عشق... عاشق...سعادت...

شبی با آسمانی چنین شفاف,با بوی هزار عطر درآمیخته, با اینهمه آواز جیر جیرکها, پای دیوار ساوالان,چرا باید تن به خفتن سپرد؟ چرا باید که چشمها, راه حضور ستارگان , را بست؟
عاشق, شب را بخاطر شب بودنش دوست دارد, نه بخاطر آنکه میتوان ندیده اش گرفت, خویشتن را در محبس اتاقی محبوس کرد, و به قتل عام تصویرها و اصوات موسیقیایی شبانه مشغول شد.
عاشق, خواب آلوده نیست, شیفته ئ بیداریست
عاشق , جدی است اما عبوس نیست....
عاشق,صدای نسیم شبانه را عبادت میکند _ تا ایاز.

                   *******************
هیچ چیز , همچون اراده به پرواز, پریدن را آسان نمیکند.
هیچ چیز همچون باور ساده لوحانه و صمیمانه ئ سعادت, سعادت را به محله ئ ما, به کوچه ئ ما , و به خانه ئ ما ارزانی نمی آورد.
سعادت, شاید چیزی نباشد الا همین اعتقاد مومنانه به سعادت.

             ************************
و نباید بگذاریم که عشق, همچون کبوتری سپید, بلند پرواز, نقطه یی در آسمان باشد.اگر عشق را از جریان عادی زندگی جدا کنیم_ از نان برشته ئ داغ, چای بهاره ئ خوش عطر,قوطی کبریت,دستگیره های گلدار و ماهی تازه _عشق , همان تخیلات باطل گذرا خواهد بود... مستقل از پوست, درد,  وام, کوچه ها و بچه ها: رویایی کوتاه که آغازی دارد و انجامی, و ناگهان از جای پریدنی, و بطالت را احساس کردنی, از دست رفتنی تاسف بار... و یاد,(( یاد, که انسان را بیمار میکند.)); و خادم درمانده ئ گذشته ها, نه مسافر همیشه مسافر بودن.
پس,  آغاز نکنیم , ادامه بدهیم ...
       
                                                         نادر ابراهیمی


سلام سلام ۱۰۰ تا سلام...

بهار بهار
صدا همون  صدا بود 
 صدای شاخه ها و ریشه ها بود 
 بهار بهار 
 چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد  ... اما خودت کجایی
وابکنیم  پنجره ها  رو یا نه ؟
تازه کنیم  خاطره ها  رو یا نه ؟
 بهار اومد  لباس  نو تنم کرد
تازه تر  از قصل  شکفتنم کرد 
 بهار اومد  با  یه  بغل  جوونه 
 عید آورد  از تو کوچه  تو خونه 
 حیاط ما یه  غربیل 
 باغچه ما یه گلدون 
 خونه ما همیشه
منتظر  یه مهمون 
 بهار اومد  لباس نو تنم کرد
تازه تر  از فصل  شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا  که مثل قصه ها  بود
خواب و خیال  همه بچه ها بود
آخ ... که چه  زود  قلک  عیدیامون
وقتی شکست  باهاش  شکست  دلامون
بهار اومد  برفارو نقطه چین کرد
خنده  به دلمردگی  زمین کرد 
 چقد دلم فصل بهار ودوست داشت
واشدن  پنجره ها  رو دوست داشت 
  بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی  دیگه آشنا کرد 
 یه حرف یه حرف ‚حرفای من کتاب شد
حیف  که همش  سوال  بی جواب شد
دروغ نگم  ‚  هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب  دنبال  آب و نون بود ....
    
                        محمر علی بهمنی




( پارازیت... سلام...بازم منم...میبینم که تو این یه هفته یی که نبودم حسابی خوش بحالت شده ... ولی آخیششششش ... دلم تنگ شده بود... هیچ جا خونه خود آدم نمیشه..مگه نه؟...بازم با حرفام سرتو درد میارم قول میدم... مرسی که اومدی پیشم و با حرفای قشنگت دلگرمم کردی...)

 

 

یک تصمیم...

یه چند وقتیه حسابی از خودم و دوستام غافل شدم...تا ۳ ماه پش که درس و دانشگاه و کار با هم قاطی شده بود و حسابی وقتم و می گرفت حالا هم که درسم تموم شده,کار وقتم و میگیره...کار + اینترنت...این دوتا دیگه وقتی برام نمیذارند که به خودم و علایقم برسم,کتاب بخونم,فیلم ببینم,برم خونه ئ دوستام...همه از دستم شاکی و ناراحتند,حق هم دارند;قبلا که بهشون زنگ میزدم یا میرفتم خونشون با روی باز ازم استقبال میکردند ولی حالا تا میگم الو میگند: کوفت!بی معرفت(پارازیت, من:)کجا بودی تا حالا؟(...)یه سراغی ازمون نمیگیری!اصلا نمیگی زنده ایم یا مرده...خیلی بی معرفتی ...خیلی!!! قدیما چند روز درمیون یه زنگی میزدی یه حالی می پرسیدی,ولی حالا اصلا یادته بار اخری که اومدی پیشمون کی بوده؟(...)
و من همینجور ساکت و خجول و شرمنده میمونم;چی بگم؟حق دارند. ولی: خوب من نمیرسم زنگ بزنم ,شما ها چرا یه حالی ازم نمی پرسید؟چرا یه طرفه میرید قاضی؟
ـ چون هیچ وقت نیستی!وقتی هم که  هستی تلفنت ماشالا از تلفن سفارتخونه هم بیشتر اشغالی دارهعملا ارتباط با تو یه طرفست...!
(پارازیت...پر رو ... وقتی میبینی حق با اوناست دیگه برا چی دوباره  جواب میدی که بیشتر خیط بشی؟)
این که نشدراست میگن خوب...وقتی حتی خودم از خودم ناراضی ام و گله دارم ,میخوام بقیه ازم ناراضی نباشند!من مال خودم تنها نیستمهمه ئ اونایی که دوستشون دارم و دوستم دارند ,حق و سهمی از من دارند...مال اونا هم هستم...چندین سال روی من بعنوان یه دوست سرمایه گذاری کردند همونطور که من این کار و کردم...حالا که وقت سود و درو محصوله درست نیست بجای منفعت ضرر بدهند...نه...نمیذارم منم اونا رو راحت بدست نیاوردم که راحت از دستشون بدم... یادم نیست بار آخری که به مریم زنگ زدم کی بودهاز نیلوفر هیچ خبری ندارم...سهیلا بچه دار هم شد من هنوز نرفتم دیدنش...پریسا داره ازدواج میکنه و من باز ازش بیخبرم...مهشاد مدتیه یه خورده پکر و ناراحته,نرسیدم حالش و بپرسم...آرزو رفت اهواز نرفتم ببینمش...لیلا بار آخری که صحبت کردم باهاش دنبال کار میگشت...دلم برا سمیرا یه ذره شده...با تکتم هم عید صحبت کردم دیگه همونه...چقدر من بدم.... اینجوری نمیشه...یه فکری باید به حال خودم بکنم...
ـ اولین کار اینه که تا مدتی اینترنت و تعطیلش کنی!نمیمیری که...یه چند وقتی و به خودت و دوستات اختصاص بده...
ـ خوب خودمم که همینو دارم میگم پورفسور! 
از امروز بجای احوال پرسی از دوستای ندیده و نتیم,حال دوستای قدیمیم و میپرسم...مطمئنم اگه اصلا با نت خداحافظی هم بکنم برا کسی مهم نیست...تو نت کسی دلش برام تنگ نمیشه ... کسی براش مهم یست بود و نبودم اما خارج نت... چرا...دوستام دوستم دارند... اگه نباشم دلشون برام تنگ میشه...اگه مریض بشم نگران سلامتیم میشند... پس باید یه مدت  به خودم وقت بدم...باید یه کارایی بکنم که دل دوستام و بدست بیارم...هم خودم به این نیاز دارم هم اونا...میدونم پریسا و سهیلا که  عادت دارند فقط با من درد و دل کنند الان کلی حرف تو دلشون قلنبه شده...وای خدا...۲ دفعه من چقد بدم...چقدر خود خواهم...چطور نتونستم اینهمه مدت یه وقت کوچیک جور کنم و حالشونو بپرسم...ولی جبران میکنم... دیگه اینجور نمیشه!
و حالا...قراره برای یه مدتی نمیدونم تا کی,از تو دوست ناشناس و ندیدم خداحافظی کنم... ازت ممنونم که تو این مدت منو حرفای دلم و تحمل کردی.. مرسی که تنهام نذاشتی و با حضور سبزت  نذاشتی چراغ این خونه ئ دل خاموش بشه...از لطف و محبتی که بمن داشتی و با حرفای خوب و دلگرم کنندت دلگرمم میکردی,ممنونم...دلم برا همتون تنگ میشه... برا محمد عزیز و مهربون ...محمد جان بخاطر همه کمکات ممنونم ... این خونه اگه زیبا شده تو درستش کردی... ممنونم ازت...برا دنیای عزیز و مهربونم...داداش بهزاد گلم...ناز پری جیزگول و خوشگلم... علی آقا سافت عزیز ... ایمان عزیز و داستانای زیباش...شراره ئ گلم...سپیده ئ نازنین... طناز مهربون...وای رز نقره ای خوب و مهربون و قشنگم...برا مسعود عزیز و شعرای زیباش... سینای مهربون و طرفدار رباعیات مولانا... برای نفیس بانوی اردیبهشتم... محمود آقا ی عزیز و داستانهای قشنگی که خلاصه میکنه... سارا جونم دلم برا تو هم یه ذره میشه میدونم... ققنوس عزیز و مهربون ... علی اقا فردین با معرفت... پریای گلم با حرفای خوشگلش... برا بهروز وثوق عزیز و عشقای الکیش...برا دی جی سلطان عزیز... برا دادش.. آبجی... دوست جون وووووووووو از همه بیشتر دلم برای جوجوم تنگ میشه... و بقیه دوستانی که به من لطف و محبت داشتند... همتون و دوست دارم ...خیلی.....از خدا میخوام نگه دار همگی باشه...الهی که همیشه شاد و پیروز باشید...
(پارازیت...زیاد دلت و صابون نزن که ۱۰۰٪ از شرم خلاص شدی... بازم میام و سرت و درد میارم منتها دیگه مثل قبل هر روز نمیام... دیر به دیر میام...)
و در آخر اینم چند تا بوس بوس جوجویی که به جوجو جان قول آموزشش و داده بودم...فقط خدا کنه شمسی خانم نبینه...



شمسی خانم: اینا چرا گره خوردن به هم؟







جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ........مینا..........
ـ اه شمسی خانم چی شد؟
ـ اته پته اته پته تپه توپو...پوففففففف
ـ  اوا شمسی خانم چرا غش کردید...
ـ الهی ور بپری... الهی باباغوری بگیری... الهی خروسک بگیری... همینا رو نشون بچه های مردم دادی که این اقدس ورپریده رو هم  پر رو کردی رفته با پسر مش غضنفر  دوست شده...اته پته تپه توپو...
ـ اه باز که غش کردید...( پارازیت... اصلانوش جونت خوب کردم... بسکه فوضولی..در خونه رو بسته بودم ... میخواستی نیایی ببینی.. )

بمن میگن مینا پلنگ...


تا حالا شده جو بگیرتت و به قول طرف هارتیست بازی در بیاری؟ منو یه بار جو گرفت...جوریکه خودم هر وقت یادم  میفته میمرم از خنده...:
ساعت 5 بعد از ظهر یک روز گرم تابستونی حوالی میدون محسنی...
نرسیده به مطب دکتر...بابا داخل یه خیابون فرعی ماشین و پارک کرد.خیابون شمالی_جنوبی بود...همزمان با ما یک کادیلاک هم اونطرف خیابون و بر خلاف جهت ماشین من نگه داشت...یکی دوتا خانم و آقای مسن در حال پیاده شدن از ماشین هستند که نگاهم و ازشون میگیرم و رو بابا میکنم:
_بابا من دیگه نمیام تو مطب.همینجا منتظر میمونم.
_باشه بابا بشین...مادرتم قراره است تا 5/5 بیاد...تو همین جا منتظر باش تا بیاد.درهای ماشینم از تو قفل کن.
(بابا همیشه میترسه ما تو ماشین باشیم و یک دزد به قول خودش از خدا بیخبر بیاد و ما و ماشین و یه جا با هم اونم تو روز روشن بدزده...برا همین تا جلو چشمش ماشین را از تو قفل نکنیم خیالش راحت نمیشه)
_چشم در و هم میبندم.
10 دقیقه بعد...خوب شد حالا این جدول و با خودم آوردم و گر نه حسابی حوصله س میرفت...نام دیگر بلبل؟ه..ز..ا..ر..خوب درومد...مادر تازی؟ا..م..نام دیگر گل سرخ؟و..ر..د...اثری از جک لندن؟اه..اثری از جک لندن...اوا..چرا یادم نمیاد...نوک زبونمه ها.الف و نون و دالش هم درومده...فیلمشم تلویزیون شونصد دفعه نشون داده...چقدر خنگ شدی تو دختر...همینجور که فکر میکنم سرم و میگیرم بالا و بیرون و نگاه میکنم...خیابون خلوت خلوته...بجز ماشین ما و اون کادیلاکه ماشین دیگه ایی تو خیابون نیست...هیچ عابری هم رد نمیشه...درحالیکه سرم و میندازم پایین که دوباره جدول و حل کنم..یه لحظه چشمم میفته به پسری که دم کادیلاک ایستاده...بنظرم غیر عادی اومد...دوباره نگاش میکنم...ظاهرش نشون میده از اون خلافاست...ریش ستاری داره (البته از نوع اجق وجقش)موهاشم  مثل این برق گرفته ها سیخ سیخیه...همینجور که داره دورو برش و نگاه میکنه ...در ماشین و هم باز میکنه...حالا منم مات و حیرون دارم آقا رو نگاه میکنم...قلبمم گروپ گروپ داره تند تند میزنه...انگاری هیپنوتیزم شدم...چشم ازش بر نمیدارم...سرش و کرد پایین...فکر کنم میخواد ضبط ماشین و بدزده...حالا من چی کار کنم؟
_ولش کن بابا...مگه یادت نیست بابا همیشه میگه این دزدا تنهایی دزدی نمیکنند...یکیشون کشیک میده یکیشونم دزدی میکنه...
_خوب بابا آخه این دزده..نمیشه که جلو چشمم دزدی کنند و منم حرفی نزنم!
_دیوونه تو هنر کنی مواظب خودت باشی...یه نگا به دورو برت بنداز...پرنده پر نمیزنه تو خیابون...اگه دوتایی بریزند سرت چاقو ماقوت بزنن هیچ کی بدادت نمیرسه!
_راست میگی...پرنده پر نمیزنه تو خیابون البته بجز اون آقا سیبیلو قد بلند گندهه که میاد اینطرف...دیگه معطل نمیکنم...فوری درهای ماشین و قفل میکنم و پیاده میشم...آقاهه داره از کنار ماشینمون رد میشه که جلوشو میگیرم:
_آقا! نرید صبر کنید...
با تعجب نگام میکنه: چی شده خانم؟
_آقا ...اون پسره که تو اون کادیلاکست دزده...
برمیگرده با تعجب پسره رو نگا میکنه...پسره از ماشین پیاده شده و داره میره پشت ماشین...
_ اه أقا نذارید بره...دزده...داشت ضبط ماشین و بر میداشت...
أقا سیبیلوهه یه ذره با تردید پسره رو برانداز میکنه ...رفت سمتش:
_أقا این ماشین شماست؟
_بله...چطور؟
_ولی این خانم میگه شما دزدید!
و در این لحظه دو تا شاخ از بین موهای سیخ سیخیه پسره زد بیرون...
‍‍‍‍‍‍یعنی چی؟! این ماشین منه...!
_چرا دروغ میگی؟ یک آقای پیر پشت فرمون بود...تو هم نبودی باهاشون!
با یه لبخند ژوکند و یه نگاه عاقل اندر سفیه نگام میکنه...
_خانم محترم این ماشین منه...
رو میکنم به اقا سیبیلوهه: اقا ایشونو نگهش دارید من برم در این خونه ها رو بزنم صاحب ماشین و پیدا کنم.
_خانم من کار دارم...باید برم.
_یعنی چی آقا؟! تو این خیابون خلوت منو با این دزده تنها میذاری؟ واقعا که!( تو دلم: جون مادرت نریا...من زهره ترک میشم از ترس...
_ اخه فضول!کی به تو گفته بود مارپل بازی در بیاری؟..اوه!!!!!! چه خبرته...یه چیز به قلبت بگو..همینجور تند تند داره برا خودش میزنه...الان دزده هم صدا پمپاژشو میشنوه)...میرم تو کوچه...نمیدونم حالا در خونه ئ کی و بزنم؟...پسره موبایلشو در میاره شماره میگیره...هنوز دارم دور خودم گیج ویجی میزنم که اون اقا مسنه که پشت فرمون بود...هراسون از یه خونه اومد بیرون... بدو بدو میرم سمتش...:
_آقا...آقا بیایید این پسره داشت ضبط ماشینتونو میدزدید...
هاج و واج نگام میکنه...
_لااله الا الله...خانم کیو میگی؟
_اینا...این پسره رو...
با عصبانیت و چپ چش به پسره نگاه میکنه:
_همینو میخواستی؟...خوب شد؟ هی میگم رسیدی اینجا بیا بالا...نیم ساعت میشینیم و بلند میشیم...هی ادا در بیار..حقته...
ایندفعه دو تا شاخ با تمام قدرت سغ دارند از زیر مقنعه ام بزنن بیرون...
به اته پته افتادم...:_ اه..این...اقا...دزد...این...اقا...پسره...
_دخترم حالت خوبه؟ رنگت پریده بابا...
_اقا این داشت ماشینتونو میدزدید...( پارازیت...حالا ول کن  هم نیست...)
_دخترم این شازده پسر منه...قرار بود از جایی بیاد اینجا به ما برسه...اینجا هم خونه عمشه...ولی گفت رسیم  بالا نمیام میشینم تو ماشین...
با عصبانیت به پسره نگاه میکنم:_آقا چرا نگفتید ماشین پدرتونه؟!
_زکی...تازه یه چیزم بدهکار شدیم به خانم...اصلا تو مگه فض...
_ساکت...بی ادب!...دخترم دستت درد نکنه بابا...ولی اگه دفعه دیگه دست بر قضا واقعا دزدی و دیدی هچی نگو بابا...اینا رحم و وجدان ندارن...میزنن یه بلایی سرت میارن...
لپم داره از خجالت آتیش  میگیره...(پارازیت..._میگم آدم تو شیلنگ شنا کنه ولی خیط نشه...مینا خانم...
_سکنجبین!!!!)
_اقا خیلی ببخشید توروخدا...من دیدم اقا پسرتون همچین مشکوک اول درو بر ماشین و نگاه کرد بعد یواشی در ماشینو باز کرد...فکر کردم دزده...میخواد ضبط و بدزده...( حالا چرا گیر دادی به ضبط اصلا شاید میخواسته خود ماشینو بدزده...)
صدای خنده ئ پسره میاد:
_بابا میخواستم نوار بذارم دیدم ضبط نیست...از ماشین پیاده شدم که ضبط و از صندوق عقب بردارم که دیدم اون اقاهه اومد یدفعه گفت این خانم میگه تو دزدی...
پکی میزنه زیر خنده...از خجالتم اصلا نگاش نکردم که عذرخواهی کنم...بجاش از باباش عذرخواهی کردم...این مامان هم که ماشالاش باشه...معلوم نیست کجاست...در ماشینم که قفله...حالا یه ساعت باید الکی اینجا وایسم...این مو سیخ سیخیم نشسته تو ماشین همینجور نگام میکنه و میخنده...کوفت!!!
میرم پشت ماشین قایم میشم...
ساعت 5/5 ...چه عجب...بالاخره خانم  تشریف آوردند...تند تند ماجرا رو براش تعریف کردم...اولش کلی خندید ولی خندش که تموم شد کلی دعوام کرد...اینا اصلا حس انساندوستی ندارند...بیا و خوبی کن...همین کارا رو میکنن قلب جوونا تلق تولوق میشکنه...بعدشم عقده ایی میشن آخر سرهم میرن خودشونو میکشن...اصلا منم الان در ناحیه ئ قلبم شدیدا احساس سوزش میکنم...فچ چنم چه گلبم تلچ بلداشته...هی روزگار... از دست خشانت این بزلگتلا...پس فلدا اجه لفتم خودم و کشتم بدون چه بخاطر انساندوستی افسردجی خفیف جرفتم بعدشم چون گلبم تلچ بلداشته بود(قلبم ترک برداشته بود)...ناناحت شدم...آخل سلشم(آخر سرشم) از لو گصه(غصه) خودم و خفه چلدم...اصلا دوباله من جو جفرت...الان میلم خودشو خفه میچنم...(اگل بال گلان بودیم و لفتیم...اگل نامهلبان....بودیم و لفتیم...خدا رحمتم کنه...دخمل خوفی بودم)

پارازیت...هیسسسسسس صداشو در نیاریا...الان  شمسی خانم اینو ببینه باز دعو....
شمسی خانم: (جیغ جیغ جیغ)مینااااااااااا....دستت قلم بشه...ور پریده این چیه باز گذاشتی اینجا؟...ها؟
مینا: شمسی خانم من نیستم بخدا..فیله...
شمسی خانم: الهی ذلیل بشی...الهی درد بی درمون بگیری...جیییییزه جیگر بگیری ایشالا که اینقد حرص میدی منو!!!!
مینا: شمسی خانم جیز نه...جز...
جیغغغغغغغغغ:اقدسسسسسسسسسس!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...اون لنگه کفش و بده من!!!!!!)

با ((اگرها)) شور و حال داشتم پاییز
تنها رو به بیرون...چشم بر کوه...
تا میدیدم برف بود و باران بود
تا میشنیدم آوای چک چک باران بود
و من با ((اگرها)) شور و حالی داشتم
اگر پاییز ما رنگ بهار گیرد
اگر بذر خنده بر لبش روید
اگر هیمه ئ آشتی در دلش شعلع ور گردد
اگر مرغ دلش هوای آشیان گیرد
اگر آن روزهای خوش باز آید
اگر به یاد آرد خنده را...اشک محبت را
اگر باز هم بادبادکهای رنگی آرزوهامان از یک نخ پیوند گیرند
دیگر اسمان نمیبارد
دستها با هم آشتی خواهند کرد
چشمان آرزو پرور
با هم همآغوش می گردند
و آسمان نور باران خواهد شد
بهار می آید
خنده می آید
سبزه می روید
امید و آرزوها باز می گردند
گلها از زندان گلخانه ها بیرون می آیند
تا فضا را پر کنند ازعطرها
از رنگها
چه خوبست (( دوست داشتنها))
یکی را بیشتر...بهتر
اینک سلام ای مهربان...
ای دوست...
                                 هما میرافشار



( پارازیت...شمسی خانم :مینااااااااااا الهی ور بپری ذلیل مرده با این عکسای بیناموسیت!!!!!
مینا:بابا شمسی خانم من چی کاره بیدم...این زرافه ها شرم و  حیا ندارن به من چه...
شمسی خانم: الهی سلاطون بگیری که اینقد چش سفیدی...!)

من همونم چه...

دیروز بعد از مدتها با مامانم رفتیم بیرون,خیلی خوب بود,توی راه مامان یاد گذشته ها افتاده بود و از خاطرات جوونیش برام تعریف میکرد:
زمون ما,دختری اگه برادر بزرگ داشت مخصوصا اگه چند تا برادر بزرگ داشت,پسرای محل جرات نمیکردند به اون دختر متلکی بگند یا حرفی بزنند چون اگه چیزی میگفتند دختره به برادراش میگفت و برادرا هم حسابی خدمت اون پسر میرسیدند,من که برادر بزرگ نداشتم ولی چون با عموم اینا همسایه بودیم,پسر عموهام خیلی هوام و داشتند و خلاصه کسی تو محل  جرات نداشت به من نگاه چپ بکنه,یادش بخیر یک دوستی داشتم به اسم شهناز,که همیشه با اون میرفتم مدرسه و بر میگشتم خونه,شهناز هم 2 تا برادر بزرگ داشت,خلاصه به شهناز هم کسی جرات نمیکرد متلک بگه یا اینکه براش مزاحمتی ایجاد کنه,خلاصه همیشه بدون درد سر میرفتیم مدرسه و بر میگشتیم.تا اینکه یه روز یکی از همکلاسیامون که اتفاقا همسایمون هم بود,اومد پیشمون و ازمون خواست که  اونم هر روز مسیر مدرسه تا خونه رو با ما بیاد و برگرده,ما هم قبول کردیم,اسم این دوستم اکرم بود,اکرم و خواهر کوچیکترش با مادر بزرگ و پدر بزرگش زندگی میکردند ,پدر و مادرش و تو یه حادثه از دست داده بود,خلاصه کسی و نداشت که تو محل ازش حمایت کنه,هیچی,اکرم هر روز با ما میومد مدرسه و بر میگشت خونه,ولی چند روز بعد از اینکه اکرم باها مون هم مسیر شد ما دیدیم یه پسره دنبالمون میکنه,ظاهرش خیلی ناجور و مثل عمله ها بود,شلوار گل و گشاد و سر و وضع ژولی پولی و خلاصه بد ظاهر  بود,بعدش خیلی هم بد جور تعقیبمون میکرد,بفاصله ده قدم دنبالمون میومد,اوا هر جا میرفتیم اونم میومد,دو سه روز اول برو خودمون نیاوردیم ولی بعدش دیدیم این پسره داره پاک آبرومون ومیبره ,اگه پسر عموهای من یا برادرای شهناز میفهمیدن هم خدمت اون پسره رو میرسیدن هم خدمت ما رو,تا اینکه یه  روز خود پسره اومد جلو:
_سلام.
جوابشو ندادیم و به راهمون ادامه دادیم...از رو نرفت...دوباره راهمونو سد کرد:
_سلام چردما!!!
سلام کردی که کردی,پر رو!برو دنبال کارت!چی میخوای از جون ما هی می افتی دنبالمون آبرومونو داری میبری با این کارات
_من باشما چی کار دارم؟من با این اچرم (اکرم)کار دارم
_تو غلط کردی با من کار داری...بابا چی میخوای از جونم ,ببین اینا دیگه مثل بی کس نیستنا,چند تا داداش دارن هر کدومشونم 6 تای تو هیکل دارند ,ببینند دنبال خواهرشون راه افتادی زنده زنده پوستت و میکنند
_ببین اچرم ,من با اینا چی کار دارم,من با تو کار دارم,تو یا باید با من دوست بجیری یا من میرم به آگات میجم چه این اچرم میره تو خرابه ها با پسرا بوس بوس میکنه...
_برو گمشو!!!دیوونه...اگه بخوام بوس بوس کنم خوب میرم تو پارک چرا تو خرابه...
_حالا هر چی...تو اصلا میدونی من چیم؟
_نخیر نمیدونم...جنابعالی چی(کی)هستی؟
_ها...همین دیجه,نمیدونی...بابا من همونم چه پسر عموم تو فیلما هارتیسته(آرتیست...)
_منم همونم که برادرای دوستم با 6 تا گردن کلفت دارن  میان سمتت که یه سر بفرستنت اون دنیا...
نیگا کردیم دیدیم برادرای شهناز با دوستاشون عصبانی دارند میان سمت ما ...پسره تا دید هوا پسه...2 پا داشت 2 تا دیگه هم قرض گرفت د در رو...
***************************
همینجور که مامان اینا رو تعریف میکرد خنده کنون از جلو سینما فلسطین رد شدیم که دیدم اوه اوه دیشدین دیشدینه...فیلم مارمولک و داره...
_به جون مامان اگه من از اینجا یه قدم اونورتر بیام...
_مینا کار داریم مادر دیرمون میشه...
ولی ته دلش خودشم بدش نمیاد فیلم و ببینه...
_یعنی میترسم کارا بمونه...
_نترسید نمیمونه...بعد از فیلم میریم دنبال کارا...
و جات خالی رفتیم سینما...مدتها بود اینقدر نخندیده  بودم..اگه وقت کردی حتما برو ببینش فیلم قشنگیه...هر چند نصف متلکای فیلم و از بس ملت خندیدند نذاشتن کامل بفهمم که چیه...خلاصه عزیز برادر...نه ببخشید عزیز خواهر...حتما حتما یه 2 ساعت وقت آزاد جور کن برا خودت و برو فیلم وببین و لذتش و ببر...(پارازیت...یادم باشه صورتحساب تبلیغ فیلم و برا تهیه کنندش بفرستم...

  

پارازیت...نقل قول از شمسی خانم مادر اقدس اینا:الله . اکبر...چقد عکسای بی ناموسی تو نت زیاد شده...نگا تورو خدا...دوره آخر زمونه...اون از شترا ....اینم از گاوا...آخه آدم دردشو به کی بگه...

طوری بیا که...

طوری بیا که گونه هایم از پس پای گریه نلرزد...
سر به راه عطر انار و باغ بابونه باش
به بازخوانی همان خاطره بر خشت و بوریا قناعت کن
شنیده ام تمام پل های پشت سر ستاره را
در خواب خسته ترین مسافران خراب کرده اند
یعنی که هیچ نرگسی در این برکه تاریک نمی روید
یعنی که هیچ پرستویی به سایه سار صنوبر بازنمی آید
یعنی که ما تنها میمانیم
تا تشنه در اوقات آواز و اشتیاق بمیریم
یعنی که ما تنها میمانیم
تا به یاد آوریم که از توجیه تبسم خویش ترسیدیم
شما شاهد من باشید
تمام تقصیر ما
عبور از پشت پلی بود
که نمیدانستیم آنسوی ساحلش دریا نیست
آنسوی ساحلش بار می آید و
آدمی از آواز آدمی
خبر یه حیرت رویا نمیبرد!
                                       علی صالحی





بنویس...

بنویس!
_چیزی به ذهنم نمیرسه...
_عیب نداره ...تو شروع کن به نوشتن خودش میاد...
_بابا میگم چیزی به ذهنم نمیرسه...
_خوب باشه...همینو بنویس!!!
_چی بنویسم آخه؟!بنویسم اونقدر خنگ شدم که حتی نمیتونم چند تا جمله ئ ساده بنویسم؟...بنویسم از بس تو این چند وقته حس و حالتهای عجیب غریب بهم دست داده که همینجور حیرون موندم؟که خودمم نمیدونم خوشحالم یا ناراحت؟بنویسم مثل افراد جادو شده یه لحظه حالم خوبه یه لحظه بد؟یه لحظه بلند میشم میرقصم یه لحظه میزنم زیر گریه(حالا گریه نکن کی گریه کن)...بنویسم چند وقته حال و حوصله هیچ کاری و ندارم...بنویسم مدتیه از خودم و کارای احمقانه ایی که انجام دادم حسابی کفری و عصبانیم؟...بنویسم از دست فوضولی و دخالت این و اون تو زندگیم خسته شدم؟بنویسم دلم یه هوای تازه میخواد؟بنویسم دارم یه فکرا و تصمیمات جدی برا خودم و زندگیم میگیرم؟...بنویسم تا چند وقت دیگه چشم حسودا از حسادت میترکه و چشم دوستا از تعجب گرد میشه؟...بنویسم دیگه از تصمیماتی که برا خودم میگیرم به هیچ کی نمیگم؟...بنویسم از گربه رقصونیی که تو کارام میکنن خسته شدم؟...بنویسم بهمین زودی یه نفر خیلی پشیمون میشه؟...آره؟...اینارو بنویسم؟
با لبخند خفیفی که رو لباش نقش بسته نگام میکنه...
_چیه؟به چی میخندی؟
من تو آیینه لبخندش عمیقتر میشه...
_دیدی بهت گفتم شروع به نوشتن کنی حرفا هم پشت سر هم می آیند...آب نمیبینی شنا کنی و گر نه شنا گر خوبی هستی...خوبه حالا حرفت نمیومد...یه نگاه به پشت سرت بنداز ببین چقدر حرف تو دلت قلنبه شده بوده و خودت خبر نداشتی...دیدی حالا...پس وقتی بهت میگم بنویس...بنویس!!!!
بنویس بر یاس کبود...بنویس بر باور دور
بنویس از من...بنویس
 بنویس عاشق یکی بود
بنویس...بنویس...بنویس
آه...قصه بگو...از این عاشق دور
تو از این تنهای صبور
بی تو شکست...چو جام بلور
بنویس  بر یاس سپید
بنویس  از عشق و امید
بنویس دیوانه ئ تو
به خود از عشق تو رسید
بنویس...بنویس...بنویس
تو...موج غرور..این دل...سنگ صبور
بنویس از آنکه چو اشک...از دیده چکید...به گونه دوید
بنویس دنیای منی...همه ئ رویای منی
منم و بیتابی موج...تو هنوز دریای منی....
بنویس...بنویس...بنویس
غریبونه شکستم...من اینجا تک و تنها
دلخسته ترینم...در این گوشه ئ دنیا
ای بی خبر از عشق...نداری خبر از من
روزی تو می آیی...نمانده اثر از من...
 بنویس...بنویس...بنویس