی که دم افطاری تو ماشیناشون نشستند و از کنار ما میگذرند... این آدما کی هستند؟ از کجا اومدن؟ به کجا می رند؟ الان دارند به چی فکر میکنند؟ بیرون و نگاه می کنم، ماشین بغلیمون یک بنز آخرین سیستم مکش مرگ ماست... راننده ی متمولش در کمال آرامش نشسته و با اعتماد به نفس کامل رانندگی میکنه، یه لحظه اونم نگام میکنه و بی توجه به راهش ادامه میده، عجیبه خیلی تو فکر بود... به نظرت اون داره به چی فکر میکنه؟ به پول؟ به مسائل خونوادگیش؟ به بیماری؟ به درآمد کارخونه اش (احتمالا)؟ به مسافرت؟ یا اصلا به هیچ کدوم اینا فکر نمیکنه... اون فقط داره تو این لحظه به خودش و خدای خودش فکر میکنه؟ به قول انگلیسیا It's Possible! بنز آخرین مدل که رد میشه، جاش و یه پیکان قراضه ی فکسنی پر میکنه که تا خرخره اش مسافر سوار کرده! حدس زدن فکر و خیال راننده ی ماشین فکر نکنم کار سختی باشه، یا نه بر عکس، شاید برخلاف تصور من اون اصلا به کرایه خونه و بی پولی و هزار و یک مشکل دیگه اش فکر نمی کنه، شاید اونم مثل مرد ثروتمند داره با خدای خودش حرف میزنه، نمی دونم. فکرم و با محمد در میون میذارم، چیزی نمیگه فقط یک فروند لبخند ژوکند تحویلم میده و میگه بعد از افطار حالت میاد سر جاش و خوب میشی!

وارد اتوبان مدرس و از اونجا هم وارد اتوبان صدر و از اونجا هم وارد اتوبان کاوه میشیم و درست اینجاست که مجبور میشیم دقیقا 50 دقیقه در یک قدم راه اسیر ترافیک بشیم؛ بعد از اینکه با بدبختی و کلی حرص و جوش خوردن ترافیک و رد میکنیم، بهم میگه: حالا فهمیدی اون آدمه پشت پنجره داشته به چی فکر می کرده؟ به اینکه بیچاره این آدمایی که الان تو این ماشینا هستند، طفلکیا حالا حالا تو ترافیک هستند و خوش به حال خودم که تو خونه هستم! من مطمئنم داشته به همین موضوع فکر می کرده!  

نمی دونم شایدم حق با محمد باشه، ولی من فکر میکنم اون داشته از اون بالا همه ما رو نگاه میکرده، اون فقط ما رو نمیدیده بلکه داشته شرق تهران بزرگ و میدیده، یعنی خیلی خیلی دورتر از جاییکه ما داشتیم اونو نگاه می کردیم، یا شایدم اصلا هیچ کدوم اینا، اون فقط جسمش اونجا ایستاده بوده و روحش داشته تو خیلی جاهای دور پرواز میکرده و جسمش اصلا نمیدیده اونچه که پیش روش بوده؛ به نظر تو اون داشته به چی فکر می کرده؟

راننده

سوار ماشین میشم، راننده بار اولیه که اومده دنبالم و تا حالا ندیدمش ولی نمیدونم چرا انقدر ازش بدم میاد! در ماشین و می بندم و ماشین حرکت می کنه؛ امروز خواب موندم و بجای ساعت 8:45 دارم 9:15 میرم اداره. اگه راننده یه کم سریعتر بره 9:25 دقیقه میرسم اداره و برای 25 دقیقه تاخیر نیازی نیست برگه مرخصی ساعتی رد کنم، 2 ساعت در ماه فرجه ی تاخیر دارم و تا الان همش 17 دقیقه از فرجه ام و استفاده کردم. پیف چه عطر امام زاده ای هم زده به خودش خفه شدم اه! اینکه راه همیشگی نیست! کی از اینجا رفت که من نفهمیدم؟! ای بابا اینکه بدترین و طولاتی ترین راه ممکن و انتخاب کرده، از این راه دست کم 20 دقیقه دیرتر از اون زمانی که فکر می کردم می رسم! 

 - آقا چرا از نیایش نرفتید؟  

- اه! راست میگیدها! ببخشید آبجی اول صبحی انقدر خوابم میاد که حواسم نشد از نیایش برم- 

- (تو دلم: مرده شور خودت و ببره با اون حواست) 

ساعت 9:45 میرسم اداره وارد اتاقم میشم ولی نمیدونم چرا هنوز اون بوی مزخرف عطرش و حس میکنم؟ مقنعه ام و بو می کنم و ... حالا دیگه مطمئنم می دونم چرا از همون اول از این راننده بدم میومد!

جدل با کلمات قلنبه شده!

نمی ذارند به کار و زندگیم برسم. وسط ویرایش، مدام تو ذهنم رژه میروند؛ انقدر رژه میرن و سر و صدا راه میندازند که پاک کلافه و عصبیم میکنند. بی قرار و ناراحت مداد و پرت میکنم رو میز و بجاش روان نویس و دست میگیرم و کاغذ سفید و میذارم پیش روم ... خوب؟ بفرمایید؟ چی میخواستید بگید اینهمه مدت که کشتید منو؟ اینم از قلم و کاغذ و بنده که ۶ دونگ دراختیارتونم... مگه چه حرف مهمی بود که بخاطرش ۱ ساعته بیچاره ام کرده اید و نمیذارید به کار و زندگیم برسم؟! مگه نمی بینید دارم زیر لغات و خط میکشم که یه جور دیگه بیانشون کنم ولی تا میام جور دیگه بیانشون کنم شماها نمیذارید! هی تو ذهنم فلش بک میزنید و هی تصویر میارید جلو چشام و اونقدر خودتون و به در و دیوار می کوبید و مث دیوونه ها سرو صدا راه میندازید که تمرکزم و از دست میدم و نمیتونم جملات و کلمات و درست پشت سر هم ردیف کنم! چتونه آخه؟ منکه حرف خاصی ندارم بزنم؛ فقط اشتباه کردم صبح اول وقت یه نگاه به کارای ایمان ملکی انداختم همین! ولم کنید بابا!

ولی ول کن نیستند. همچنان دارند تو سرم رژه میرند و  بندری می رقصند... من دیگه تسلیمم!

صبح قبل از اینکه کارم و شروع کنم نمیدونم چرا یدفعه دلم هوس دیدن نقاشی کرد؛ یه نقاشی مثل اینی که این پایین گذاشتم، وقتی نگاش میکنی آرمش و آسایش و بیخبری از زمین و زمان و به وجودت میدمه؛ تو حتی میتونی خنکای دلچسبی و که از لای پنجره میخوره به دستات، حس کنی و لذت ببری از اینهمه سکوت و احتمالا هم داری خودت و آماده میکنی تا کتابی یا مجله ای چیزی بخونی... تو صورتت هم کوچکترین اثری از ناراحتی و نگرانی و دلتنگی نیست هرچی هست آرامشه و آرامش:  

نمیدونم چی تو آثار ایمان ملکی هست که اینقدر منو جذب خودشون می کنند. انگار روح خودش و هم با رنگ روغن مخلوط کرده و این نقاشیا رو کشیده! وقتی داری کاراش و نگاه میکنی انگار خودشم کنارت ایستاده و داره درمورد اثرش برات توضیح میده... به هر کدومشون که نگاه میکنم میتونم ساعتها بهشون زل بزنم بی اونکه خسته بشم. این نقاشی، این تصویر داره به وضوح با من حرف می زنه و درد و دل میکنه! اسمش پایان امتحاناته؛ همونجور که میبینی تصویر یک پسربچه است که رو لبه پشت بوم نشسته و با صفحه کتاب درسی اش موشک ساخته، انقدر شیطون و بامزه و خواستنیه این بچه که ناخودآگاه دلم میخواد دست بندازم تو تصویر و از اون تو بکشمش بیرون و ۲ تا بوسه ی محکم بکارم رو لپاش و محکم بغلش کنم و شایدم گازش بگیرم! یا شایدم دلم بخواد سر به سرش بذارم و اذیتش کنم، کلاهشو بردارم مثلا یا قلقلکش بدم!   

یا این یکی نقاشیش که اسمش آلبوم خاطراته، خیلی ساده  و معمولی تصویر ۳ تا دختره که تو حیاط خونه نشسته اند و دارند یک آلبوم قدیمی و تماشا می کنند؛ بعد اون گوشه ی گوشه پایین صفحه یه کوچولو نوشته ایمان ملکی! انگار ایمان شبحی بوده که یواشکی و بی اجازه پا گذاشته به حریم خلوت این سه دختر؛ دخترا هم انقدر ساده و معصومند که آدم از سادگیشون گریه اش میگیره. دلم میخواست منم اونجا بودم و میتونستم اون عکسا رو تماشا کنم و با اون دخترا صحبت کنم و شایدم باهاشون دوست بشم... نجابت، ادب و ملایمت از سرتاپاشون می باره! دوستشون دارم زیاد... مخصوصا اونی که شال سبز سرشه. تازه حیاطشونم باصفاست انگار... کاش منم اونجا بودم

یا اون یکی نقاشیش از..... دلم میخواد درمورد همه نقاشیاش حرف بزنم و صحبت کنم یعنی نمیتوم ساکت بشینم! اگر حرف نزنم این کلمات دیوونه ام میکنند. ولی چطوره خودت تصاویر و ببینی و نظرت و بهم بگی؟ دلم میخواد بدونم فقط منم که اینجوریم یا تو هم مثل من فکر میکنی آیا؟

خوب حالم یک کم بهتر شد، خوب خوب که نشدم ولی بهتر شدم؛ حالا می تونم برم به کارام برسم!

پ.ن. ایمان ملکی متولد ۱۳۵۴ در تهرانه و نقاشی و پیش مرتضی کاتوزیان یاد گرفته و از ۱۵ سالگی هم شروع به این کار کرده. من کار هم شاگردیاشم دیدم ولی هیچ کدومشون اون روحی و که کارای ایمان داره، ندارند؛ فقط تصاویر خیــــــــلی زیبایی هستند که هنرمندی خالقشون و به نمایش میذارند ولی اصلا با آدم حرف نمیزنند. هیچ... حتی یه کلمه، اونا فقط نقاشی هستند و همین؛ تصاویری زیبا و صامت.

هویجوری

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

                       چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

 دلیلش و نمیدونم فقط اینو میدونم که همه همینجورند ==> قبل از رسیدن به موعد مقرر (منظوم ملاقات با یک فرد خاصه) پیش خودشون هزارجور فکر میکنند و برنامه ریزی میکنند که وقتی طرف و دیدند چه جور باهاش برخورد کنند؛ اگه با طرف دشمن باشند، پیش خودشون میگن بذار ببینمش، ال میکنش و بل میکنمش اصلا آبمیوه اش میکنم و حقش و میذارم کف دستش و چنین و چنان، و اگرم طرف و دوست داشته باشند، میگنند میرم پیشش و ازش گله میکنم یا حرف دلم و میزنم و بهش می گم و اگرم که خیلی طرف عاشق باشه میگه میزنم زیر گریه و به هر طریقی که بشه راضیش می کنم و این حرفا. حالا این نقشه ها رو داشته باش تو ذهن همه، بعد اینم داشته باش که درست روز مقرر، درست اون وقتی که باید مغزشون یاریشون کنه که همه حرفا و حرکات از پیش تعیین شده رو بیاره به ذهنشون، همه از دم مغزشون بلاک میشه؛ فرقی نمیکنه که طرف و دوست داشته باشند یا دشمنش باشند، هیچ فرقی نمیکنه چون تنها عکس العملی که از خودشون نشون میدن اینه ==> گذاشتن احمقانه ترین لبخند ممکن بر کنج لبان و با لطیف ترین لحن ممکن از فرد مزبور پرسیدن: سیلام حالت خوفه؟ (با لحن کلاه قرمزی بخون) نمیدونم چرا اینجوریه؟! از زمان سعدی هم وضع همینجور بوده، اوناهاش، خودش هم داره  همینو میگه، البته حالا بماند  که در مصرع بعدی بند اومدن زبونش و توجیه می کنه ولی اصل قضیه اینه که زبونش بند میومده، همین!

ساغرم شکست ای ساقی

رفته ام ز دست ای ساقی

در میان طوفان، بر موج غم نشسته منم

بر زورقی شکسته منم،  ای ناخدای عالم

تا نام من رقم زده شد

یکباره مهر غم زده شد

بر سرنوشت آدم

با چشای بسته این آهنگ و زمزمه میکنم و همزمان تو ذهنم میرم به ۹ سالگی؛ تو ماشین بابا نشستیم و داریم میریم شمال و الانم تو چاده چالوسیم؛ بابا زده زیر آواز و همین آهنگ و میخونه برامون، تو ذهن من بابا دیگه شکسته نیست، صورتش مث آئینه صافه، خوش قیافه ست و با جذبه! مامان هم نشسته کنارش و بهزاد و بغل گرفته، من و بهنام هم عقب نشستیم و داریم طبق معمول سر یه چیز بیخودی مث سگ و گربه تو سر و کله هم میزنیم... ترانه ام تموم میشه چشام ولی همچنان بسته اند، با دست اشکام و پاک می کنم و بر می گردم به زمان حال. یاد اون روزا بخیر؛ یادشون بخیر!

سوسک

اگه اصلا و ابدا و به جون شما راه نداره حال و حاصله نداشته باشی و یه گوشه واسطه خودت نشسته باشی و کز کرده باشی و رفته باشی به عمق اعماق عمیق مشکلات و مسائل و سختی ها و درگیریها و پیش خودت هم فکر کنی که دیگه از تو درگیرتر و گرفتارتر تو دنیا موجود نیست، بعدش درست در همین لحظه که این فکر از ذهن مبارکت بگذره ببینی یک فروند سوسک خوش هیکل پرورش اندامی درشت و گنده درست مقابلت شروع کنه به رژه رفتن، چه حالی پیدا میکنی؟ اول جیغ میزنی یعد می پری رو صندلی یا اول می پری رو صندلی و بعد جیغ میزنی یا همینجور که جیغ میزنی با لنگ کفش میکوفونی تو سرش یا اول میکوفونی تو سرش بعد چندشت میشه و جیغ میزنی یا خیلی ریلکس دستت و دراز میکنی و اسپری حشره کش و میگیری دستت و فیــــــــــــس خالی میکنی تو حلق سوسک بدبخت؟ هاین؟ کدومش؟

این اتفاق دیروز برای من افتاد و باید بگم هیچ کدوم این کارها رو نکردم فقط آقا رجب و صداش کردم که بیاد و سوسکه رو منهدمش کنه! چیه؟ نکنه انتظار داری با این حال خراب و سرگیجه و سر درد و  عدم تمرکزی که دارم بتونم جیغ هم بزنم؟ ولی عوضش چنان آقا رجب و صداش کردم که خودش فهمید و اسپری به دست اومد تو اتاق و گفت کوش خانوم؟ کجاست؟!

من نمیدونم این دیگه چه حکمتیه که تا یک کار و از چند وقت قبلش برنامه ریزی میکنم، به هیچ وجه اونی از آب در نمیاد که قرار بوده باشه ولی اگه قصدم این باشه که یک کار بخصوص و به هیچ وجه انجام ندم، به بهترین شکل ممکنه و بی کم و کاست انجام میشه؛جل الخالق! ببینم فقط کارای من اینجوریه یا برای بقیه هم همینجوریه؟ هاین؟

دارم کتاب پایان خوش آماندا بروکفیلد و میخونم... در یک کلمه ==> زیباست! نوع خوشبخت و مثبت کتاب بی ستاره ی مریم ریاحی؛ از اون کتاباییه که وقتی میخونیش همون حس شیرین و مطبوعی بهت دست میده که تو سونای خشک با بوی برگ اوکالیپتوس!

به قول محمد خیلی جالبه، ۴۰ درصد رشد تورم داریم اونقت همش ۱۰ درصد حقوق کارمندا رو افزایش دادند ... بسی بسی خیلی خیلی زیاد زیاد جالبه! یعنی خیلی جالبه ها!

 پ.ن۱. دیگه تو نگو خودم میدونم ایندفعه پرت و پلا زیاد گفتم یعنی راستش و بخوای قبلن هم پرت و پلا زیاد گفتم ولی دیگه امروز نقطه اوجش بود... خیلی پرت و پلا گفتم حتی الان هم ول کن ماجرا نیستم و بازم دارم پرت و پلا میگم! دیگه تو نگو خودم بلتم!

پ.ن.۲. به نظر تو چرا بعضی از آدما به بلد میگن بلت یا به همسایه میگن همساده یا مثلا چرا مادر شاگرد خاله ام به تبصره می گفت تفصره و به تجدید می گفت تجریش و به تک ماده می گفت جفت ماده! هاین چرا؟ خوب بابا رفتم چرا می زنی حالا؟

پ.ن.۳. راستش را بگویید ببینم کدومتون چقلی من و به آقای خیرخواه کردید؟ کدومتون؟ هاین؟ هرکی بوده زود تند سریع خودش، خودش و معرفی کنه!

...

دوباره دلم میخواد بستنی قیفی بگیرم دستم و تو خیابون راه برم و با لذت تموم بخورمش؛ ولی نه، نباید! دلم میخواد دوباره روی لبه جدول خیابون راه برم و به محض از دست دادن تعادلم از ته دل یک جیغ بنفش بزنم و هر کی از اون دورو برا رد میشه رو یه متر از جا بپرونم، با همین هیکل گنده و قد دراز؛ ولی نه، نباید! میخوام دوباره شیطنت کنم و زمین و زمان و سر کار بذارم هر کی دم دستت میاد اذیت کنم؛ ولی==> نه، نباید! دوست دارم با خیال راحت تو همین فسقل جا بزنم زیر آواز و هرچی شعر و آهنگ بلدم بخونم؛ ولی==>نه، نباید!!! دلم میخواد موهام و مش کنم و کوتاه ولی خاله مینا یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میندازه و میگه مش دیگه مد نیست پس==>نه، نباید!!! ای بابا!!!!!!!!!!! خسته شدم از اینهمه نباید! آخه چرا باید این همه نباید قدرت داشته باشند که ذوق و شوق و شور و حال آدم و ازش بگیرن! کی تعیین میکنه این همه نباید رو؟ کی اینهمه نباید تبدیل به باید میشه؟ اصلا چه عیبی داره یه زن گندهبک درست به سایز و اندازه من روی لبه جدول راه بره؟ خودش دیوونه است هرکی که فکر میکنه این زن دیوونست! این زن فقط دلش برای کوکی و نوجونیش تنگ شده و حالا داره تجدید خاطرات میکنه، کدوم قانون خدا برعکس میشه با این کار؟! چه ایرادی داره اگه تو همین فسقل جا بزنم زیر آواز؟صدام که بد نیست، تازه تو خونه پدری همیشه صدای آوازم گوش فلک و کر می کرد، چرا باید الان خفه خون بگیرم فقط بخاطر حرف مردم؟ خوب آخه مگه مرض دارن که اینهمه تو کار همسایه دخالت و فضولی می کنن؟! به من چه که اینا هنوز دارند تو عصر شاه وزوزک زندگی می کنن؟! کی میشه آدم بتونه با خیال راحت کاری و انجام بده که دلش میخواد، که دوستش داره، که ازش لذت می بره؟ کی میرسه اونروز؟

طبق روال هر سال ۲ روز رفتم نمایشگاه؛ با اینکه تقریبا هر ماه ۲-۳ تا از تازه های بازار کتاب و میگیرم، ولی با این وجود تو نستم ۱۰ تا کتاب جدید بخرم، فقط ۴ تا از این کتابا اثر باربارا کارتلند بود... کیف عالم و کردم وقتی پیداشون کردمشمشیرم و هم از رو بسته بودم که اگه اون آقای عباس خیرخواه رو در یکی از غرفه ها دیدم که سعی داره به اندازه قدم سرم کلاه بذاره، چنان حالی ازش بگیرم و ضد حالی بهش بزنم که دیگه تا عمر داره نه جرات کنه چرت و پرت بنویسه و نه اینکه سعی کنه سر یک دخمل حیفونکی طلفکی خجالتی و مث من کلاه بذاره و با خیرگی هرچه تمامتر کتاب به دردنخورش و غالب اون دخمله کنه!!! ولی جون سالم به در برد چون ندیدمش!

اینم همینجوری:

ای همه دار و ندارم        

ای قشنگ روزگارم

من به عشقت عادتی دیرینه دارم

تو نباشی من کی هستم

هرجا هستم با توهستم

من تورا تا مرز بودن می پرستم

~~~~~~~لای لالای لای لای لای لالای لای ~~~~