صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای
پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای
در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای
در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای
می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای
زودتر بفرست ای ابر بهاری... زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای
نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای

م.سرشک

....

مدت زیادی از تولد برادر ساکی  کوچولو نگذشته بود . ساکی  مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که  با نوزاد  جدید  تنهایش  بگذارند

پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم  مثل بیشتر بچه های  چهار پنج ساله  به برادرش  حسودی کند  و بخواهد  به او آسیبی  برساند . این بود که جوابشان همیشه   نه    بود  . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش  هم برای تنها ماندن  با او  روز به روز  بیشتر می شد  ،‌ بالاخره پدر و مادرش  تصمیم  گرفتند موافقت کنند .

ساکی با خوشحالی  به  اتاق نوزاد رفت و  در را پشت  سرش  بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش  می توانستند  مخفیانه نگاه کنند و بشنوند .  آنها ساکی  کوچولو  را دیدند  که  آهسته  به طرف برادر  کوچکترش  رفت. صورتش  را  روی صورت  او گذاشت و  به آرامی  گفت :  نی نی  کوچولو ، به من  بگو  خدا چه جوریه ؟ من  داره  یادم  میره !

 (پارازیت...ببین به منم بگو... بلات قاقالی میگیلما...)

آن میلمن

انتظار...


بخوان ای چرخ ریسک ! نغمه ات را
بران شاخ برهنه ی بی گل و برگ
که داری انتظار نو بهاری
ولی من این دل بی آرزو را
که از شور قیامت هم نجنبد
کنم خوش با کدامین انتظاری ؟


م.سرشک(شفیعی کدکنی)

.........

اهای اهای کی پس خدا بود؟
کی پشت چین پرده ها بود؟
اهای اهای کی نا خدا بود؟
از عشق بمرد و بیصدا بود
تو خدایی ....تو نا خدایی ...
تو بیصدا و با صدایی...
تو کجایی؟!!!...بگو به عالم
که مشت ما و پشت مایی...

دوباره اخبار داره بم و نشون میده...دوباره جیگرم خون شد...دوباره داغ دلم تازه شد...خیلی وحشتناکه...خیلی باور نکردنیه...خیلی بی انصافیه...من مصلحت کار خدا رو نمیدونم ولی یکی نیست بهش بگه خدایا انصافتو شکر...چرا هرچی بد بختی و مصیبت است مال مردم منه...؟!!!چقدر؟؟؟ تا کی؟؟؟اون از منجیل...اون از رودبار...اون از قزوین ...اینم از بم...بس نشد؟...به چه جرمی؟ به کدام گناه این مردم باید تاوان پس بدن؟ژاپن ۸ ریشتر زلزله میاد اب از اب تکون نمیخوره اونوقت اینجا با ۶ ریشتر ۴۰۰۰ نفر باید بمیرند...۵۰۰۰ نفرم باید لت و پار بشند...این چه عدلیه؟این چه انصافیه...؟من نمیفهمم!!!نکردی یه دولت مسوول و دلسوزبهمون بدی...خدا دردبدرشون کنه که فکر مردم نیستند فقط فکر چپاول مردمند...اگه این خونه ها رو درست و اوصولی میساختند...کی یه زلزله میتونست اینهمه ویرانی ببار بیاره؟...کی میخواد جوابگوی اون طفل معصومی باشه که دودمانش بباد رفت...؟کی جواب اون مادر بخت برگشته را میخواد بده که بچشو از دست داده؟...اقایون خودشون تو برجای فلان قیمتی زندگی میکنند اصلا حالیشون نیست این مردم بد بخت چی میکشند...خدا عذابتون و زیاد کنه...خدا خودش شاهده من تو عمرم کسی و نفرین نکردم...ولی این دولت و هر کسی و که خیانت میکنه به مردمم نفرین میکنم...

........


چه بگویم که دل افسردگی ات
از میان برخیزد ؟
نفس گرم گوزن کوهی
چه تواند کردن ؟
سردی برف شبانگاهان را
که پر افشانده به دشت و دامن ؟

م.سرشک

مناجات...

خدایا !!!!

تو با آن بزرگی...در آن آسمانها

چنین آرزویی.....بدین کوچکی را

توانی برآورد

آیا ؟


م.سرشک

تسلیت....

زیر گل تنگدل ای غنچه رعناچونی؟
بی تو ما غرقه به خونیم تو بی   ما چونی؟
سلک جمعیت ما بی تو گسسته است ز هم
ما که   جمعیم چنینیم...تو تنها   چونی؟
بر سر خاک توام ای که از این پیش مرا
بوده ای تاج سر امروز کف پا...چونی؟
بی تو بر روی زمین تنگ شده بر من جای
تو که در زیر زمین ساخته ای جا...چونی؟
میشود دیده ئ بینا ز غباری تیره
زیر خاک آمده...ای دیده بینا چونی؟
رو به صحرای عدم تافتی از  شهر وجود
من از این شهر ملولم...تو به صحرا چونی؟

این مصیبت واقعا نمیدونم چی بگم...جانگداز؟...وحشتناک...؟تکان دهنده؟...عظیم؟...نمیدونم کدومشو بگم...این مصیبت دردناک و به همه ایرانیا ...به همه اونایی که عزیزانشون رو  تو این فاجعه از دست دادند...تسلیت میگم...از خدای بزگ برای باز ماندگانشان صبر و شکیبایی خواستارم...و برای از دست رفتگان این .... طلب مغفرت میکنم...

هرگز فیلسوفی وجود نداشته که بتواند دندان درد را صبورانه تحمل کند.(پارازیت...قیافه جناب فیلسوف تو  اون لحظه دیدن داره...)

**************
نه شمشیر مارس...نه اتش نا بهنگام جنگ...نمیتوانند یادگار جاودان خاطره تو را بسوزانند.
 
**************
چه چیز بهترین است؟ من ان را برای تو ارزو میکنم.

**************
ما زمان را چنین ابلهانه می گذرانیم و ارواح فرزانگان...بنشسته بر ابرها...ما را با  تمسخر می نگرند...
**************

بیان نارضایتی از این که چرا روز...روز است...شب...شب...و زمان زمان است...چیزی نیست جز تلف کردن شب...روز...و...زمان.

                                                               ویاییام شکسپیر

نمک

گر نمک باعث شوری است...ندانم ز چه روی
یار من اینهمه دارد نمک و...شیرین است....


سعدی

قدرت کلمات...

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا  از آنها  به داخل گودال عمیقی  افتادند .  بقیه ی  قورباغه ها  در کنار گودال  جمع شدند و وقتی دیدند که  گودال چه قدر عمیق است  به دو قورباغه ی دیگر گفتند  که دیگر چاره ای نیست .  شما به زودی خواهید مرد .

دو قورباغه این حرفها  را نادیده  گرفتند و با تمام  توانشان  کوشیدند که از گودال بیرون بپرند  . اما قورباغه های  دیگر دائما به آنها می گفتند  که دست از تلاش بردارید ، چون  نمی توانید  از گودال خارج شوید ،  به زودی خواهید مرد

 بالاخره یکی از دو قورباغه  تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش  برداشت  او بی درنگ  به ته گودال پرتاب شد و مرد (پارازیت....آخی ...طلفکی...)

اما قورباغه ی دیگر با  حداکثر  توانش  برای بیرون آمدن  از گودال تلاش می کرد . بقیه ی قورباغه ها  فریاد می زدند  که  دست از تلاش  بردار ،‌ اما  او با توان بیشتری  تلاش کرد و  بالاخره  از گودال خارج شد (پارازیت...اکه هی...پر رو...حرف گوش کن دیگه...)

 وقتی از گودال  بیرون آمد ،‌ بقیه ی   قورباغه ها  از او پرسیدند :  مگر تو  حرفهای  ما را نشنیدی ؟

  معلوم شد که  قورباغه ناشنواست ،  در  واقع  او در تمام  مدت  فکر می کرده  که  دیگران او  را  تشویق می کنند (پارازیت...میخ نشو چکش نداریم...)

 

از کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه

از نویسندگان ناشناس