...

من سرد می شوم
من سنگ می شوم
یخ می زند به سینه دل گرمسوز و من
دل تنگ می شوم
دل تنگ می شوم من و باز این شکسته دل
زهدان خواهشی است
چون سنگ می شوم من و باز این صبور سنگ
زندان آتشی است

فریاد های من
خاموش می شوند
اندوه و  شادمانی و عشق و امید من
از یاد روزگار فراموش می شوند

آری دریغ و درد که در انتهای شب
من سنگ می شوم
با آتشی به دل
با نغمه یی به لب :
چون ذره  ...   چون زمین  ...
چون موج  ...   چون گیاه   ...


سیاوش کسرایی

اگه می شد .... چی می شد...!

خوب می شد اگه میفهمیدم .... چرا ؟!

دستم بگرفت و پا به پا برد
( پارازیت..من بچه بودم نمدونم کجا برد....)
تا شیوه ئ را رفتن آموخت...
 ***********************
عین آن رازی که میدانی ست او
یا همانی که نمیدانی ست او ( پارازیت ... خودت پیدا کن پرتقال فروش رو)
نا مه یی نا خوانده با خط کهن
قصه یی تازه که میخوانی ست او
درد دارد... کو که پیدایش کنی
همدم هر درد پنهانی ست او
کار و بارش سوختن ... افروختن( پارازیت... بعضی وقتا هم زور گفتن...)
آنکه در کارش فرو مانی ست او
لحظه یی از غمگساری دور نیست
گریه ئ هر ابر بارانی ست او
بوی گیسوی سپیدش محشر است
بهتر از هر گل که میدانی ست او
دوستش دارم که در سرمای عمر
همچو گلهای زمستانی ست او
روح او پایان نمیگیرد به مرگ
ماندنی در عالم فانی ست او
از بدایت تا نهایت عاشق است
عشق اول عشق پایانی ست او
این شگفت نازنین دانی که کیست؟
مادر پر مهر ایرانی ست او ....( الهی که من قربونش برم...)

             ****روز مادر مبارک *****





شعر از علیرضا میبدی

زین بیابان گذری نیست سواران را  , لیک
دل ما خوش به فریبی است  , غبارا تو بمان ....
                                     
                                                              ا.سایه
                *******************

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما , سبکباران ساحلها....
      **************
من و
 تنهایی و
یک شمع روشن ,
خدایا ! نکند بادی بیاید...
   *****************
چه قدر از من تا تو راهه؟
جاده بد جوری سیاهه
سایه ئ تو گوشه گیره
سایه ای که سر پناهه
*******************
اگر به خانه ئ من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه , که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم ...
                                           فروغ فرخزاد



ای مونس روزگار... چونی بی من؟
ای همدم غمگسار... چونی بی من؟
من با رخ چون خزان خرابم بی تو
تو با رخ چون بهار چونی بی من؟

      ***************
ای دل ! تو درین واقعه دمسازی کن
وی جان ! به موافقت سراندازی کن
ای صبر ! تو پای غم نداری... بگریز
ای عقل! تو کودکی ... برو بازی کن
        ***************
لب بستم و صد نکته خموشت گفتم
در گوش دل عشوه فروشت گفتم
در سر دارم آنچه بگوشت گفتم
فردا بنمایم آنچه دوشت گفتم


                                                   حضرت مولا نا

عمر گرانمایه درین صرف شد تا ...

تابستون امسال بر عکس تابستون پارسال که هر چی جلو می رفتی بازم بود و تموم نمیشد, داره بسرعت برق و باد می گذره; اینقدر هم سریع می گذره که اصلا گذرش و حس نمیکنی نمی دونم شایدم برا من اینطوریه;  یادمه دوم راهنمایی که بودم بچه ها غر میزدند که  پس کی بزرگ میشیم؟چرا هنوز بچه ییم و ... دبیرمون لبخند تلخی بهمون زد و گفت زیاد غصه نخورید, فقط بذارید سنتون به بیست برسه,  بیست و که رد کردی انگار افتادی تو یه سراشیبی پر شیب,  عمرت انقدر سریع میگذره که تا چشم به هم میزنی چهل سالت شده و تو اصلا نفهمیدی کی اینهمه سال گذشتههنوز چهل سالم نشده ولی واقعا دارم این گذر سریع و حس میکنم تا چشم هم میزنم یکسال گذشته , خوب خدا رو شکر تا اینجا خوب گذشته,  البته بجز یکی دو مورد که خدا هی اذیتم میکنه و به مرز جنون دیوونه و عصبانیم میکنه, بقیه موارد  خوب بوده, ولی اگه بقیه عمرم هم بخواد همینجوری تند و سریع بگذره که خیلی وحشتناکه آدم اصلا هیچی از زندگیش نمیفهمه من هنوز خیلی از کارایی و که میخواستم انجام بدم ,  انجام ندادم هنوز کلی کار دارم ولی برای انجام دادن همه ئ اونا میترسم وقت کم بیارم , وقت ,  یک کلمه سه حرفی و کوچیک ولی دلهره آور, مخصوصا شبای امتحان اسم وقت که میاد آدم ستون فقراتش تیر میکشهبا همین فسقل قدش اشک خیلیا رو دراورده اصلا باعث و بانی همه ئ این آه های سوزناک و جان گدازی که از نهاد آدمها درمیاد همین جناب وقته به هیچ دادگاه و محکمه یی هم نمیشه از دستش عارض شد الهی نیاد اونروزی که بخودم بیام و ببینم از ماحصل زندگیم راضی نیستم... خدایا نیار اونروز و که در حسرت گذشته بسوزم...خدایا کمکم کن...یه خرده هم این عمر وزمان وبذارش رو دور کند چیه بابا گذاشتیش رو دور تند یه وقت دیدی تسمه پروانه پاره کرد ها...حالا از ما گفتن قشنگ بذارش رو دور کند و با خیال راحت ودر آسایش و آرامش بذار بگذره... البته از یه طرف هم نه...بذار رو همین دور تند بمونه...یعنی نه ... اصلا میدونی چیه؟ دوران بد و سخت زندگی و بذار رو دورتند... دوران خوب و لذت بخش زندگی وبذار رو دور کند یعنی دقیقا بر عکس این روندی که الان داری ... دوران خوش زندگی و گذاشتی رو سرعت نور...هرچی بدوی هم به گردش نمیرسیدوران سخت زندگی و هم گذاشتی رو دور کند,  به قیمت جون آدم هم این دوران و رد میکنی . بعضی از بنده هات که بد بختها دوام نمیارن و وسطای را عطای این زندگی و به لقاش میبخشند و میان پیش خودت... ولی اونطرف هم که میان به غلط کردن میفتند یعنی اگه بخوام حرف مبلغان دینت و ( که بجا که مرم و به تو جذب کنند... دفع میکنند) باور کنم ... مامورین جهنمت پشت دروازه های آسمون هفتم زاغ سیاه اون بنده بدبخت کم طاقت وچوب میزنند که بمحض اینکه پاش و بذاره اون دنیا با تو سری و کتک ببرندش طبقه هفتم جهنم... ولی اهکی ! فکر کردی! ... من هیچی نمیگم تو خودت روت میشه منو با تو سری  ببری جهنم؟ نه.. خودت بگو...نوچ...من تورو میشناسم...نه دلت میاد نه روت میشه...خیلی قشنگ و تمیز ملایک بهشتیت و میفرستی پیشبازم و با کلی سلام صلوات میفرستیم طبقه هفتم بهشت ... محله اش هم خوب باشه قربون دستت ...ولی اگه اون حوری موریات از من خوشگلتر باشند ... از حالا بگم بهشت یا جای منه یا جای اون بد حجابا ... من بهشت بیا نیستم پشت در بهشت وامیستم تا تکلیف منو روشن کنی...(پارازیت... بلند شو بابا برو به کار و زندگیت برس...گرما اثر گذاشته رو مغزت هضیون میگی..._ بیا ! همین تو وامثال تو هستید که باعث سرخوردگی جوونا میشید و ذوقشون وقوه تخیلشون و کور میکنید...بابا...من از حالا باید تکلیفم و با خدا روشن کنم...خوب بلاخره باید از حالا خودش و آماده ورود من بکنه دیگه ... والا ...با این سرعتی که عمر آدم داره میگذره یه وقت چشام و باز میکنم و میبینم هفتاد سالم شده و ملک الموت پشت در اتاقم منتظرمه ... خوب من اگه جام معلوم نباشه کجا میخوام برم اون دنیا؟ زشته مزاحم کسی بشم...هر کی باید بره خونه خودش...هیچ جا خونه خود آدم نمیشه...
_ میری دنبال کارت یا با کتک بفرستمت؟
_ میدونی چیه؟ تو اصلا از اول هم خشانت خونت زیاد بوده... خشن بداخلاق بی ذوق بی احساس !!! ایشالا که بری طبقه هفتم جهنم همسایه ئ شمر و چنگیز خان و هیتلر بشی!!!


حامی شهر ...

 _ بهنام اول ما رو برسون خونه بعد حدیث و ببر.
_ چشم.
_ فقط مادر سر راه یه جا نونوایی دیدی نگه دار نون بگیرم.
_ واییییی... مامان من دارم غش میکنم ... حالا نون وبعدا بخریم.
_ خانم جان ! نون نداریم...الان میریم خونه بابات گرسنه... بهزاد گرسنه ... چی بدم بخورند؟ بگم کتلت و خالی خالی بخورید؟ دو سه تا تیکه نون بیشتر نداریم.
از خستگی چشام باز نمیشه ... سرم و تکیه میدم به صندلی...حدیث بغل دستم نشسته پیش اونم مامانم... بهنام پشن فرمونه بهزاد هم نشسته کنارش... یدفعه احساس خفگی میکنم ... شیشه کنار دستم و میزنم ولی پایین نمیاد...
_ بهنام شیشه عقب و بزن .. پایین نمیاد...دارم خفه میشم...
اول شیشه خودش و میده پایین ...سرم میگیرم سمت پنجره که هوای تازه بخوره به صورتم... شیشه منو که میده پایین ...یک فروند گوریل انگوری چهارچشم بی ریخت بد غواره ئ بد ادائ سبز پوش نگاهش متوجه من میشه... تا چشمش میفته به من :
_ آقا این خانم کیه همراهتون؟!
_  خواهرم هستند...خانم کناریشون خانمم هستند اون خانم هم مادرم هستند.
_ کارت ماشین وگواهینامه ات و بده ماشین و هم اون کنار پارک کن...جناب سرهنگ....
پشتش و میکنه به ما ومیره سمت جناب سرهنگ...ماشین جناب سرهنگ هم وسط چهار راه ایرانپارس نگه داشته کلی هم ترافیک ایجاد کرده...جناب سرهنگ پشمالوی اخمو از ماشین پیاده میشه...
هنوز نفس نکشیده اولین کاری که بهنام میکنه شیشه سمت منو میده بالا...ای الهی بری درک از گرما خفه بشی که نذاشتی نفس بکشم...گندهبک عقده یی!!!
مامانم همینجوا هاج و واج مونده: یعنی چی؟ چی کار کردیم مگه؟دیوونه ها!!!
(از ترسم جرات حرف زدن ندارم...لابد الان میگه خانوما بد حجابند... شال منکه از سرم افتاده بود تقریبا... حدیث هم دست کمی از من نداشت...خوب من چی کار کنم سرم و تکیه دادم به صندلی شالم رفت عقب...الهی بمیری مینا ...هر روز روسری سرت بود میمردی امروزم روسری سر میکردی..هیس حرف نزن بابا...ببینم چی داره میگه)
مامان طاقت نمیاره و از ماشین پیاده میشه...سه تایشون (مامان و بهنام و سرهنگه) پشت ماشین ایستادند...سرهنگه داره مدارک و نگاه میکنه و مامانم هم داره حرف میزنه که یدفعه نمیدونم سرهنگه زیر لب چی میگه که مامانم مثل لبو قرمز میشه ... اوه اوه ..عصبانی شد...با عصبانیت به بهنام و منو حدیث اشاره میکنه و یه چیزلیی میگه...پشمالوهه خیلی خونسرد به صندوق عقب اشاره میکنه...اونم باز میکنیم ..چیزی گیریش نمیاد...از لب و لوچه ئ آویزونش معلومه تیرش به سنگ خورده...یه دقیقه بعد مامان وبهنام سوار میشند... مامان و کارد بزنی خونش در نمیاد:
_ مرتیکه عوضی ئ هیچی ندار بی ریشه فکر میکنه منم مثل مادر خواهر خودشم که تو گور هم دست از کثافت بازی در نمیارند...
_ چی گفت مگه؟
_ هیچی برگشته به من میگه این آقا کیه همراهته؟ میگم پسرمه...برگشته میگه واقعا پسرته یا...آخه یکی نیست بگه کثافت اون زن و مادر و خواهر خودتند که اینجوریند...
_ مامان جان حرص نخورید برا قلبتون خوب نیست...
حالا نوبت بهنامه : برگشته به من میگه چرا آلودگی صوتی ایجاد میکن؟میگم چی کار کردم؟ میگه صدای نوارت زیاد بود... عوضی اصلا ضبط خاموش بود اونموقع... یه مشت گوسفند و حیوون و ول کردند تو خیابون دلشون خوشه مامور حفظ و آرامش شهرند..ای خاک تو سر اون شهری که این حیوونا نگهبانشند...
با ترس و لرز میپرسم : اصلا برا چی نگهمون داشتند؟
_ هیچی... یارو عقده یی بود..لجش گرفت دید مثل آدم نشستیم تو ماشین و آرومیم...گفت حالشونو  بگیرم...
نفس راحتی میکشم و میگم: من فکردم الان بخاطر بد جابی ما نگهمون داشت...
_ غلط کرده ... تو بد حجابی یا اون دختره یی که شلوارک میپوشه و با مانتوی چند سایز کوچیکتر از خودش ویه من آرایش آنچنانی میاد تو خیابون؟ اینا اگه مردند برند اونا رو جمع کنند...
                            ************************************************
دیشب بدترین شب زندگیم بود...با ترس و دلهره خوابیدم...همش هم خوابهای وحشتناک دیدم...صبح هم که بیدار شدم همه ئ خستگی روز گذشته تو تنم بود...چقدر بده آدم جایی زندگی کنه که احساس امنیت و آسایش نکنه...اینجا حتی جرات نفس کشیدن هم نداری...دیروز من بد بخت اومدم نفس بکشم  که اون گوریله مثل جن بو داده بالا سرم ظاهر شد...دیروز اگه مادرم با ما نبود معلوم نبود چه بلایی سرمون میاوردند...میبردنمون پاسگاهی جایی از اونجا هم معلوم نبود با چه وضعی زنگ میزدند خونمون و بعد از اونم۱۰۰% یا بابام سکته کرده بود یا مامانم...میدونی من تا حالا کسی و از ته دل و از صمیم قلب لعن ونفرین نکردم...هیچوقت حاضر نیستم بد کسی و بخوام ولی... ولی الان با تمام وجود... از ته دلم از صمیم قلبم اینا رو نفرین میکنم... ایشالا همیشه تو فلاکت و عذاب و بدبختی باشند...الهی هیچوقت روز خوش نبینند ... بچه هاشون هم مثل خودشون هستند بقول معروف عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود...پس هم خودشون و نفرین میکنم هم هفتاد نسل بعدشون و... خدایا...خدا نیستی...عادل نیستی...منصف نیستی...راستگو نیستی اگه اینا تو زندگی روز خوش ببینند... نمیبخشمت اگه باز هم اینا بیگناهی وعذاب بدند... ایندفعه ازت خواهش نمیکنم... التماست نمیکنم...دارم بهت میگم باید جواب اینا رو بدی...خیلی هم  زود باید جوابشونو بدی...وگرنه دیگه باهات کاری ندارم... خداییت و هم برسمیت نمیشناسم....به حرمت همه ئ اون انسانهایی که دوستشون داری...به حرمت همون پیغمبری که اینا آبرو حیثیت براش نذاشتند...بدادمون برس...یک کاری بکن...
یاد شعر اخوان افتادم البته گرچه الان تابستون اما فضای شهر از قطب جنوب هم سردتره... میگی نه؟ نیگا کن...
        
                            ***********************************
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید... نتواند
که ره تاریک و لغزانست
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ... کز گرمگاه سینه میآید برون... ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاینست... پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سردست... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی...در بگشای!
منم من...میهمان هر شبت ... لولی وش مغموم.
منم من... سنگ تیپا خورده ئ رنجور.
منم ... دشنام پست آفرینش... نغمه ئ ناجور.
.....
چه میگویی که بیگه شد...سحر شد... بامداد آمد؟
فریبت میدهد ...بر آسمان این سرخی بعد تر سحرگه نیست.
حریفا ! گوش سرما برده است این...یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان ..مرده یا زنده...
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود...پنهان است.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز ... شب باروز یکسان نیست.
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر..درها بسته ...سرها در گریبان...دستها پنهان...
نفسها ابر...دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلورآجین
زمین دلمرده ...سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است....