امروز تو اتاقمون شبح رد پای گودزیلا پیدا شده ! البته خود خود گودزیلا که نه... جثه اش فکر کنم کوچیکتر از اون باشه جریان از این قراره که صبح که اومدم اداره دیدم همکارم داره با یکی از خدمه صحبت میکنه... ظاهرا رو میز همکارم خیلی گچی و خاکی بوده و وسایلش به هم ریخته بوده... همکارم هم داشت از بچه های خدمه می پرسید که کی بی اجازه اومده تو اتاق ما (پارازیت... تو این اتاق سه نفریم و فقط ما و حراست کلید در اتاق و داریم) خدمه ایها هم گفتد کسی نیومده اینجا... خلاصه گذشت تا یک ساعت پیش که از ناهار برگشتم دیدم فرزانه و یکی از بچه های خدمه سر کشوی میز فرزانه رفتند و دارند دل و جیگر کشو رو  میریزند زمین.... نگو درست روی چادرنماز فرزانه چند تا فضله (پارازیت... فضله رو همینجوری مینویسند یا جور دیگه؟) + یک فروند شکلات و چند تا دونه پفک بوده ... فرزانه اولش متوجه فضله ها نمیشه و شکلاته رو که سرشم کنده شده بوده میخوره... بعد که میاد چادر و برداره چشمش به بقیه چیزا میفته و بعدش گلاب به روتون هر چی خورده بوده //////// بعدشم خدمه ایها رو صدا میکنه .... ظاهرا اتاقمون موش دارهالبته من راه ورودش و پیدا کردم... درست پشت میز کامپیوتر همکارم یه فروند سوراخ اندازه یک سطل ماست کوچیک وجود داره که وصله به اتاق رئیسمون .... معلوم شد موشه از اتاق رئیس که می اومده اینور از رو گچ و خاک رد شده بوده که میز همکارم اینهمه کثیف و شلوغ بوده تازشم سر راهش از اتاق ریس اون شکلاته رو که فرزانه خورد با خودش آورده بوده چون فرزانه میگه من این شکلاته رو نداشتم و وقتی دیدمش کلی هم تعجب کردم

خلاصه موشه پیدا نشد که نشد ... حالا کی باشه یهو بپرمه رومون و یکیمون و سکته بده ... خدا می دونه

 

درد و دل

دیگه داره کم کم حالم از هرچی گوشی موبایل بولوتوث مولوتوث و این کوفت و زهرمارا به هم میخوره شده آلت دست یه مشت آدم ...... ۵ شنبه رفته بودیم جایی مهمونی ...خوب همه فامیل پدریم اونجا بودن از جمله پسر عمو جواد (پارازیت... هیچم جواد نیست خیلی هم خوبه فقط اسمش جواده نه اون جواد ها این جواد دیگه همون که ... هیچی اصلا ولش کن) بعد این جناب آقا جواد خان همیشه تو گوشیش جالبترین و بامزه ترین و بلوتوثها رو داره .... خلاصه هی به ما گفت فلان چیزی و شنیدید؟ من و محمد: نه... بعد برامون میذاشت ... دوباره می گفت فلان چیز و چی؟ دوباره... ما: نه باز برا مون میذاشت ... از مزاحم تلفن هایی که ۱۱۸ نمیدونم تبریز و گرفته بودن یا کجا که دختره اپراتوره رو سرکار گذاشته بودن شروع کرد و رسید به مزاحم تلفن زنی که یه پیرمرده رو گذاشته بود سر کار و .... من اولاش و گوش کردم و ولی دیدم داره کار به جاهای باریک میکشه قطعش کردم ولی انقدر دلم برا پیرمرده سوخت که حد نداره .... از اون ۵ شنبه تا حالا هر پیرمردی و میبینم یاد اون پیرمرده میفتم و  هم چندشم میشه هم دلم براش میسوزه .... بعد فیلم اون دختره رو که تو پاکدشت خونوادش سنکوبش کردند (پارازیت... مثل اینکه قرار بوده سنگسارش کنند ولی یکی یه تیکه سنگ و برمیداره و میکوفونه تو کله دختر بدبخت) و هم گفت دارم ... من گفتم : اه اه نمیخواد نشون بدیش ... من حالم بد میشه اگه ببینم و خیلی روح و روانم الان دارند درست کار میکنن بیام این فیلمه رو هم ببینم ... ولی محمد گیر داد که الا و بلا من میخوام ببینم .... هرچی بهش گفتم نبین حالت بد میشه ها... گوش نکرد که نکرد... آقا جواد هم ظاهرا فیلم و داشت برا محمد نشون میداد ولی همراه نمایش فیلم گزارش هم میکرد و نتیجه اخلاقی من فیلم و ندیدم ولی دقیقا با توضیحات جناب پسرعمو خان تمام تصاویرش اومد جلو چشمم....حالم بهم خورد ....یک احساس خیلی خیلی بدی اومد سراغم... محمد هم بدتر از من ... به گفته خودش شبا موقع خواب همش به اون فیلمه فکر میکنه و خواب از سرش می پره.....برا همین انقدر بدم اومده از بولوتوث و این چیزا که حد نداره ... نمی دونم چی بگم ... فقط فکر میکنم خیلی از مردم ما هنوز ظرفیت پیشرفت و تکنولوژی و ندارند.... نمیدونن از هر چیز چه جوری میشه و باید استفاده کرد... آخه فکرش و بکن بزنند به فجیع ترین شکل ممکن یک آدم و  بکشند (پارازیت... حالا من کار ندارم که چرا ... بزرگترین خطاها رو هم اگه کرده بود حقش اینجور مردن نبود) بعد ازش فیلم برداری کنند و پخشش کنن تو سطح شهر ... (پارازیت... البته آقایون میگند ما تحقیق کردیم این اتفاق اینجا نیفتاده نمیدونم کجای عراق اتفاق افتاده) یا زن و بچه مردم و بدزدن و بهشون تجاوز کنن و بازم پخشش کنن تو سطح شهر .... نمیدونم چی میشه گفت... منکه گوشیم خیلی ساده است و بلوتوث نداره فقط اینفررد داره که شکر خدا اونم کار نمیکنه ... میخواستم گوشیم و عوض کنم و یک گوشی پیشرفته بگیرم ... ولی عمرا این کار و بکنم... همینقدر که وظیفه اصلیش و انجام بده برام کافیه کارای جانبی پیشکشش....نخواستم!

پریروز با آقای  ایکس دعوام شد یعنی اون بیچاره که چیزی نمی گفت من دعواش کردم! آخه سه هفته پیش یه کاری بهم داده بود براش انجام بدم منم انجام دادم بعد اومد گفت نه اون کاری که بهتون داده بودم اشتباه بوده اینو انجام بدید ... باز انجام دادم براش بعد معلوم شد آقا همه کاراش و اشتباهی انجام میده و ... پریروز دوباره صدام کرد که برم پیشش .. رفتم ... دیدم دوباره همون کار اشتباه دستشه ... بهش گفتم آقای ایکس من این کار و انجام نمیدم! گفت: خانم مانوی من میخوام با تعامل همدیگه این کار و تموم کنیم. خلاصه هی از اون اصرار و  هی از من انکار آخرش با صدای بلند و لحن خیلی بدی بهش گفتم شما این و بدید به رئیس ایشون برای من پاراف کنند اونوقت من قبول می کنم در غیر اینصورت نه!! .... سکوت ....سکوت ..... دارم فکر میکنمهرچی فکر میکنم می بینم خیلی بدکاری کردم که اونجوری حرف زدم باهاش  درسته خیلی ازش بدم میاد و تا میبینمش از زور چندش گردش خونم برعکس میشه و دلم میخواد همونجا بگیرم یک فس کتکش بزنم... ولی نباید اونجوری حرف میزدم باهاش...  البته همون روز هم ای بگی نگی وجدانم یه نموره ذق ذق کرد و برا همین زنگ زدم به رئیسمون و جریان و براش گفتم البته اون خودش شنیده بود جریان و چون اتاقش چسبیده به اتاق آقای ایکسه ولی بهم گفت کار درستی کردی ... وقتی اون خودش رعایت نمیکنه بقیه باید بهش بفهمونند! ولی نیمه بدجنس و خبیث وجودم دلش حسابی خنک شده از این کاری که کردم همش بهم میگه آفرین صد آفرین دختر خوب و نازنین فرشته ی روی زمین خوب نیمه بالقوه ی خباثته دیگه من چه کارش کنم!

سلام

ای نام تو بهترین سرآغاز            بی نام تو نامه کی کنم باز؟

ای یاد تو مونس روانم                جز نام تو نیست بر زبانم

یک ماه پیش مادر یکی از شاگردام که پارسال میومد پیشم باهام تماس گرفت و گفت که داره کارشو میکنه برا مهاجرت به استرالیا... بعد مثل اینکه دیگه تو ایران سفارت انگلیس امتحان IELTS برگزار نمیکنه و خلاصه خانومه میخواست بره ارمنستان امتحان بده و از اونجاییکه بهنام ۲ سال اونجا درس میخوند... میخواست ببینه اوضاع و احوال اونجا چطوره و آیا بهنام کسی و داره اونجا بهش معرفی کنه یا نه؟ منم شماره بهنام و دادم و گفتم خودت صحبت کن... خلاصه گذشت تا پریروز که خانومه دوباره تماس گرفت و کلی تشکر و این حرفا... ظاهرا بهنام یک آقایی و بهش معرفی میکنه که اونجا آچارفرانسه ی دانشجوهاست و یه عالمه بهشون کمک میکنه... بعدش شوهر خواهر این خانومه رفته بوده اونجا و با دوست بهنام صحبت میکنه و خیلی هم ازش خوشش میاد و چون خودش تو ایران و استرالیا دفتر مهاجرت داره با دوست بهنام قرارداد می بنده و میبردش به سفارت انگلیس معرفیش میکنه و خلاصه.... از این به بعد قراره این آقاهه موکلینش و بفرسته پیش دوست بهنام و اونم تمام مدتی که این موکلا تو ارمنستانند بهشون میرسه و ترتیب کاراشون و میده و خدا بده برکت.... اینا رو گفتم که بگم نمیدونم چی بگم! فکرش و بکن من آخه چه ربطی با اون آقاهه داشتم ولی وقتی خدا بخواد روزی یه نفر و بهش بده...از تمام بندگانش برای کمک به اون بنده اش استفاده میکنه... خوب راستش مردم ارمنستان خیلی فقیرند...خیلی... فکرش و بکن اون موقع که بهنام اونجا بود میگفت استادای دانشگاهشون که پروفسروا دارند و چنینند و چنانند... فقط ماهی ۱۵۰ دلار میگیرند...الان البته نمیدونم چقدر میگیرند ۳ سال پیش که رفته بودم اونجا پیش بهنام... یه خانومه کارگر هتل بود و تا بگی پدرش در میومد از کار... اونوقت بهنام میگفت این خانومه همش ماهی ۱۰ دلار میگیره! منکه اصلا نمیتونستم هضم کنم این حرفا رو...اغلب مردا و پسرای خونواده ها  میرن عسلویه ایران و کار میکنن... حالا تو این شرایط یکی پیدا بشه که یه کار اینجوری براش جور بشه... من نمی دونم اسمش و چی بذارم... فقط میتونم بگم ... عجب خدا بزرگه... عجب بزرگه....

این چند روزه سرم حسابی شلوغه .... ولی در اسرع وقت میام دیدنتون

دیروز اون پیرمرد سیریشه رو که با پرو بازی خودش و مینداخت جلو و میومد دنبالم جا گذاشتم یک کیفی داد... یک کیفی داد که نگو   یعنی از قصد قصد که نبود ... خوب من از کجا میدونستم بعد از اون لحن طلبکاری که با صاحب آژانس داشتم و بهش گفتم یه ماشین برو برام بفرست بازم این پر رو خان میاد دنبالم دیدم یه پراید نو اومد دم اداره ست... ازش پرسیدم آژانسید؟ گفت آره... منم خوشحال سوار شدم ... بعدش دیدم آقاهه گفت خانم معینی؟ من:نه من مانوی هستم بعد آقاهه گفتم: ولی من دنبال خانم معینی اومدم من: خوب ایشون با ماشین من برند... تازه شما به نفعتونه که من و ببرید... خانم معینی راهش خیلی دوره بعد آقاهه گفت: اه؟ پس بریم... بعدش رفتیم... اونوقت امروز که خانوم معینی و دیدم تو اداره کلی ازش عذرخواهی کردم که من از اولش نمیدونستم از وسط راه فهمیدم با ماشین شما رفتم ... خوب چیه مگه؟ دروغ گفتم... مالیات که نداره ! والا!!! (پارازیت... البته از همون وسط راه با نگهبانی تماس گرفتم و گفتم که به خانوم معینی بگند با ماشین من بره) خانوم معینی گفت: نه خواهش میکنم... اتفاقا عجب ماشین بدی هم بود... راننده اش هم نمیدونم پارکینسون داشت چی داشت... همش می لرزید دستش... چقدرم بد رانندگی میکرد... من خطاب به خانوم معینی:اه... آخی...چه بدمن تو دلم: دلم خنک شد حال پیرمرده رو گرفتم.تا دیگه اون باشه خودش هی نخود نکنه ! من پیش وجدانم: وجدانم به من : زهرمار!تو خجالت نمیکشی؟ من:اگه راستش و بخوای نه  وجدانم: از بس که پر روییبعدش تصمیم گرفتم از اون یکی آژانس دومیه ماشین بگیرم...فوق فوقش یه ربع زودتر میگم بیاد دنبالم ....به محمد گفتم دیروز چی کار کردم... عوض همدردی فقط بهم گفت:بدجنس پدرسوخته بدجسنم آیا؟ آنهم از نوع پدر سوخته اش؟  چطور دلش میاد آخه؟

فردا میام دیدنتون شاد باشید.

سلام

یکی به من بگه آخه این چه وضعیه؟! دو سه ماه مونده به عروسی، باز پوستم چه مرگشه؟ حالا تو این هاگیر واگیر خیلی من حوصله دکتر مکتر دارم، هی این بدن  بی شخصیت  اذیتم میکنه؛ اون از دندونم که یه هفته ای بی طاقتم کرد از درد زیاد اینم از پوست صورتم که نمیدونم حساسیته ؟ کهیره؟ چه کوفتیه که فقط میخاره میخاره میخاره بعدم که خارشش افتاد قرمز میشه قرمز میشه قرمز میشه! تازه قرمزیش هم نمی ره! به هیچ صراتیم مستقیم نیست!

*********

دیروز غلط کردم موندم اداره تا مامانم یا محمد یکیشون بیان دنبالم، خلاصه 45  دقیقه تأخیر در رفتن تبدیل شد به سه ساعت تأخیر در رفتن! ساعت 4:45 مدیرمون در کمال ناامیدی فرستاد دنبالم، اصلاً فکرش و نمیکرد که باشم، وقتی من و دیدها از خوشحالی کم مونده بود بپره ماچم کنه و اینگونه شد که منی که باید ساعت 5 خونه می بودم ساعت 7:30 رسیدم خونه! عوضش امروز ساعت 2:30 مرخصی ساعتی گرفتم و از ساعت 4 تا 7 بعدازظهر تخت خوابیدم!

******************

سارا از اتاقمون رفت... انقدر ناراحتم و حالم گرفتست که نگو... البته بر اون خوب شد که از شر این مدیر بداخلاق و خودخواه (پارازیت... مدیر خودم و نمی گم ها... ما با هم هم اتاقیم ولی مدیرامون با هم فرق فوکولند) که فقط فکر خودشه نجات پیدا کرد ولی برا من خیلی بد شد که یکی مثل اون از پیشم رفت... تو خیلی جهات من و یاد مادرم میندازه ... زن محکم و قوی و فوق العاده باهوشیه... شاید جز معدود آدماییه تو این اداره که به جز خودش به فکر دیگران هم هست ... اگه کمکها و راهنمایی های اون نبود من عمراً میتونستم به این زودیا جا بیفتم تو کارم. تازه خیلی بیشتر از خیلیای دیگه هوام و داره و نمیذاره تنها بودم! مامان... من دوستم و میخوام!

**************

هرچی ما میریم پیش تر و پیش تر        من دوست دارم بیشتر و بیشتر      نی نی نینای نانای نینای نانای نای

*********


دلم یک کتاب عشقولانه گشنگ میخواد ... من در همینجا رسماً اعلام میکنم الهی دستم قلم بشه با این کتابایی که امسال خریدم ... آخه چرا نتونستم 4 تا رمان خارجی قشنگ پدا کنم... آخه این در پیتا کیند که من کتاباشون و خریدم! ای خدا !

***********

با اینکه دیر یا زود باید برم مکه و بالاخره حج رفته میشم، ولی انقدر بدم میاد بهم میگند حاج خانم! که حد ندارهاز شانس منم همه ی اداره تا منو میبینند میگند: احوال حاج خانم؟ یا حاج خانم چطورند یا آخه تا اسم حاج خانوم میاد، سه نفر تو ذهن من تداعی میشند ... اولیش مادربزرگمه ... تو فامیل ما حاج خانم یعنی عزیز (پارازیت... ما به مادربزرگمون میگیم عزیز... مامان جون و مامانی و از این قرطی بازیا هم نداریم ! ) حاج خانم بعدی ذهنم همون ورژن دانشگاه رفته فاطی کوماندو است ... از همونا که اولش با زبون آدمیزاد (پارازیت ... ترجیحاً لحن خر کننده ) بهت میگند: خانومی یا خانومم یا گلم... روسریت و بکش جلو یا رژ لبت و پاک کن یا هزار تا حرف دیگه... منتها به جای اینکه وسط خیابون بهت گیر بدن، خیلی شیک و قشنگ میان مجلس ختم انعام یا سفره خونه مادر محترمتون و همونجا تو خونه ی پدریت بهت گیر میدن که مثلا چرا لباس باز پوشیدی یا چرا عکس بی حجابت و زدی به دیوار یا مثلا اون خانومایی که اینجوریند و اونجوریند بعد از فوتشون یه راست میرند ته جهنم... خوب که به مشخصات گوش میکنی میبینی همه اینا از مشخصات تو الهام گرفتن... از نظر این خانوما هر کی باهاشون بحث کنه یا به جای شریعت بره دنبال طریقت، از نوادگان شیطونه! بعدم یه دعاهایی میخونه تو مایه های الهی سوسک بشی یا جز جیگر بگیری و این حرفها... حاج خانوم آخری هم خانومونای محترم آقایان حاج بازاریه که حاج خانم و برا اهن و تلپ  و جهت بست دهان مردم، در خانه نگه میدارند و به جایش با انواع و اقسام خانومای ژیگولانس و سانتی مانتال و تیتیش تشریف مبارکشون و می برن خارجه یا همون فرنگ خودمون ! خوب من در هر سه صورتش دوست ندارم اینجوری حاج خانوم بشماولیش که خوب خدا ایشالا صد سال برامون حفظش کنه ولی نزدیکای هفتاد سالشه! اون دوتای دیگه هم ترجیح میدم بمیریم تا اونجوری باشم... مخصوصا نوع دوم .. که اگه قرار باشه عاملی و برای انحراف و تحریف دین پیدا کنیم یکیش همین حاج خانومونا هستند!

پ.ن. همه حرفای بالا رو دیشب نوشتم منتها چون حسش نبود الان میذارمشون اینجا

سلام ....

بالاخره تموم شد. امروز آخرین چک هم پاس شد و ما (پارازیت ... من و محمد) رسما خونه دار شدیماونهمه ذوق و شوق و بزن برقص برا همین بود خوب چیه مگه؟تو هم اگه مثل من بودی و ۲ سال و نیم  تو حالت عقد میموندی و جفت پاهاتو می کردی تو یه کفش که یا میرم خونه خودم یا انقدر صبر میکنم تا خونه بخرم... مث الان من خوشحال می شدی نمیدونم چرا هر وقت مامانم اینا و محمد باهام صحبت می کردند که بابا ... پدرت خوب مادرت خوب .... اولش یه کم برو مستاجری بعدا سر فرصت خونه می خری ... من انگار همه تنم و میذاشتند رو ویبراتور ... شروع به لرزیدن می کردم ... من اصلا تحمل هیچ صاحب خونه ئ سیبیل کلفتی و ندارم حرفای احدی هم تو مغزم فرو نمی رفت که نمی رفت... نوچ ... الا و  بلا باید خونه بخریم بالاخره هم خریدیم ولی تا خرخره باید قسط بدیم ولی اصلا مهم نیست ... یادته گفتم اگه من یکسال تموم هم میشستم و برنامه ریزی می کردم بازم نمیتونستم به این خوبی این کار و انجام بدم؟ تازگیا بزنم به تخته گوش شیطون کر.... لطف خدا خیلی شامل حالم میشه... خونه ای که گرفتیم طبقه پنجمه ... دو کله است ... پنجره های شمال خونه روبه کوه باز میشند و پنجره های جنوب خونه رو به اتوبان... یه خونه ی نقلی ۷۵ متری نزدیک خونه ی مامانم اینا....و باور میکنی اگه بگم اون موقع که خریدیمش شیرین ۲۰ میلیون زیر قیمت منطقه بود؟... نه خونه هیچ عیب و ایرادی نداره ... فقط صاحبش یک آقای سوپر میلیارد بسیار انسان بود...فکرش و بکن ۶ سال این خونه خالی بوده  نه فروختتش نه اجاره اش داده انگار خدا مامورش کرده بوده که این خونه رو برا ما نگه دارهوقتی دید ما عروس دامادیم و از خونه هم خیلی خوشمون اومده ولی با لب و لوچه ی آویزون داریم میریم پی کارمون (پارازیت...خوب پولمون نمیرسید به اون حد) و  بخدا نمیدونم دیگه  به چه دلیل خونه ی متری ۱۵۰۰ و باهامون متری ۹۰۰ حساب کرد من به این عمل میگم معجزه... هیچ اسم دیگه ای نمیتونم روش بذارم... پس حق دارم بگم که نمیدونم کدوممون این وسط چه کار خوبی کردیم که خدا اینجوری جوابمون و داد... شاید خدا به پدر و مادر من رحم کرد که زودتر از شر من خلاص بشوند چون اگه همینجور میخواست پیش بره من باید تا وقتی دندونام سفید بشوند میموندم ور دلشون 

دیروز تو اداره قرعه کشی فیش حج بود ... ۲ تا فیش بود برا کل اداره ... یکی برا آقایون یکی هم برا خانوما...البته اول قرار بود یکی باشه ولی بعدا کردنش ۲ تا... وقتی برا آقایون قرعه کشی میکنند اسم من در میاد چون نوبت آقایون بوده در کمال بدجنسی اسم من و دوباره سرنگون میکنن سرجاش و یکی دیگه بر میدارند.... اینبار اسم یک آقا میاد بیرون ... نوبت خانوما که میشه //// میتونی حدس بزنی چی میشه دیگهبازم اسم مینا خانوم با زورسرش و میکنه تو دست اون آقاهه که دنبال اسم میگشتهنمیدونی چه حس خوب و قشنگی دارم... نمی دونی ... من سر این نام نویسی با بابام و محمد خیلی کل کل کردم و آخرش با مکافات تونستم محمد و راضی کنم که بذاره برم... پاشو کرده بود تو یه کفش که من میفرستمت با دوستت بری تایلند ولی عربستان نه...(پارازیت... از عربا خیلی بدش میاد) خلاصه با هزار بدبختی راضیش کردم ولی هنوز اون موقع نمیدونستم که قراره قرعه کشی بشه فکر میکردم هرکی بخواد میتونه بره چون اعلام کرده بودند فقط نوبت سهمیه است و تمام خرج و مخارج با خودمونه... بعد که فهمیدم قرعه کشی و این بند و بساطاست خیلی ضد حال خوردم ولی بازم نا امید نشدم... آخه هرچی میگفتم به محمد که من به دلم افتاده که برم میگفت نه ... خلاصه میتونی قیافه اش و تجسم کنی وقتی دیروز بهش گفتم جریانو ... تا یک دقیقه که سکوت مطلق بود  بعد خودش زد زیر خنده و گفت : چه حسی داری از اینکه روی منو کم کردی؟ خندیدم به حرفش ولی راستش و بخوای احساس خنکا کردم...خیلی بهم چسبید... خوب تو اگه جای من بودی الان نمی گفتی خداجون دستت درست؟ نمیگفتی خوبیت مافوق تصوره؟ میگفتی دیگه ... منم هم اینا رو گفتم هم خیلی چیزای دیگه که بین خودمه و خودشه

تو در جان منی، من غم ندارم                          تو ایمان منی، من کم ندارم

اگر درمان تویی، دردم فزون باد                         وگر عشقی تو، سهم من جنون باد

تویی تنها تویی تو علت من                           تو بخشاینده ی بی منت من

صدایم کن، صدای تو ترانست                           کلامت آیه هایی عاشقانست

ترا من سجده سجده می پرستم                     که سر بر خاک، بر زانو نشستم

 

سلام ... مو اومدم که ...

بالاخره طلسم شمال شکسته شد و دوشنبه (۱۴ خرداد) ساعت ۱ بعدازظهر عازم شمال شدیم ... جاده چالوس که بسته بود برا همین راه افتادیم سمت جاده هراز که ای کاش قلم پایمان میشکست و از اونور نمیرفتیم ... چشمت روز بد نبینه ... از همون ابتدای امر ماشینای سواری و کامیون و اتوبوس و جیپ و ... ای بود که ریخته بود تو جاده ... تو هر کدوم این ماشینا هم نیم دو جین از این خواهر برادرای اوه اوه دیش دین دیش دینه با چپیه یا چفیه یا همونی که میندازن دور گردنشون (اسمش نمیدونم چیه)بود... من که قربون حواسم جمعم ... با روسری سفید صورتی و موهای بیرون ریخته و آرایش مکش مرگ ما نشسته بودم جلو... ژیلا و سارا و آزاده هم دست کمی از من نداشتند... هی این ماشینا ما رو نگاه میکردند هی من زهره ام آب می شد ... آخرش روسریم و کشیدم جلو تا روی مماخم راه که گفتم خیلی شلوغ بود فکرش و بکن یه راه مثلا از میدون فلسطین تا خیابون و وصال و ما یک ساعت و نیم تو راه بودیم ... از یه طرف بنزین کم داشتیم (پارازیت ... هر چی من به این آقا محمد خان گفتم بنزینت و بزن که با خیال راحت بریم هی آقا برام ادا شکلک درآورد که نمیخواد تو بگی خودم حواسم هست) و برا همین جناب حواس جمع همش تو حول و بلا بود که اگه الان بنزین تموم بشه تو این قیامت بازار چی کار کنم ... از یه طرف هی این خانوما و آقایون کوماندو ناجور ما پیشونی سفیدا رو نگاه می کردند ... از یه طرفم این اتوبوسا می چسبوند پشت ماشین و هی اون بوق شیپوریاشون و میزند و ما و ماشینو با هم نیم متر از جا می پروندن ... یدفعه که یکیشون که کنار ماشین ما وایساده بود از اون بوقا زد محمد هم یهو عصبانی شد سرش و برد بیرون و به کمک رانندهه گفت : بهش بگو مرض! نزن این بوقو!!!! کمک راننده هم (پارازیت ...  که حماقت و سفاهت و جهالت از سر و کولش بالا می رفت) برگشت با لهجه مشهدی گفت : مرض به جونت ! مگه برا تو میزنه دیگه من این وسط داشتم میمردم از ترس ... اگه همینجوری میخواست پیش بره حتم داشتم بالاخره محمد با یکی از اینا حرفش میشه .... آخه یه فرت دو فرت که نبود .... از پلیسا که پرسیدیم گفتند تا خود شمال وضع همینه .... هیچی از همونجا برگشتیم که از راه قزوین بریم .... اونجا هم تا نزدیکیای لوشان راه خوب بود ولی به بیست کیلومتری لوشان که رسیدیم ماشینا رسما خاموش کرده بودن و ترافیک سنگین سنگین بود... فکرش و بکن ما ساعت ۷:۳۰ رسیدیم اونجا تا ساعت ۱۱:۳۰ همش سه کیلومتر تونستیم بریم جلو... خلاصه نمیدونم خدا به کی رحم کرد و دلش به حال کی سوخت ان وسط که اون آقاهه رو که اون پایین جاده کار می کرد  آورد سر راه ما و ما و بیست سی تا ماشین بعد از ما رو به خارج از جاده هدایت کرد ... اون پایین یه راه دیگه دارند میسازند که به لوشان می خوره ... تازه وقتی از اون راه رفتیم و  صف ماشینای بالای جاده رو دیدیم به لطف بزرگ خدا پی بردیم ... تا ده کیلومتر جلوتر جاده دو طرفه راه بندان بود تازه بعد از اون ۱۰ کیلومتر... بیست کیلومتر دیگه به سمت رشت جاده یه طرفه راه بندان بود به عبارت ساده تر جاده بسته بود خلاصه بعد از کلی غلط کردن که چرا دیر حرکت کردیم و چرا حساب ۱۴ خرداد و نکردیم که مردم از شهرستانها میان تهران... و بعد از کلی خدارو شکر کردن که خدا چه رحمی بهمون کرد و معجزه آسا نجاتمون داد... ساعت ۶:۳۰ صبح رسیدیم ... ولی عوضش اونجا خیلی بهمون خوش گذشت خیلی به این مسافرت و آرامش نیاز داشتم....جاتون خالی بازم حرف دارم که بزنم ولی نمیتونم زیاد حرف بزنم باید برم. مرسی که برای پیغام گذاشتید ... الان نمیرسم ولی فردا میام دیدنتون...

خوش و خرم باشید.... در پناه حق.

 

سلام

نگارینا دل و جانم ته دانی                                  همه پیدا و پنهانم ته دانی

سلامی چو بوی خوش آشنایی بر آن مردم دیده ی روشنای و یه چیزی تو این مایه ها اوضاع و احوال چطوره؟ توپ؟  (پارازیت ... تانک؟ مسلسل ؟ دیگر اثر ندارد؟) حضور اونر منورت عارضم که کم کم دارم خودم و برای تغییر مکان آماده میکنم... البته هنوز مونده تا اون شب ها ولی بهر حال دیگه ... البته حد فاصل امشب تا اون شب سه تا شب دیگه هست که کلی باعث دردسر و هزینه شده برا ما ==> اولی عروسی جناب خان عمو خان جانه که after سی و شش سال و اندی  تصمیم به ازدواج کردن گرفتند و به محض خطور این فکر به مغز مبارکشون تصمیم و بر این گذاشتند که حتی قبل از دختر دایی عزیر که عید عقدشون بود مزدوج بشوند. پس اول شد عروسی ایشون؛ بعد از ایشون میرسیم به اوشون که همون حضرت علیا مخدره سر کار خانم دختردایی جانه که هویجوری بی زنبیل میاد و قبل از ما می ایستد... تا اینجا رو داشته باش ... بعدش ییهو میرسیم به شب مزدوجی دختر ژیلا که در هلند مشغول کسب علم است و همانجا عاشق یک فروند پسر ژیگولو می شود و یک دل نه نمیدونم چند تا دل عاشق جناب ژیگولوخان میشود و عنان اختیار از کف میدهد و پا میگذارد بیخ خر پدر و مادر نگونبخت که الا و بلا من میخوام با این آقاهه  مزدوج شوم و خلاصه دردسرت ندهم همه چیش ییهویی اتفاق افتاد و زمستون همراه  همون آقاهه اومدن ایران و مراسم نومزدنگ و برگزار کردند و پس از آن قرار را بر این گذارند که یک هفته قبل از عروسی ما اونا مزدوج شوند البته بازم بسی جای شکر است که قبل از عروسی ما اینهمه مراسم مزدوجی در شرف صورت گرفتن است ولی آخه بالام جان من از این در هراسم که اگر قرا باشد همه چی به همین منوال پیش رود... نکند یه موقع کل اقوام و آشنایان اینجانب دسته جمعی تصمیم به ازدواج بگیرند و یا بخواهند که سالگرد ازدواج و یا نومزدنگ بگیرند... اونوقتش اگر اینگونه شود پس من ببخ بیچاره  از چه نوع خاکی بر سر کنم؟ چگونه و کی نوبت به خودمان برسد پس؟!

نتیجه اخلاقی: خوب شد بعد از ۲ سال ما خواستیم بریم سر خانه و زندگی خودمان! شما هم اگه قراره مزدوج بشی بفرما بگو ... یه وقت تعارف معارف نکنیا ... جون خودم راحت باش... اینا این گردن ما از مو باریکتر ... خودمان مث بچه آدم می رویم ته صف

نمیدونم که این درد از که دیرم                        همی دونم که درمونم ته دانی

این چند روز تعطیلی که در پیشه رو یکی از دوستام داره میره دبی ... یکی دیگه داره میره تایلند اون یکی هم داره میره چیناونوقت ما ایشالا بی حرف پیش گوش شیطون کر می خواهیم بریم شمال (پارازیت ... البته اگه دوباره یه برنامه ای پیش نیاد که نتونیم بریم یه پارازیت دیگه ...وجه اشتراک من و دوستام و کیف کردی؟) بعد تا سال دیگه همین موقع از مرخصی خبری نیست ...قرار گذاشتیم با محمد که از سال دیگه ما هم عید به عید بریم یه مسافرت توریستی اینجورکی ... امسال نمیشه چون هم عروسی در پیشه هم هرچی داشتیم و نداشتیم ..... خرج شد ولی از سال دیگه ما هم همین کار و میکنیم...به این نتیجه رسیدم که پول جمع کردن و پس انداز خوبه ولی لذت از پول و زندگی  هم مهمه ... اصلا نمیخوام خودم و از هر نوع تفریح و لذتی محروم کنم برا آینده ای که هیچیش معلوم نیست... اونم با این وضع و اوضاع اینجا ... آدم شب میخوابه صبح بیدار میشه می بینه شرایط زندگی و اصلا حیات یه جور شده که امکان ادامه ی اون دیگه ممکن نیست.... میخوام تا اطلاع ثانوی تو حال زندگی کنم نه آینده (پارازیت ... و تو میدونی برای من گذشته هم مث حال میمونه ... نمیتونم نادیده بگیرمش) تنها کاری که برا آینده ام میکنم کارای مثبت و خدا پسندانه است ... آینده ی من اونه نه چیز دیگه ... از وقتی اون معتاد ناشناسه رو دیدم که داشتن مینداختنش تو گور ... همش با خودم فکر می کنم باید یه کار کنم که اگه مردم روم بشه تو صورت خدا نگاه کنم... روم بشه با افتخار سرم و بالا کنم و بگم من این کار و انجام دادم فقط برا اینکه تو راضی باشی....خلاصه  فعلا آینده نگریم در همین حده.... حالا شاید یه کلاس نقاشی و آواز هم برم ... خوب  این خودش یه جور آینده نگری دیگه 

سه درد آمد به جانم هر سه یکبار                 غریبی و اسیری  غم یار

غریبی و اسیری چاره دیره                            غم یار و غم یار و غم یار

یک تقلب اوچولو !

  یادته چند وقت پیش بهت قول یه جرزنی و داده بودم؟ حالا امروز می خوام به قولم وفا کنم ... متن زیر و یکی از دوستام برام میل زده و متاسفانه نمی دونم از کیه

            

 یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :

عزیزم چند روزه مادر بزرگت موبایلشو جواب نمیده. هرچی SMS هم براش میزنم، باز جواب نمیده. Online هم نشده چند روزه. نگرانشم. چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر. ببین حالش چطوره.

شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم. قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بریم دیزین اسکی.

مادرش گفت : یا با زبون خوش میری. یا میدمت دست داداشت گوریل انگوری لهت کنه.

شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه. باشه میرم. فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .

مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان. می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون. شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد. یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام.

شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه.

بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه.

شنل قرمزی‌: حنا کجا میری ؟؟؟

حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن.

شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!

حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی. بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت نکردن.

شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟

حنا : آره با لوک خوشانس میان.

شنل قرمزی: برو دختره ............ ......... ......... ......... ....

( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )

شنل قرمزی یه تک آف میکنه و به راهش ادامه میده. پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!! ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن . میره جلو سوارش میکنه.

شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!

نل : ای خواهر. دست رو دلم نذار که خونه. با اون مرتیکه ...... راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون.

شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود.

نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت گرفتش. این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون. زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند.

شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید.

نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی.جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن.

شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!! !!

نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن. سر چها راه دارن شیشه ماشین پاک می کنن. دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه.

شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ‌؟؟؟؟

نل : به خودت نگاه نکن. مادرت رفت زن آقای پتیول شد. بچه مایه دار شدی. بقیه همه بد بخت شدن. بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه. شخصیت های محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن.

 

خدایی منم همینو میگم. بچه های الان فقط از این دیجیمون و چیچمون خوششون میاد... ولی من همچنان روی حرف خودم هستم که سگ اون کارتون قدیمیا شرف داشت به این کارتونای الان..مامان...من دلم بچگیم و میخواد د  

سلام ...

بی همگان بسر شود، بی تو بسر نمی شود        داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی شود

چقدر همه جا قشنگ و رویایی شده، نه؟ هوای صاف و تمیز، درختای سبز و خوشگل... اصلا هرجا رو که نگاه می کنی، یه ته رنگی از سبز می بینی. حتی تپه های کنار اتوبان هم روشون گرد سبز پاشیدند‌؛ تک و توکی هم توشون گلای وحشی و مهمون خودشون کردند و خلاصه مناظر بدیع و زیبایی و از خودشون در می کنند...

دیده عقل، مست تو، چرخه چرخ پست تو           گوش طرب بدست تو، بی تو بسر نمی شود

چرا تازگیا حس می کنم همه چی زیبا و قشنگ شده؟! حتی آدما هم برام قشنگ شده اند؛ حس می کنم همه رو دوست دارم...دلم می خواد یه کار کنم همه خوشحال بشوند، همه شاد و آروم بشوند، دلم میخواد یه کار می کردم که دیگه کسی مشکل و ناراحتی نداشته باشه ... ولی میدونم که تنها کاری که ازم بر میاد، دوست داشتنشونه و بس؛ دیگه بقیه اش با خودشون و همتشونه...

جان، ز تو نوش می کند، دل ز تو جوش میکند          عقل خروش می کند، بی تو بسر نمی شود

دومین روز برگزاری با حدیث رفتیم نمایشگاه، محمد هم آخراش بهمون پیوست (پارازیت ... و چومکه آخراش قبول نیست، فردا یا پس فردا قراره با هم دوباره بریم) خیلی حالم گرفته شدنمایشگاه بین المللی به اون خوبی و قشنگی کجا، این نمازخونه و حسینیه کجا... من نمی دونم چرا اینجا همه چی و با هم قاطی می کنند... مصلا اسمش روشه ... از صلاه که همون نمازه میاد؛ مکانیه برای نماز و عبادت ... محل نماز و عبادت هم تا جائیکه من می دونم یه جای خلوت و دنجه .... آخه اونجا کجا و نمایشگاه که یکجای کاملا متفاوته (پارازیت ... متفاوت به حد ۱۸۰ درجه از اونوری) کجا ... از یه طرف مردم بدبخت بی زبون اون وسط دیوونه گیر شده بودند که از کدوم ور برون از یه طرف هم حالا که پیدا کرده بودند راه و، تا میومدند وارد بشوند، اون آقاهه  سیبیل چخماخیه بیسیم داره هی بهشون اشاره می کرد که اینجا خروجه اونجا وروده ! وارد سالن هم که می شدی یه نمیدونم شلنگ یا کابلای کلفت و درازی بود که از این ور سالن تا اونور سالن کشیده بودند، درست مثل اینکه بابالنگ دراز، پاش و از این ور سالن تا اونور سالن دراز کرده بود و برای مردم بدبخت جفت پا می گرفت، اگه کسی هواسش نبود پاش به این کابله یا شلنگه گیر می کرد  و ==> گروپی!!!

جاه و جلال من تویی، ملکت و مال من تویی            آب زلال من تویی، بی تو بسر نمی شود

امسال هم مث پارسال همش ۲ تا کتاب از انتشارات درسا خریدم ... بقیه کتابام و از البرز و نشر چشمه و ققنوس خریدم... یکی از کتابایی که گرفتم، منطق الطیر عطاره ... نمی دونی چقدر از خوندنش لذت می برم (پارازیت ... نمی دونم چرا تا حالا نگرفته بودمش) تا حالا نشده بود داستان و حکایت و تو قالب شعر بخونم و از خوندنش لذت وافر ببرم ... ولی منطق الطیر اینجوریه ... یهو می بینی چند صفحه شعر و داری میخونی انگار داری رمان می خونی ... خیلی از خودم راضیم برای خرید این کتاب مینا خانم دستت درست (پارازیت .... هیس .... شتر دیدی ندیدیا)

گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی              آن منی، کجا روی؟بی تو بسر نمی شود

یه خبر داغ دست اول دارم که بگم ولی نمی تونم بگم تا یه ماه دیگهباور کن رازنگهداری من از حس کنجکاوی تو خیلیلیلیلی سخت تره! دارم خفه میشم که بگم ولی حیف که نمی تونم

پ.ن.فیلم اون دایناسوره رو دادم برام ازش عکس بگیرند.. بمحض اینکه دستم برسه ... میذارمش اینجا....

تا تو نگاه میکنی، کار من آه کردن است         جان به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟

 کسی میدونه علامت ام اس چیه؟ مطمئن نیستم ولی ...

 اَجَر بار جِران... بودیم و رفتیم              اجر  نامهلبان... بودیم و رفتیم .....

دایناسور !

اگه بهت بگم چند وقت پیش تو اوشان بقایای جسد یه دایناسور و پیدا کردند، چی می گی؟ اگه بگم خودم با چشای خودم دیدم فیلمش و، چی می گی؟ اگه بگم هیچم دروغ نیست و اونی که من دیدم مجسمه نبوده چون دوست بهنام که اهل فشمه، خودش فیلم برداری کرده این صحنه رو چی؟! خیلی بدی … خودت برو بابا!

دیشب بهنام فیلم اسکلت یه دایناسور و آورد خونه و گفت و این فیلم و مرتضی تو اوشون گرفته؛ مجسم کن اسکلت بدن دایناسور در اندازه ی یک کانگورو، افتاده بود رو زمین، سرو پاهاش هنوز گوشت و پوست بهش بود، در نقاط مختلف بدنش هم تیکه های گوشت به چشم می خورد، چشماش هم سر جاشون بود یعنی میشه گفت سرش کاملا سالم بود!!! مرتضی می گفت از وزارت اطلاعات اومدند و جسد حیوون و با هر کسی که اول پیدا کرده بوده این جسد و با خودشون بردند. چیزی که نمی فهمم اینه که چرا خبر به این مهمیه و اعلام نمی کنند؟! البته بگم ها، همونجور که گفتم دایناسوره خیلی کوچیک بود؛ آخه وقتی اسم دایناسور میاد، آدم یاد یه موجود عظیم الجثه می افته ولی این دایناسوره آبرو هر چی دایناسوره برده از بس کوچیک بود (پارازیت … شایدم بچه دایناسور بوده نمی دونم) هرچند، مهم بودنشه نه بزرگی و کوچیکیش از اون مهمتر اینه که این حیوون قوی و گوشتخواره. فکرش و بکن مردم چقدر به اوشان، فشم، آهار، کلوگان و دهاتهای دیگه تو همون نواحی، می روند. خیلیا برا تفریح و کوهنوردی و خیلیا هم که اصلا اونجا زندگی می کنند؛ حالا اگه واقعا همچنین موجودی اونجا وجود داشته باشه، پس دیگه باید قید پیدا کردن هر گم شده ای و تو اون حول و حش، زد؛ چرا؟ چومکه احتمالا بدبختها یه لقمه ی چپ جناب هیولا شدند! البته اینی که من دیدم جنازه اش بود ولی بالام جان این گوشت و اسکلت متعلق به چند هزار سال پیش نبود، فوق فوقش مال یک ماه پیش بوده، آخه از چند هزار سال پیش تا الان که گوشت (تازه اونم قرمز قرمز) و پوست و چشم به تن اسکلت سالم نمی مونه! تازه اینی هم که الان اسکلتش مونده حتما برا اینه که گوشت تنش و سگا و گرگ مرگا خوردن...احتمال اینکه یهو تالاپی از آسمون افتاده باشه پایین هم که کاملا منتفیه پس حتما این موجود یه پدر و مادری داشته که بوجودش آوردند، تازه این خودشم مسلما آخریش نیست، ولی پس آخه بقیه شون کجان؟ کجا زندگی می کنند؟ چرا تا حالا کسی از نزدیک ندیدتشون؟ (پارازیت … خوب حتما دیدن ولی بعد از دیدن خورده شدند، اونم بطرز فجیعی!) چی؟! خییلیلیلیلیل بدجنسی! خودت خالی می بندی! بخدا خودم دیدم! نمیدونم میشه یا نه ولی اگه تونستم عکسش و میذارم اینجا … اصلا باهات قهلم! قهل قهل قهل!!!

 

                                                         ********* 

گفته های علی لاریجانی، مترجمین سازمان ملل و خوانندگان نشریات اروپایی را دچار سرگیجه مفرط تاریخی کرد.

 

علی لاریجانی: " با نشان دادن « لولو» ی شورای امنیت، مردم ایران رو به قبله نمی شوند ".

 

ترجمه نیوزویک:

علی لاریجانی گفته است که اگر شورای امنیت مثل موجوداتی که بچه ها را می ترسانند ظاهر شود، مردم ایران به سوی قبله مسلمانان جهان دراز نمی کشند.

 

ترجمه نشریه اسپانیایی ال پائیس:

علی لاریجانی گفت که اگر شورای امنیت چیز ترسناکی را هم به ایرانیان نشان دهد، باز هم مردم ایران به سوی عربستان سعودی نمی خوابند.

 

 

ترجمه نشریه فرانسوی اومانیته:

علی لاریجانی گفت که دراز کشیدن ایرانیان به سوی مرکز اعتقادات مسلمانان بستگی به این دارد که آنها از موجودات افسانه ای بترسند، این یک داستان ایرانی است.

 

                                                   ************

از الان تا اواسط اردیبهشت ضربان قلبم تندتر و تندتر میشه... از الان تا اواسط اردیبهشت هی ذوق میکنم و ذوق می کنم .... از لان تا اواسط اردیبهشت هی باید جلوی خرجای اضافی و بگیرم ... از الان تا اوسط اردیبهشت باید رو مغز محمد انقدر بندری بزنم که بلکه مجبورش کنم یه روز اون وسط مساطا قید کار و بزنه و باهام بیاد نمایشگاه ... از الان تا اواسط اردیبهشت هی نقشه می کشم و نقشه می کشم ... از الان تا اواسط اردیبهشت باید به سایت همه انتشاراتی های محبوبم سر بزنم و کتابام و از الان انتخاب کنم ... از الان تا اواسط اردیبهشت اوههههه چقدر کار باید بکنم !!! (پارازیت ... تازه امسال بهمون بن کتاب هم می دهند ... نتیجه اخلاقی اینکه ۵۰ هزارتومن به نفعم شد) فکر نکنیا ... هنوز باهات قهلم