امروز تو اتاقمون شبح رد پای گودزیلا پیدا شده ! البته خود خود گودزیلا که نه... جثه اش فکر کنم کوچیکتر از اون باشه جریان از این قراره که صبح که اومدم اداره دیدم همکارم داره با یکی از خدمه صحبت میکنه... ظاهرا رو میز همکارم خیلی گچی و خاکی بوده و وسایلش به هم ریخته بوده... همکارم هم داشت از بچه های خدمه می پرسید که کی بی اجازه اومده تو اتاق ما (پارازیت... تو این اتاق سه نفریم و فقط ما و حراست کلید در اتاق و داریم) خدمه ایها هم گفتد کسی نیومده اینجا... خلاصه گذشت تا یک ساعت پیش که از ناهار برگشتم دیدم فرزانه و یکی از بچه های خدمه سر کشوی میز فرزانه رفتند و دارند دل و جیگر کشو رو  میریزند زمین.... نگو درست روی چادرنماز فرزانه چند تا فضله (پارازیت... فضله رو همینجوری مینویسند یا جور دیگه؟) + یک فروند شکلات و چند تا دونه پفک بوده ... فرزانه اولش متوجه فضله ها نمیشه و شکلاته رو که سرشم کنده شده بوده میخوره... بعد که میاد چادر و برداره چشمش به بقیه چیزا میفته و بعدش گلاب به روتون هر چی خورده بوده //////// بعدشم خدمه ایها رو صدا میکنه .... ظاهرا اتاقمون موش دارهالبته من راه ورودش و پیدا کردم... درست پشت میز کامپیوتر همکارم یه فروند سوراخ اندازه یک سطل ماست کوچیک وجود داره که وصله به اتاق رئیسمون .... معلوم شد موشه از اتاق رئیس که می اومده اینور از رو گچ و خاک رد شده بوده که میز همکارم اینهمه کثیف و شلوغ بوده تازشم سر راهش از اتاق ریس اون شکلاته رو که فرزانه خورد با خودش آورده بوده چون فرزانه میگه من این شکلاته رو نداشتم و وقتی دیدمش کلی هم تعجب کردم

خلاصه موشه پیدا نشد که نشد ... حالا کی باشه یهو بپرمه رومون و یکیمون و سکته بده ... خدا می دونه

 

درد و دل

دیگه داره کم کم حالم از هرچی گوشی موبایل بولوتوث مولوتوث و این کوفت و زهرمارا به هم میخوره شده آلت دست یه مشت آدم ...... ۵ شنبه رفته بودیم جایی مهمونی ...خوب همه فامیل پدریم اونجا بودن از جمله پسر عمو جواد (پارازیت... هیچم جواد نیست خیلی هم خوبه فقط اسمش جواده نه اون جواد ها این جواد دیگه همون که ... هیچی اصلا ولش کن) بعد این جناب آقا جواد خان همیشه تو گوشیش جالبترین و بامزه ترین و بلوتوثها رو داره .... خلاصه هی به ما گفت فلان چیزی و شنیدید؟ من و محمد: نه... بعد برامون میذاشت ... دوباره می گفت فلان چیز و چی؟ دوباره... ما: نه باز برا مون میذاشت ... از مزاحم تلفن هایی که ۱۱۸ نمیدونم تبریز و گرفته بودن یا کجا که دختره اپراتوره رو سرکار گذاشته بودن شروع کرد و رسید به مزاحم تلفن زنی که یه پیرمرده رو گذاشته بود سر کار و .... من اولاش و گوش کردم و ولی دیدم داره کار به جاهای باریک میکشه قطعش کردم ولی انقدر دلم برا پیرمرده سوخت که حد نداره .... از اون ۵ شنبه تا حالا هر پیرمردی و میبینم یاد اون پیرمرده میفتم و  هم چندشم میشه هم دلم براش میسوزه .... بعد فیلم اون دختره رو که تو پاکدشت خونوادش سنکوبش کردند (پارازیت... مثل اینکه قرار بوده سنگسارش کنند ولی یکی یه تیکه سنگ و برمیداره و میکوفونه تو کله دختر بدبخت) و هم گفت دارم ... من گفتم : اه اه نمیخواد نشون بدیش ... من حالم بد میشه اگه ببینم و خیلی روح و روانم الان دارند درست کار میکنن بیام این فیلمه رو هم ببینم ... ولی محمد گیر داد که الا و بلا من میخوام ببینم .... هرچی بهش گفتم نبین حالت بد میشه ها... گوش نکرد که نکرد... آقا جواد هم ظاهرا فیلم و داشت برا محمد نشون میداد ولی همراه نمایش فیلم گزارش هم میکرد و نتیجه اخلاقی من فیلم و ندیدم ولی دقیقا با توضیحات جناب پسرعمو خان تمام تصاویرش اومد جلو چشمم....حالم بهم خورد ....یک احساس خیلی خیلی بدی اومد سراغم... محمد هم بدتر از من ... به گفته خودش شبا موقع خواب همش به اون فیلمه فکر میکنه و خواب از سرش می پره.....برا همین انقدر بدم اومده از بولوتوث و این چیزا که حد نداره ... نمی دونم چی بگم ... فقط فکر میکنم خیلی از مردم ما هنوز ظرفیت پیشرفت و تکنولوژی و ندارند.... نمیدونن از هر چیز چه جوری میشه و باید استفاده کرد... آخه فکرش و بکن بزنند به فجیع ترین شکل ممکن یک آدم و  بکشند (پارازیت... حالا من کار ندارم که چرا ... بزرگترین خطاها رو هم اگه کرده بود حقش اینجور مردن نبود) بعد ازش فیلم برداری کنند و پخشش کنن تو سطح شهر ... (پارازیت... البته آقایون میگند ما تحقیق کردیم این اتفاق اینجا نیفتاده نمیدونم کجای عراق اتفاق افتاده) یا زن و بچه مردم و بدزدن و بهشون تجاوز کنن و بازم پخشش کنن تو سطح شهر .... نمیدونم چی میشه گفت... منکه گوشیم خیلی ساده است و بلوتوث نداره فقط اینفررد داره که شکر خدا اونم کار نمیکنه ... میخواستم گوشیم و عوض کنم و یک گوشی پیشرفته بگیرم ... ولی عمرا این کار و بکنم... همینقدر که وظیفه اصلیش و انجام بده برام کافیه کارای جانبی پیشکشش....نخواستم!

پریروز با آقای  ایکس دعوام شد یعنی اون بیچاره که چیزی نمی گفت من دعواش کردم! آخه سه هفته پیش یه کاری بهم داده بود براش انجام بدم منم انجام دادم بعد اومد گفت نه اون کاری که بهتون داده بودم اشتباه بوده اینو انجام بدید ... باز انجام دادم براش بعد معلوم شد آقا همه کاراش و اشتباهی انجام میده و ... پریروز دوباره صدام کرد که برم پیشش .. رفتم ... دیدم دوباره همون کار اشتباه دستشه ... بهش گفتم آقای ایکس من این کار و انجام نمیدم! گفت: خانم مانوی من میخوام با تعامل همدیگه این کار و تموم کنیم. خلاصه هی از اون اصرار و  هی از من انکار آخرش با صدای بلند و لحن خیلی بدی بهش گفتم شما این و بدید به رئیس ایشون برای من پاراف کنند اونوقت من قبول می کنم در غیر اینصورت نه!! .... سکوت ....سکوت ..... دارم فکر میکنمهرچی فکر میکنم می بینم خیلی بدکاری کردم که اونجوری حرف زدم باهاش  درسته خیلی ازش بدم میاد و تا میبینمش از زور چندش گردش خونم برعکس میشه و دلم میخواد همونجا بگیرم یک فس کتکش بزنم... ولی نباید اونجوری حرف میزدم باهاش...  البته همون روز هم ای بگی نگی وجدانم یه نموره ذق ذق کرد و برا همین زنگ زدم به رئیسمون و جریان و براش گفتم البته اون خودش شنیده بود جریان و چون اتاقش چسبیده به اتاق آقای ایکسه ولی بهم گفت کار درستی کردی ... وقتی اون خودش رعایت نمیکنه بقیه باید بهش بفهمونند! ولی نیمه بدجنس و خبیث وجودم دلش حسابی خنک شده از این کاری که کردم همش بهم میگه آفرین صد آفرین دختر خوب و نازنین فرشته ی روی زمین خوب نیمه بالقوه ی خباثته دیگه من چه کارش کنم!

سلام

ای نام تو بهترین سرآغاز            بی نام تو نامه کی کنم باز؟

ای یاد تو مونس روانم                جز نام تو نیست بر زبانم

یک ماه پیش مادر یکی از شاگردام که پارسال میومد پیشم باهام تماس گرفت و گفت که داره کارشو میکنه برا مهاجرت به استرالیا... بعد مثل اینکه دیگه تو ایران سفارت انگلیس امتحان IELTS برگزار نمیکنه و خلاصه خانومه میخواست بره ارمنستان امتحان بده و از اونجاییکه بهنام ۲ سال اونجا درس میخوند... میخواست ببینه اوضاع و احوال اونجا چطوره و آیا بهنام کسی و داره اونجا بهش معرفی کنه یا نه؟ منم شماره بهنام و دادم و گفتم خودت صحبت کن... خلاصه گذشت تا پریروز که خانومه دوباره تماس گرفت و کلی تشکر و این حرفا... ظاهرا بهنام یک آقایی و بهش معرفی میکنه که اونجا آچارفرانسه ی دانشجوهاست و یه عالمه بهشون کمک میکنه... بعدش شوهر خواهر این خانومه رفته بوده اونجا و با دوست بهنام صحبت میکنه و خیلی هم ازش خوشش میاد و چون خودش تو ایران و استرالیا دفتر مهاجرت داره با دوست بهنام قرارداد می بنده و میبردش به سفارت انگلیس معرفیش میکنه و خلاصه.... از این به بعد قراره این آقاهه موکلینش و بفرسته پیش دوست بهنام و اونم تمام مدتی که این موکلا تو ارمنستانند بهشون میرسه و ترتیب کاراشون و میده و خدا بده برکت.... اینا رو گفتم که بگم نمیدونم چی بگم! فکرش و بکن من آخه چه ربطی با اون آقاهه داشتم ولی وقتی خدا بخواد روزی یه نفر و بهش بده...از تمام بندگانش برای کمک به اون بنده اش استفاده میکنه... خوب راستش مردم ارمنستان خیلی فقیرند...خیلی... فکرش و بکن اون موقع که بهنام اونجا بود میگفت استادای دانشگاهشون که پروفسروا دارند و چنینند و چنانند... فقط ماهی ۱۵۰ دلار میگیرند...الان البته نمیدونم چقدر میگیرند ۳ سال پیش که رفته بودم اونجا پیش بهنام... یه خانومه کارگر هتل بود و تا بگی پدرش در میومد از کار... اونوقت بهنام میگفت این خانومه همش ماهی ۱۰ دلار میگیره! منکه اصلا نمیتونستم هضم کنم این حرفا رو...اغلب مردا و پسرای خونواده ها  میرن عسلویه ایران و کار میکنن... حالا تو این شرایط یکی پیدا بشه که یه کار اینجوری براش جور بشه... من نمی دونم اسمش و چی بذارم... فقط میتونم بگم ... عجب خدا بزرگه... عجب بزرگه....

این چند روزه سرم حسابی شلوغه .... ولی در اسرع وقت میام دیدنتون

دیروز اون پیرمرد سیریشه رو که با پرو بازی خودش و مینداخت جلو و میومد دنبالم جا گذاشتم یک کیفی داد... یک کیفی داد که نگو   یعنی از قصد قصد که نبود ... خوب من از کجا میدونستم بعد از اون لحن طلبکاری که با صاحب آژانس داشتم و بهش گفتم یه ماشین برو برام بفرست بازم این پر رو خان میاد دنبالم دیدم یه پراید نو اومد دم اداره ست... ازش پرسیدم آژانسید؟ گفت آره... منم خوشحال سوار شدم ... بعدش دیدم آقاهه گفت خانم معینی؟ من:نه من مانوی هستم بعد آقاهه گفتم: ولی من دنبال خانم معینی اومدم من: خوب ایشون با ماشین من برند... تازه شما به نفعتونه که من و ببرید... خانم معینی راهش خیلی دوره بعد آقاهه گفت: اه؟ پس بریم... بعدش رفتیم... اونوقت امروز که خانوم معینی و دیدم تو اداره کلی ازش عذرخواهی کردم که من از اولش نمیدونستم از وسط راه فهمیدم با ماشین شما رفتم ... خوب چیه مگه؟ دروغ گفتم... مالیات که نداره ! والا!!! (پارازیت... البته از همون وسط راه با نگهبانی تماس گرفتم و گفتم که به خانوم معینی بگند با ماشین من بره) خانوم معینی گفت: نه خواهش میکنم... اتفاقا عجب ماشین بدی هم بود... راننده اش هم نمیدونم پارکینسون داشت چی داشت... همش می لرزید دستش... چقدرم بد رانندگی میکرد... من خطاب به خانوم معینی:اه... آخی...چه بدمن تو دلم: دلم خنک شد حال پیرمرده رو گرفتم.تا دیگه اون باشه خودش هی نخود نکنه ! من پیش وجدانم: وجدانم به من : زهرمار!تو خجالت نمیکشی؟ من:اگه راستش و بخوای نه  وجدانم: از بس که پر روییبعدش تصمیم گرفتم از اون یکی آژانس دومیه ماشین بگیرم...فوق فوقش یه ربع زودتر میگم بیاد دنبالم ....به محمد گفتم دیروز چی کار کردم... عوض همدردی فقط بهم گفت:بدجنس پدرسوخته بدجسنم آیا؟ آنهم از نوع پدر سوخته اش؟  چطور دلش میاد آخه؟

فردا میام دیدنتون شاد باشید.