این فوتبال لعنتی!!!

هیچ وقت نفهمیدم این فوتبال چی داره که ۲۲ نفر رو وسط زمین و میلیونها نفر رو از پشت تلویزیون و یا در داخل استادیوم مچل خودش کرده؟! فکر کن 22 بازی کن بی کار 90 دقیقه میدوند تا بتونن یه شوت بزنند که توپشون زرتی بره تو دروازه! تازه از خود این بازی مسخره تر طرفدارای تیمهای فوتبالند که سر اینکه چرا توپی وارد دروازه شد یا نشد جون خودشون رو کف دست میذارند و با یه آخ کوچیک، راهی دیار باقی میشوند، به جون همدیگه میفتند و گیس و گیس کشی میکنند، فحشای رکیک ناموسی که نه بیناموسی بار هم میکنند، کور میشوند، تو خونه سر رنگ لباس اعضای خونواده خون راه میندازند، طلاق میدند، طلاق میگیرند و ... تازه کاش فقط بازی باشه؛ کلی جار و جنجال تو برنامه های تلویزیونی و روزنامه های مختلف راه میندازند سرچی؟ سر نوع قیچی زدن آرش برهانی مثلا!!! یکی نیست بهشون بگه آخه بابا جان، همه ی لطف دیدن این بازی به سرگرمی و بگوبخندشه، سر تفریحیه که ایجاد میکنه؛ مثل تمام بازیای دیگه. آخه کی دیده تا حالا یکی سر یه قل دوقل بمیره یا خودکشی کنه؟ خوب اینم یه بازیه دیگه... چطور میشه یه تفریح و سرگرمی برای آدم از نون شبم واجبتر میشه و گریبانها بخاطرش باید پاره بشه؟! هاین؟ متاسفانه این محمدرضا خان ما از اون طرفدارای دوآتیشه ی فوتباله! تازه ای کاش لااقل طرفدار یه تیم بخصوص بود تا من بدبخت نگونبخت تکلیفم با مسابقات فوتبالی مشخص بشه، آقا عاشق تماشای تمام بازیای فوتباله و بایدِ باید تمام بازیها رو نگاه کنه، از همه بدتر عصر و غروبای دلگیر جمعه ست که باید پای تلویزیون تلف بشه تا ببینیم استیل آذین میبره یا پرسپولیس! اه اه اه... دیگه کم کم به جایی رسیدم که بگم امیدوارم سر تخته بشورن هرچی بازی فوتبال و فوتبالیسته! والا!   

                             

پوشال

شاید از نظر خیلیها بوی بهارنارنج بهترین و زیباترین بویی باشه که میشه تو این وقت از سال حس کرد ولی از نظر من هیچ بویی به زیبایی و دلنشینی بوی پوشالای خیس خورده ی کولر نیست... باور کن! منکه استشمام این بو رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نمیکنم؛ نه حالا که همیشه همینطوری بودم. الان که زیر خنکای کولر نشسته ام و دارم اینارو مینویسم، (هرچند که بیرونم هوا بادوطوفانیه ولی پنجره ها بسته است تا گردوخاک وارد خونه نشه) غرق لذتم و پرم از بوی مطبوع پوشالای خیس و خاک بارون خورده! بفرما حس خوب

آسانسور

می‌دانی شاید بهترین حالتش این باشد که زمانی که قصد سوار شدن به آسانسور را داری، آسانسور همان طبقه‌ای باشد که تو هستی و تا همان طبقه‌ای که تو قصد پیاده شدن در آنجا را داری، حتی یکبار هم نایستد؛ که تو در آن صورت مطمئن باش آس برنده آورده‌ای و شانست گفته حسابی اما بدترین حالتش اینست که تو از طبقه ی همکف مثلا بخواهی بروی طبقه ی پنجم و نمایشگر آسانسور نشان دهد که آسانسور طبقه ی دوم است و در حال رفتن به طبقات بالاتر و تو در کمال ناامیدی شاهدی که آسانسور از طبقه ی دوم تا آخرین طبقه که ششم می‌باشد، بلااستثنا تمام طبقات را می‌ایستد تا به بالا برسد و در هنگام برگشت نیز همان اتفاق رخ دهد و تا به تو برسد، باز تمام طبقات را بایستد! زمانی قضیه وحشتناک می‌شود که تو سوار آسانسور شوی و درست لحظه‌ای که درب آسانسور در حال بسته شدنست، یک لشگر از همکارانت که در تمام طبقات پخش و پلا هستند نیز سوار آسانسور شوند و این یعنی باز قرار است آسانسور از طبقه ی دوم بایستد تـــــــــــا طبقه ی پنجم و این یعنی آخر شکنجه و عذاب الهی برای جرمی که نمی‌دانی چیست؛ یعنی آخر نامردی؛ یعنی شوخی بی‌مزه‌ای که حضرت حق دلش خواسته سرصبحی با تو داشته باشد که به نظر من اصلا هم خوشمزه نبود آخدا، هیچ خوشمزه نبود  

تازه از تمام اتفاقات بالا بدتر اینست که تو در طبقه پنجم مثلا، گیر کنی در آسانسورکه تنکس گاد، خدا در این زمینه هنوز شوخلوخش نگرفته با من و امیدوارم هرگز هوس نکند! فکر کن بین زمین و آسمان آنهم به فاصله ی ۵ طبفه! گیر بیفتی... واقعا وحشتناک است