Just Imagine

گوش کن...جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را
مثل یک قطعه ئ آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا  که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است...

روزها از پی هم میان و میرن و آدم و تو گذر سریعشون مات و حیرون بر جا میذارن... تا چشم هم میزنی میبینی سالی از عمرت کم شده و تو هنوز دستت به ثبت تاریخ ۱۳۸۴ عادت داره... به خودت که میایی باورت نمیشه که این تاریخ ۳ ساله که کهنه شده ولی برای تو هنوز سال ۸۵ و ۸۶ هم جدید و تازه هستند دیگه چه برسه به ۸۷! ۸۷... درست ۱۰ سال پیش بابا بازنشسته شد... درست ۱۰ سال پیش حاج آقا مرحوم شد... درست ۱۰ سال پیش تو ترم دوم دانشگاه بودی و از خوندن رشته حسابداری متنفر؛ ۱۰ سال گذشت به همین راحتی و عین آب خوردن. بقیه اش هم عین آب خوردن میاد و میگذره و تموم میشه فقط حسرت لحظات خوب و بد گذشته برا آدم میمونه. نمیدونم باز چم شده، فقط میدونم پر شده ام از حرف، ولی زبونم نمی چرخه که بیانشون کنم... چه سخته که نشه؛ دیشب قبل از خواب با خودم فکر می کردم که اگه یک شوک ناگهانی یا چیزی تو این مایه ها باعث بشه که دیگه نتونم حرف بزنم، چی کار می خوام بکنم؟ موقعی که دارم با تمام وجود فریاد می زنم ولی دریغ از یک ناله که ازم بلند بشه، چه حسی پیدا میکنم؟ به محض رسیدن این فکر به ذهنم، دهانم باز شد برای کشیدن یک جیغ مفصل و مبسوط، فقط مراعات ساعت ۱ نصفه شب و حال محمد بخت برگشته رو کردم که اگه کشیده بودم جیغه رو، طفلک دیگه باید تو اون دنیا چشماش و باز می کرد!

امیدوارم نیاد اون روزی که خدا نعمتی و که به انسان میده، ازش بگیره؛ حسی که به اون آدم دست میده واقعا وحشتناکه! برای درک اون احساس کافیه فقط به مدت ۱۰ دقیقه چشمات و ببندی و سعی کنی کارهای روزمره ات و انجام بدی، یا ۱۰ دقیقه با هیچ کس هیچ حرفی نزنی (پارازیت... منظور درست اون زمانی که باید حرف بزنی و مثلا از خودت دفاع کنی)، یا ۱۰ دقیقه از اون دستت که بیشتر ازش استفاده میکنی، استفاده نکنی...... میبنی؟ واقعا سخته! یـــــــــــــــــــــواش! مواظب باش، داد نزنی یه وقت! اینا فقط تصور بود و تو ذهن تو، تو هنوز قادر و توانمند و سالمی، پس شکر خدا رو بکن برا نعمتی که بهت داده و حالش و ببر! جلسه بعد هم اول از درس امروز یک امتحان ۱۰ نمره ای میگیرم که در نمره پایان ترمتون خیلی موثره بعدشم میخوام معاد و توحید و نبوت و اینا رو توضیح بدم که درس اخلاق و معارف و کامل داه باشم و دیجه نبینم برا چسی (کسی) جای سوال باگی بمونه! 

 پ.ن. دیگه قرار بود اینجا ننوسیم، نمیدونم چی شد که دوباره نوشتم!

فریدن سهرابی!!!

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار

دل خوش سیری چند!
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

دل خوش سیری چند!
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌ پوشی بکام
باده رنگین نمی ‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می ‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

دل خوش سیری چند!

دیگه حوصله نوشتن ندارم؛ نمی دونم چرا. فقط دوست دارم بخونم و بخونم و بخونم. دیگه حتی دوست ندارم حرف بزنم؛ فقط دلم میخواد یه گوشه بشینم و گوش کنم. اگه یه روز اومدی اینجا و موندی پشت در بسته، تعجب نکن؛ احتمال اینکه این خونه رو به بساز بنداز بفروشم و برای همیشه از این دیار نقل مکان کنم، خیلی زیاده. عید امسال به نظرم مث هرسال نیست؛ نمی دونم چرا. مردم تکاپوی عید و دارند ولی خوشحالی همشون به نظرم فقط تظاهره... اینور بدو اونور بدو.... اینو بگیر اونو نگیر... این کار و بکن اون کار و نکن ....ولی دریغ از یه لبخند که بیاد رو لب کسی... دریغ از دادن یه قرون پول بدون دیدن نگرانی تو صورت تک تک خریداران... خودم یه دنیا خرید کردم ولی از رو وظیفه اگه نه هیچ لذتی از خرید وسائل نویی که وارد خونه ام شدن، نبردم (پارازیت... میدونی که خانوما عاشق خریدند و از اونجائیکه منم یک خانومم، درنتیجه عاشق خریدم ولو شده خرید یه آدامس خرسی باشه، از خرید هرچیز نویی لذت می برم، البته قدیما بی محابا خرج می کردم و آخر ماه کفگیرم حسابی می خورد ته دیگ، ولی حالا دیگه یاد گرفتم چه جور خرج کنم، یعنی درواقع از دولتی سر این آقای احمدی (احمقی؟) نژاد مجبورم هوای جیبم و داشته باشم و صدالبته حضور پررنگ و قدرتمند محمدرضاخان به عنوان مهمترین عامل کنترل کننده خرج و مرج، در این جریان بی تأثیر نیست! امسال ولی بی خودترین چیزهای ممکن و گرفتم با بالاترین قیمت! هیچ چیز شایان توجه و به دربخوری نبود تو بازار، اجناس اجمق وجق با قیمتهای چپ و چوله و غیروقعی و نجومی.) ....دیگه مث پارسال اونهمه ذوق مسافرت رفتن و ندارم؛ با اینکه حتی دعوت هم شدیم جایی ولی اصلا دلم نمی خواد از جام تکون بخورم. (پارازیت... و تو باز هم میدونی که من در حالت عادی عاشــــــــــــق مسافرتم!) حالا دوست دارم بمونم تهرون و با دوستام و اقوام بریم اینور اونور، تقریبا مطمئنم هچ کجای ایران مث تهرون خالی از سکنه نمیشه تو این روزا. یادمه پارسال عید از رسیدن بهار کلی ذوق کردم؛ از دیدن گرد سبزی که پاشیده شده بود همه جا، از کوه و کمر گرفته تا قسمتهای خاکی و بی گیاه کنار اتوبان همت! ولی امسال نمیدونم چه مرگم شده... آخه چرا از رسیدن بهار هیجان زده نیستم؟! راستی جریان اون طوفان وحشتناک دیشب چی بود؟ تا ساعت ۳۰/۱ نصفه شب نذاشت بخوام... چندتا چیز هم مدام رو پشت بوممون گروپ گروپ می کرد فچ کنم دیشهای همسایگان گرام به همراه دیشهای خودمان محفلی داشتند اون بالا... هی به نوبت از اینو قل می خوردند به اونور هی از اونور قل می خوردن به اینور.. شمارو بیلمیرم ولی من خیـــــلی ترسیدم! فعلا همینا باشه تا بعد...  

دیگران گفته اند که:

همه چیز اندر دو چیز  است:
یکی مرا ست؛ دوم دیگری را.
انکه مراست، اگر من از آن بگریزم، او سر من آید؛ و انکه دیگری راست، به جهد بسیار به من نیاید.
(پارازیت...به زبان ساده...هر چیزی که قسمت آدم باشه نصیبش میشه...نه بیشتر)
ابو حازم مکی
                                       *********************
چون تو را گویند:خدای را دوست داری؟
خاموش باش. که اگر گویی نه، کافر باشی و اگر گویی دارم، فعل تو به فعل دوستان نماند!

فضیل عیاض
                                        *********************
همه پرستش از حق بود نه از من؛
و من پنداشته بودم  که منش می پرستم!
بایزید بسطامی
                                        *********************
وای کسی که بفروخته باشد همه چیزها به هیچ چیز ...
و خریده باشد به هیچ چیز، همه چیزها!
ابو علی ثقفی
                                      *********************
در دل من چیزیست، مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم
که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا  میخواند...

                                     *********************

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سر سبز،
چار فصلش همه آراستگیست.
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه میدانستم
دل هر کس دل نیست...


 

گذری به آرشیو!

یه خرده مطلب تکرای بخون ببین چه فنسیه! مطلب پایین و از آرشیو درآوردم...مال سه سال و نیم پیشه....

زندگی چیزی پیچیده یی است، پر از فراز و نشیب، پر از پستی بلندی، زمانی میبردت به عرش اعلا و زمانی هم از اون بالا میندازت پایین ... تا وقتی اون بالایی، خوب، دنیا زیر پاته، روی قله یی، در اوج اوج، لابد پیش خودت هم فکر میکنی که دیگه از اینجایی که تو هستی محاله کسی بتونه بالاتر بره فقط تویی که قله را فتح کردی،حالا هم که رسیدی اون بالا دیگه حالا حالا خیال پایین اومدن نداری. ولی بعد از مدتی، زمانی میرسه که تو،حالا یا بخاطر لغزش پات، یا بخاطر باد شدیدی که اون بالا میاد تعادلت و ازدست میدی و ==> گروپی از نوک قله سقوط میکنی ته دره... اینبار هم مثل اونموقع که بالا بودی، فکر میکنی دیگه از اینجایی که تو هستی محاله کسی پایین تر باشه... این با فقط سر تو اومده فقط تو! بعدش پیش خودت فکر میکنی دیگه توان و تحمل ادامه دادن و پیشروی نداری، نه، تا همینجا بسه، دیگه نمی تونم؛ بعد، توی نازک نارنجی، دوستات و میبینی که در حال بالا رفتن از کوه زندگی هستند، ولی بجاش تو پشتت و میکنی بهشون، دستاتو میذاری زیر بغلت و با لجبازی سعی میکنی بهشون فکر نکنی، ولی مگه میشه؟ نه ! نمیشه! دلت طاقت نمیاره... زیر چشمی نگاهشون میکنی، بسختی ولی با شادی دست همدیگه رو گرفتند و دارند از کوه بالا میرند،حالا، قلقلکت میاد... وسوسه شدی تو هم دست یکی و بگیری بری بالا... ولی خیلیاشونم تنهایی دارند حرکت میکنند خوب پس تنهایی هم میشه. روت و میکنی به سمتشون و بسمه الله ... سه، دو، یک، حرکت... میری بالا... بالا، بالاتر، اینقدر میری  و میری که یه وقت بخودت میایی می بینی دوباره اون بالایی... رو نوک قله، دوباره دنیا زیر پاته... ولی اینبار دیگه مواظبی لغزش پایی یا وزش بادی تعادلت و به هم نزنه. از اون بالا پایین و نگاه میکنی و باورت نمیشه...این تویی؟ همون آدمی؟ این فردی که با افتخار قله ئ به این بلندی و فتح کرده همون فردیه که یه زمانی فکر میکرد دیگه محاله بتونه قدم از قدم برداره؟ تو همونی هستی که یه موقعی فکر میکرد دیگه باید دیدن این منظره ئ زیبا رو تو خواب ببینه؟ بله...همونی...
عجب انسان موجود عجیبیه، چقد پیچیده و ناشناخته است، در اوج ناتوانی قدرتمندتر از هر قدرتمندیه، دیگه از زندگی پر روتر، سنگدلتر، دشوارتر، خطرناکتر، مرموز تر، دست نیافتنی تر، قابل دسترس تر و خلاصه هرچی تر است، چیز دیگه ای هست؟ ولی تو روی زندگی و کم کردی، مرحبا...دستمریزاد...
و تو! تویی که اون بالایی و این مسابقه و نبرد تنگا تنگ بنده و زندگی و با هم می بینی و لذت میبری، تویی که هر بار بنده ات بر زندگی غلبه کنه گل از گلت میشکفه و لبخند گرمی همه پهنای صورتت و میگیره و با هر بار شکست بنده ات اشک تو چشات جمع میشه... هزار آفرین نثار تو... آفرین به تو که چنین موجود ترد و شکننده و توأمان سخت و مقاومی را آفریدی...واقعا هم فتبارک الله احسن الخالقین...
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد   
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور       
 خودگری، خودشکنی، خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل         
 حذر ای پردگیان! پرده دری پیدا شد
آرزو بی خبر از خویش به آغوش حیات            
چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدیم همه عمر            
تا از این گنبد دیرینه دری پیدا شد

روز میلاد تن من

یادمه قبلنا از رسیدن روز تولدم ذوق میکردم و خوشحال می شدم و تمام روز منتظر یه خبر خوب و یه اتفاق تازه و غیرمنتظره بودم؛ ولی راستش الان که دارم به مرحله تقریبا سی ام از زندگیم نزدیک میشم، نمیدونم باید چه حسی نسبت به این روز داشته باشم؛ خوشحال باشم یا ناراحت؟ خوشحال باشم که ۲۹ ساله شدم و روحم در جسمی سالم زندونیه یا اینکه ناراحت بشم از این که دوره جوونی و دارم به سرعت نور طی میکنم و از کف میدم؟ البته خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این دوران با خوبی و خوشی میگذره نه جور دیگه ای؛ ولی من ترسم از چیز دیگه ایه... از اینکه ناغافل برم و هزارتا کار انجام نشده بمونه رو دستم و ... اگه سال دیگه رو هم با امسال جمع کنیم من ۳۰ دهه رو پشت سر گذاشتم و سال دیگه همین روزا رسما وارد دهه چهارم از زندگیم میشم، البته اگه تقدیر چنین باشه و قرار باشه که من تا اون موقع باشم اگه نه که .....

فیلم باکت لیست و دیدی؟ البته خودم هنوز تا انتها ندیدمش ولی تا همینجایی که دیدم خیلی جالب و قشنگه ... ماجرای ۲ مرد از دو نژاد مختلف (سفید و سیاه) و از دو طبقه مختلفه (متمول و متوسط) که سرطان میگیرند و هر دو در یک اتاق بیمارستان بستری می شند... مرد سفید پوست (جک نیکلسون) همون پولداره ست مرد سیاهه (موگن فریمن) هم اون یکیه... هیچی معلوم میشه آقایون ۶ ماه، خونه پرش یک سال بیشتر زنده نیستند...بعد میان یه لیست از کارهایی که هیچ وقت انجام ندادند ولی آرزوی انجامش و داشتند مثل چتر بازی و دیدن از اقصی نقاط جهان و ... مینویسند و بسم ا.... . تا اینجای فیلم که خیلی خوشم اومد از این کارشون و یه جورایی بگی نگی روم تاثیر گذاشته... برام جالبه. شاید اگه منم می فهمیدم فقط ۶ ماه وقت زندگی دارم بعضی از کارایی و که دوست داشتم ولی انجام ندادمشون و انجام می دادم... شایدم بی خیال پس انداز می شدم و می افتادم دوره گردی دور دنیا؛ شایدم ... نمیدونم... باید بیشتر راجب این موضوع فکر کنم... هرچند یه کارایی هست که به محض شنیدن اون خبر باید فوری انجام بدمشون==> تا جاییکه یادمه به کسی مقروض نیستم ولی باید بپرسم از این ور اون ور که اگه بدهیی دارم تسویه اش کنم... از همه اطرافیانم حتما حلالیت میگیرم ... البته خدا شاهده تا حالا مردم آزاری نکردم ... هیچ وقت از زبونم برای نیش زدن به کسی و اذیت و آزار استفاده نکردم... مال مردم و نخوردم... خیانت در امانت نکردم... ولی غیبت کردم البته ترور شخصیت نکردم ولی شده از دست کسی خیلی کفری و عصبانی شدم و بدش و پیش یکی دیگه گفتم... که اگه اونم نمیگفتم میمردم؛ حتما باید می گفتم... چون مطمئنا طرف باید خیلی ناراحتم کرده باشه که دادم و درآورده...خوب وقتی مثلا من از برادرم ناراحتم نمیتونم بروی خودم نیارم میرم پیش مامانم و چقلیش و می کنم... من فکر میکنم همه همینجورن هرکی بگه نه فچ کنم داره خالی می بنده....خلاصه از اونایی که حرفی پشت سرشون زدم حلالیت میخوام...البته این وسط بعضیارو هم فاکتور میگیرم چون مطمئنم اگه یکی من گفتم ۱۰۰ تا اونا گفتن به همراه خیلی چیزای دیگه که اگه قرار باشه کسی این وسط حلالیت بگیره اونا هستند نه من... راز مگو خودم ندارم ولی شده از کسی چیزی بدونم که وقتی تا اون موقع نگفتم از اون به بعد هم نخواهم گفت... فکر کنم این میون بعد از رفتنم مامان و بهزاد از همه بیشتر ضربه بخورند... محمد هم کمی تا قسمتی ابری... نمیدونم خودش که میگه اگه یه مو از سرت کم بشه من چنین میشم و چنان؛ ولی راستش و بخوای من اینجور دیدم و شنیدم که آقایون همچین که کفن خانومه خشک میشه یاد تجدید فراش میفتن ... میدونم بابا همه اینجوری نیستند فقط اکثریت قریب به اتفاق همشون اینجورین (پارازیت... یه بارکی بیام همینجا وصیت هم بکنم و قال قضیه رو بکنم دیگه) شوخلوخ کردم... شکر خدا ۴ ستون بدنم صحیح و سالمه و هیچ بیماری و مرضی ندارم... ولی همیشه یه گوشه ذهنم یادمه و حواسم هست که ممکنه امروز آخرین روز زندگیم باشه... عمر دیگه ... دست خداست... یهو دیدی پیمونه آدم پر میشه و انا الیه راجعون میشه... به قول یکی از ائمه که نمیدونم کدومشون بوده آدم باید یه جوری زندگی کنه که انگار قراره ۱۰۰ سال زندگی کنه در عین حال حواسشم باشه که ممکنه چند ثانیه دیگه بیشتر زنده نمونه.

پ.ن. اوووووووووووووووه! چقدر البته البته کردم!

چند تا سوال..

اگه بهت بگن فقط ۶ ماه وقت زندگی داری، چی کار میکنی؟ به دیدن کیا میری؟ از کیا دلجویی می کنی؟ راز مگوی دلت و که مدتها تو سینه ات سنگینی می کرده به کی می گی؟ برای انجام ندادن چه کارایی دلت می سوزه و افسوس می خوری؟ از انجام دادن کدوم کارات پیش خودت خجل و شرمنده میشی؟ دوست داری با چه ظاهر و روحیه ای بری پیش خدا؟ از کیا میخوای بعد از رفتنت ناراحتی و بی قراری نکند؟

 

سلام

آنجا که تویی غم نبود، درد و بلا هم ....... بقیه اش یادم نیست!

دیدی پشت روزنامه همشهری همیشه دو بیت از غزلیات حافظ و می نویسنند؟ من هر روز روزنامه رو به شوق خوندن این اشعار باز می کنم... نمیدونم از تاثیر خوندن این اشعاره که هر روز یه شعر میشه ورد زبونم یا چی... صبح که آهنگ محسن نامجو مدام تو گوشم تکرار می شد انقدر که آخر سر نوشتمش... ۱ ساعت بعد از اینکه نوشتمش، اون ور پارتیش اون همکار گوربان گوربانمون بلوتوثشو گذاشته بود برا دوستاش و صداشو هم با خیال راحت زیاد کرده بود؛ ما هم که لابد چناری پوست خیاری چیزی بودیم اینور پارتیشن ولی ایندفعه اصلا ناراحت که نشدم هچ، خیلی خوشان خوشانمان شد چون مغزم داغ شده بود از بس تو ذهنم خوندم این آهنگو... ولی تله پاتی جالبی بود:) الانم که نمیدونم چرا این مصرعه با زور و فشار خودش و آورده روی لبم ولی هرچی فکر میکنم مصرع بعدش یادم نمیاد یه چیزی باید باشه مث این==اینجا که منم نمی دونم چی و چی چی حافظا... تو اگه بقیه شو بلدی بهم بگو پلیز... تو گوگولم زدم ولی چیز به دردبخوری پیدا نکرد...

فعلا همین... تا بعد...

~~~~~~~~~~~~~~

جیغ بزنم؟ بزنم؟ ولش کن حالا ایندفعه رو کوتا میام ولی تو بدان که یافتیدمش ... نه فقط مصرع بعدش و بلکه کل شعرشو...تمام خونه رو زیرو رو کردم تا دفتر شعرم و پیدا کردم... فقط حالا مونده یه مساله و اونم اینکه نمیدونم چرا اسم شاعرش و ننوشته بودم زیر شعرش... نمیدونم شعر فروغی بسطامیه؟ معینی کرمانشاهیه یا وحشی بافقی یا اصلا هیچکدوم... حالا اصلا هرکی...ولش کن...

آنجا که تویی غم نبود، رنج و بلا هم
مستی نبود، دل نبود، شور و نوا هم
اینجا که منم حسرت از اندوه فزون است
خود دانی و من دانم و این خلق خدا هم

آنجا که تویی یکدل و دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه تو را هم
اینجا که منم عشق به سرحد کمال است
صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم

آنجا که تویی باغی اگر هست، ندارد
مرغی چو من آشفته و افسانه سرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع
غم سوخت دل جمله یاران و مرا هم

آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شهزاده و شه باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بسکه دورویی و دورنگیست
گریند به بدبختی خود اهل ریا هم

...

آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند؟               فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟

دیوانه کنی، هـر دو جهانـش بـخـشـــی               دیوانـه تو هـر دو جهان را چه کنـد؟!

امسال بدنم خیلی در مقابل سرما از خودش رشادت به خرج داد و مقاومت کرد تا رسید به امروز، امروز دیگه کم آورد و علائم سرماخوردگی و با سردرد و بی حوصلگی و گلو درد نشونم داد (پارازیت... البته هفته پیش هم نشونم داده بود این علائم و ولی مث امروز انقد اذیتم نکرده بود)؛ تا ساعت ۳۰/۹ شب صبر کردم ولی دیدم اگه الان نرم دکتر باید تا صب از گلو درد و سرفه بمیرم؛ طفلی محمد از راه نرسیده مجبور شد ببردم دکتر. مث همیشه چند تا قرص و آمپول و شربت شد علاج بیماریم؛ محمد قبض تزریق و گرفت و داد بهم؛ از تو اتاق تزریقات صدای صحبت زنی جوون می اومد؛ زدم به در و وارد شدم؛ اونم پرده رو زد کنار و یه نگاه بهم کرد و دوباره به مکالمه اش ادامه داد؛ نیششم تا بناگوش باز و انگار نه انگار که مریض بدبخت منتظره. اول خواستم از اتاق برم بیرون تا راحت بتونه صحبت کنه ولی یادم افتاد که این جماعت اگه بالاسرشون مث شمر واینستی، کارتو راه نمیندازن، اگه برم بیرون تازه خیالش راحت میشه و میخواد یه ساعت صحبت کنه. ناچار یه جوری ایستادم که هم در معرض دیدش نباشم و هم اینکه بدونه پشت پرده منتظرم، دست کردم تو کیسه داروها و دنبال آمپول گشتم، همینجور که سرم پایین بود، دیدم زده زیر خنده و داره میگه: وا! ۲۲ سال؟ کی میگه؟ من ۲۷ سالمه! نمیخواستم فضولی کنم ولی خوب وقتی خودش داره بلند بلند میخنده و صحبت میکنه من که کر نیستم نشنوم، میشنیدم. حس کردم با هر کی که هست  احتمالا تازه آشنا شده... دیگه کم کم داشتم خسته میشدم... درست ۵ دقیقه بود که منتظر خانوم بودم که یه آمپول چند ثانیه ای و تزریق کنه... پس پلاستیک داروها و محکم تکون دادم، یهو انگار تازه متوجه من شد برگشت به طرف گفت: ببین برام مریض آوردن دیگه باید برم... وا... مگه نگفتم؟ بیمارستانم دیگه... آره تو سی سی یو کار می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!! احتمالا منم مریض رو به موت بودم که با پای خودم اومده بودم پیش خانوم دکتر که آمپولم و بزنه و برم.... هم خنده ام گرفته بود و هم متاسف شده بودم براش...تاسفم براش بیشتر به این دلیل بود که عین آب خوردن داشت دروغ میگفت...اونم چی... جلو مریض رو به موت در بخش سی سی یو که دراز به درزا کنار تخت نخوابیده بلکه منتظر ایستاده!!!!!!!!! میبینم هر کی میره سی سی یو حسابش با کرام الکاتبینه... نگو دکتراش عین این خانوم دکتره هستن... آخه بگو دروغ به این شاخ و دم داری میگی که چی بشه مثلا آخرش؟ که هیچی یک مهندس راه و ترابری (از همونا که صب تا شب خیابونا و راه ها رو متر میکنن) دل در گرو مهر خانم بذاره !!!

دکتر بهم استعلاجی داد فردا رو ولی اگه حالم تا صبح بهتر شد، حتما میرم اداره...هفته پیشم یه روز نرفتم؛ دوست ندارم هی چپ و راست عین آدمای زیرکار دررو غیبت کنم...ولی اگه مث امروز باشه وضع و اوضاعم نمیرم... چون اگه برم، نبودنم از بودنم خیلی بهتره، حداقلش اینه که اون قیافه زار و نذار و کسی نمی بینه که با دیدنش اونم حالش گرفته بشه و هرچی شادی و طراوت داره از دست بده... امروز که همش گیج و بی حال بودم و مدام سرم و رو میز میذاشتم...حالا تا صب ببینم چی میشه...

 

...

 آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است....... یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکبست‏
روحم درد میکنه، یه قسمتی در بالای پیشونیم یا به موازات چشام در پشت سرم یا شایدم یه جایی تو قلبم شایدم یه نقطه ای تو دلم، درد میکنه؛ روزنامه رو باز می کنی ببینی دنیا دست کیه که میبینی با تیتر درشت سخنان پرزیدنت محبوب و چاپ کردند: آمریکا اگه مرده بیاد جلو، اگه جرات داره یه حرکت بکنه که تا بشونیمش سرجاش، کم الکی که به من نمیگن محمود خله! میری صفحه بعد، از گرونی و نداری و بدبختی و کتمان همه اینا نوشته، میری جلوتر فوتبالیستا افتادن به جون هم این به اون میتوپه اون به این، بازم جلوتر، نمیدونم کجا و کجا و کجای دنیا مردم یا افتادن به جون هم و هی همدیگه رو می ترکونن یا از نداری و گشنگی تلپ تلپ میفتن میمیرن، یا ای لعنت به این رژیم صهیونیستی، بازم جلوتر، حوادث و بکش بکشای داخلی... از خیر روزنامه میگذری، میشینی پای تلویزیون تاکه روشنش میکنی یه الف دختر بچه چادری و با چفیه است چپیه است نمی دونم چه کوفتیه با همون و داره نشون میده که میگه: آمریکا غلط کرده بخواد مارو اذیت کنه.. پدر پدرسوخته اش و درمیاریم (پارازیت... یکی نیست بهش بگه آخه جقل خنگ احمق، د آمریکا اگه پختون کنه میشید مث عراقیا که، با چه پشتوانه و اطمینانی داری واسه خودت جیغ جیغ می کنی؟ این آمریکا اگه یکی بود لنگه خودتون که باید تا حالا صد تا کفن پوسونده بودید، برو خدا رو شکر کن که فعلا داره از روش جواب احمقان خاموشیست استفاده میکنه! ولی سیاستمدارانه داره پدر پدر جدمون و در میاره!) کانال و عوض میکنی مث کانال قبلی، میری ماهواره، همش تبلیغ و تبلیغ و تبلیغ، تمام کانال خوبا سیگنالاشون عوض شده، میری یه فیلم پیدا میکنی که بذاری ببینی بلکه اعصابت بیاد سر جاش، هنوز فیلمه شروع نشده صدای داد و بیداد و عربده های گوشخراش وحشتناکی مجبورت میکنه صدای تلویزیون و ببندی و گوش کنی ببینی جریان از چه قراره؟ هیچی، میخواستی از چه قرار باشه؟ اون ساختمون کناریه با همسایه اش دعواش شده و وسط کوچه اومده داره آی نفس کش بازی درمیاره! سرت و میگیری بالا، میخوای داد بزنی ولی نمیتونی، با زارترین قیافه به سقف اتاق زل میزنی، البته منظورت سقف نیست بلکه خداست ولی چه کنم که تو انسانی و برد دید تا همون سقف اتاقه: خدایا خسته شدم! جون هرچی مرده اندکی آرامش، فقط اندکی، زیاد نده رودل میکنیم، فقط یه ذره، یه جیزگول اندازه سر سوزن، آخه تا کی باید اینهمه استرس و فشار و تحمل کرد و دم نزد؟ تا کی؟ به خودت قسم خستیه شدم!
 به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد _____ هر دلی از حلقه‏ای در ذکر یا رب یار بست‏
با محمد شرط کردی که امسال هیچ خبری نیست، اونم مثل همیشه اون لبخند مسخرهه رو که از صد تا فحش بدتره میاره گوشه لبش و میگه عزیز من ساده ای! حالا میبینی چقدر هیچ خبری نیست! قفل صندوق عقب ماشین شکسته دقیقتر بگم شکوندنش، شونصد تا مکانیکی و پشت سر گذاشتید همه متفق القول گفتند اینی که میخواهید پیدا نمیشه باید در صندوق و عوض کنید! ناچار تصمیم میگیرید آخرین راه و هم برید بعد اگه اونم نشد دیگه مجبورید در صندوق و عوض کنید؛ شال و کلاه میکنید و راه میفتید سمت اون پایین مایینا میدون شوش اون طرفا تا محمد بره از اون اوراغ فروشیا اون قفله رو بگیره، انقدر شلوغه که خدا میدونه، تا چشم کار میکنه زن و دختر چادری و مردای چفیه/چپیه به گردن! زیرچشی محمد و نگاه میکنی، لبخند حرص درآره رو گذاشته کنج لبش و میگه: بفرما خانوم تحویل بگیر! بهت که گفتم، اینا از این راه نون میخورن، اگه نرن از گشنگی مردن! از رو نمیری روتو میگیری سمت پنجره و میگی: نخیرم، اینا برا راه پیمایی که نیومدن بیرون، اومدن خرید کنن، خوب شب عیده دیگه! هنوز حرفت تموم نشده که چشمت میفته به دستای خالی مسافرین و مغازه های باز بی خریدار، دریغ از حتی یه مشتری که پشت ویترین یه مغازه ایستاده باشه... لبخند محمد عمیقتر میشه و سرش و تکون میده و میگه: باشه، اگه دوست داری بگی حرف حرف خودته، قبول؛ ولی هیچ کدوم اینا حتی یه کیسه فریزر هم دستشون نیست که بگی از خرید اومدن! ترجیح میدی دیگه لال مونی بگیری! این حماقت چند میلیونی همچنان ادامه داره، فقط موندی این وسط که آخه مگه میشه اینهمه احمق تو شهری که توش زندگی میکنه وجود داشته باشه!!!!!
 من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می _____ زاهدان معذور داریدم که اینم مذهبست‏
پ.ن.ملت غیور همیشه در صحنه گندی زده بودن به خیابونا که بیا و ببین!!!

دلتنگی.

دل به دریا اگر زدی، بزن و با دریا باش
هیهات از درد غریبی، تو غریب الغربا باش
آهای آهای کی پس خدا بود؟
کی پشت چین پرده ها بود؟
آهای آهای کی ناخدا بود؟
از عشق بمرد و بی صدا بود
تو خدایی... تو ناخدایی... تو بی صدا و با صدایی
تو کجای؟ بگو به عالم که مشت ما و پشت مایی

دیگه باید چه جوری و با چه زبونی بهم بفهمونه که هست و پیشمه و هوام و داره؟ با چه زبونی حالیم کنه که هرچی بهم داده و نداده به صلاحم بوده؟ من با چه رویی تو چشاش نگا کنم و بگم همه اینا رو خودم میدونم، فقط از خجالت و شرمندگیمه که مدام دست پیش و میگیرم که پس نیفتم و همیشه دوقورت و نیمم باقیه... با چه زبونی بهش بگم به اندازه تمام زندگیم از همه اشتباهات و کوتاهی هایی که انجام دادم پشیمون و نادم و خجلم؟ زیاده خواهی نیست اگه ازش طلب بخشش کنم؟

بگو بگو تو جنس بادی، بوی علف را تازه کردی
بگو بگو بارون که نم زد، رسم و بهم زد، باز می گردی
اگه شورم، شور تو دارم؛ ای کس و کارم، تو رو دارم،
 تورو دارم، شکرگزارم، شکر تو گفتن، شهرت کارم

پ.ن. اتفاق خاصی نیفتاده فقط دلم برا خدا تنگ شده... برا صحبتاش و حرفای گرم و لطیف و عاشقانه اش... دلم براش بد جوری تنگه.