ضد حال

دیروز با محمد و مهشاد و ابو رفتیم بیرون. از اونجاییکه قبلا هم به عرض رسوندم خدمتتون، بنده بدجور خواهان و طالب یک فروند کافه مشتی می‌بودم، جونم برات بگه قرار شد بریم کافه کنج که کمی پایین تر از تقاطع وصال-طالقانیه. خلاصه تقریبا نصف تهران و گشتیم (پارازیت... نزدیک خونه هامون کافی شاپ هست ولی اینبار هوس جاهای قدیمی رو کرده بودیم) تا رسیدیم به کافه ی مورد نظر که دیدیم، خیـــــــــــــــطینا! کافه رو جمعش کردن! انقدر حالم گرفته شد که نگو، ناراحتیم نه بخاطر بسته بودن اونجا بلکه برای خاطرات قشنگی بود که از اونجا داشتم. زمان قبل از ازدواجم چند بار با محمد رفته بودیم اونجا و یکی دوبار هم با مهشاد و بهاره و آزاده رفته بودیم. بعد گفتیم عیب نداره، میریم کافه گودو؛ کمی بعد کاشف به عمل اومد که اونجا رو هم بستند!!! من نمیدونم این کافه داران عزیزی که میان با هزار زحمت یه کافه خوشگل و تو دل برو درست میکنند و بعدش روزی صدها نفر رو به خودشون مهمون می‌کنند، آخه چرا بعد یه مدت به راحتی آب خوردن اون مکان خاطره‌زا رو می‌بندن بدون درنظر گرفتن اونهمه خاطراه‌ای که ما مشتریان از اونجا داریم؟! آخه این رسمشه؟ اصلا خدا رو خوش میاد که با قلب و روح مشتریانتون اینجور بازی کنید؟ پس تکلیف ما و اونهمه خاطره چی میشه؟ اصلا مگه دست خودتونه که یه روز میایید و یه روز بی خبر میرید؟!  

خلاصه هیچی دیگه از کنج و گودو، رسیدیم به کافه رستوران سیاه و سفید. اونجا هم جای جالب و بامزه‌ای بود. زیر شیشه ی میزاش پر بود از نوشته های مشتریانی که اومده بودن و از خودشون مطلبی رو به یادگار گذاشته بودن. دلم میخواست منم یه تکیه کاغذ بگیرم و بنویسم: «من مکانی دنج، دلپذیر و دوست داشتنی هستم، من برای آدمای تنها و خسته، مأمنی تسکین‌دهنده و آرامشبخشم، من حافظ و حامل یاد و خاطره ی شما و مهمانانتون هستم، خاطراتی از روزهای خوش گذشته؛ من برای بسیاری، محبوب و عزیزم؛ پس به احترام همه ی اون آدمای تنها و به حرمت همه ی اون روزها و یادها، از من براحتی نگذرید...»  

آرامش

دلم میخواد برم لاله‌جین و تا میتونم ظرف سفالی بخرم... هوس کردم یه قسمت از خونه‌مو پر کنم از این چیز میزا. دلم میخواست دکوراسیون داخلی بلد بودم تا بتونم خونمو شکل یه کافه در بیارم... نمیدونم چی تو «کافه» هست که اینجور بهم آرامش میده؟ حتی اسمش هم آرامش‌بخشه برام. دیوارای آجری، صندلی‌های لهستانی، میز چوبی قهوه‌ای سوخته، نور کم و یه محیط نسبتا تاریک و شاعرانه، یه فنجون قهوه ی تلخ و خوشمزه و یک کتاب عاشقانه ی لطیف و قشنگ روی میز؛ تویی و این سکوت لذت بخش و این آرامش دلچسب درسته دیوار رو نمیتونم آجر کنم ولی میتونم کاغذ دیواری طرح آجر بگیرم که... میز و صندولی و نور و موزیک ملایم هم که حله... میمونه ظروف سفالی که اونم درستش میکنم... پس، پیش به سوی ...... آرامش