غرغر شبانه

یعنی گاو ما به مبارکی و میمنت تازگیا چنان فارغ شدند که بیا و ببین! تا حالا که اسم واحد ما ربطی به امور بین الملل نداشت، این مدیر عزیزمون چنان مرا مورد عنایت قرار میداد از ارجاع کارهای بین الملل که اشکم مدام دم مشک بود، دیگه وای به حال الان که دیگه رسما اسم مدیریتمون عوضش شده و به آخرش «و همکاری های بین المللی» هم اضافه شده! دیگه نور علی نورِ! هنوز تن لرزه ی کارگاه آموزشی که پارسال برای کشورهای خارجی برگزار کردیم تو وجودمه، خدایا یعنی قرارِ چقدر همکاری داشته باشیم آخه؟ اصلا ما مگه با مردم دنیا سر سازگاری داریم که بخواهیم واحد همکاری های بین اللملی راه بندازیم، نه والا؟ تا یکی خاطرنشانمان  می کند که آن دو خط مو بالای چشمانمان ابروست، فوری دستها را به حالت کفگرگی می گیریم مقابلش و جواب می دهیم اگر مردی بار دیگر تکرار کن تا نشانت دهیم آن دو خط مو بالای چشمان خودت چیست!  ما که آخر ارتباطی با جایی نداریم آخدا...جواب من رو نده آخدا بنده اون ارتباط با بورکینافاسو و اوگاندا و بوگندا و نواحی اطراف جنگلهای آمازون را جزء روابط بین المللی قبول ندارم و حساب نمیکنم روش!

حالا این موضوع را وللش آخدا... به من بگو چرا بعضی از همکاران مرا اینجوری آفریدی که راه به راه از پشت میز کار وامانده شان بلند می شوند و هی می آیند اتاق ما و انقدر حرف می زنند و حرف می زنند که پاک از کار و زندگی می اندازندمان؛ تازه خدا نکند اگر روزی تو بخواهی غلط کنی و جلوی رویشان غذایی چیزی بخوری، انقدر اه و پیف از غذایت می کنند و از انگلها و جانوران موذی درون غذایت (تو فکر ساندویچ کالباس مثلا) حرف می زنند که غذا را گیر بدهند تو گلوی مبارکت و بالاخره وقتی رضایت میدهند که دست از سر کچلت بردارند که خیالشان راحت شود غذا را خوب کوفت و زهرمارت کردند!  اینا را چرا اینجور آفریدی آخدا؟! هاین؟

آرزویم این است

آرزویم این است 

 نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز 

و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد 

و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد!
آرزویم این است ...

مامان مینو

عسل بانو! شکر بانو! شیرین جان

مامان مینو! مامان خاتون! عزیز جان

رسیده روز زیبای تو نازگل

مبارک باشدت این روز خانوم جان

زندگی

زندگانی سیبی ست 

گاز باید زد با پوست

*صبح به امید آغاز روزی تازه و پر از اتفاقات خوب، از خواب بیدار میشوی، دست و صورتت را می شویی؛ یک لیوان شیرنسکافه خوش عطر درست می کنی؛ تند تند لباسهایت را می پوشی و هرچند دقیقه یک بار به ساعتت نگاه میکنی تا نکند یک وقت دیرت شود... ساعت به هشت که نزدیک می شود، تو خانه را به قصد کار ترک میکنی... 

** امروز برنامه خاصی نداری، تنها باید خانه را مرتب کنی، به اندازه خودت و همسرت ناهار درست کنی، کمی با مادر یا دوستت صحبت کنی؛ اگر دلت خواست کتاب بخوانی و اگر خسته شدی کمی استراحت کنی؛ همین.

***بعد از اینکه فرزندت را به مدرسه رساندی، باید نان بخری، دیشب دخترت بدجور هوس دلمه بادمجان کرده بود، نانوایی که نزدیک بازار میوه است پس چطور است یک سر هم به آنجا بزنی و سبزی خوردن تازه و بادمجان دلمه ای و کمی هم میوه بخری؛ میوه را میخواستی فردا صبح بخری که شبش میهمان داری ولی ایرادی ندارد، اگر از میوه ها خوب مراقبت کنی تا فردا همانطور تازه و با طراوت می مانند.

****کلاس رقص خانم محبی ساعتش تغییر کرده و به جای روزهای دوشنبه ساعت 4 افتاده روزهای شنبه ساعت 10 صبح، ساعت که هنوز 9 نشده، بد نیست یک دوش آب گرم بگیری و تمیز و خوشبو بروی کلاس، آن سولماز لعنتی همیشه تمیز و مرتب و خوشبو می آید کلاس و بعد از آنهمه تمرین، باز هم همانطور خوشبو باقی می ماند و لج ترا در می آورد؛ معلوم نیست چطور این کار را می کند! لعنتی!

*****هفته آینده قرار است برای دخترت خواستگار بیاید و باز کار تو ساخته شده است؛ از صبح چشم که باز میکنی باید همه جا را بسابی و بشوری و تمیز کنی تــــــا آخر شب؛ دختره ی بلا هم نمیکند لااقل یکیشان را قبول کند تا برای هر بار خواستگار آمدن تو اینهمه به زحمت نیفتی آنهم با این درد کشنده ی پا و کمرت؛ آخر اینکه نشد کار هر چند وقت یکدفعه، این شده برنامه تان؛ ای بابا!

*******... 

میدانی وقتی خوب به زندگی خودم و اطرافیانم نگاه میکنم، به خودم میگویم چقدر خوبه که آدما یک برنامه روتین و روزمره دارند در زندگیشان؛ چقدر خوبه که این روزمرگی از یادشان می برد که باید خدا را صدها هزار مرتبه شاکر باشند برای نعماتی که بهشان داده و آنها قدرش را نمی دانند... رفتن سر کار یعنی اینکه تو برنامه ای برای زندگیت داری؛ هدفی داری و نهایتا می توانی خودت گلیم خودت را از آب بیرون بکشی، پس خدا را شکر؛ میدانی خیلی ها آرزو داشتند کاری را داشته باشند؟  

وقتی خانه ات را تمیز می کنی یعنی خدا را شکر که خانه ای هست که تو درش ساکن باشی و با ذوق و شوق انتظار همسرت را بکشی و در محیط گرمش با هم غذا میل کنید؟ میدانی خیلی ها نه خانه دارند، نه کسی که دوستشان بدارد و نه حتی لقمه ای غذا؟ پس خدا را شکر که تو همه اینها را با هم داری.  

وقتی برای عزیزانت خودت را به زحمت می اندازی یعنی خدا را شکر که یکه و تنها نیستی و هستند کسانی که دوستت بدارند و دوستشان بداری؛ زلزله بم را که یادت نرفته، خیلی ها یک شبه یکه و تنها ماندند؛ چقدر خوب که تو تنها نیستی.  

خدا را شکر برای تمام داشته و نداشته هایی که لابد آنها را هم خدا صلاح ندانسته که داشته باشی، خدا را شکر. 

به قول اخوان شاید زندگی همین باشد.

همین دم و لحظه که تو درش زندگی میکنی، که کار میکنی که عشق می ورزی که امید به فردا داری که خودت امید جماعتی هستی که ... واقعا که زندگی همینه و چیزی غیر از این نیست. چرا اکثر اوقات نمی بینیم و نمی فهمیم زندگی را و فکر میکنیم زندگی چیزی باید باشد ماورای تصور انسانی، پر از همه ی خوبی ها و بهترینها و یه عالمه ترینهای دیگر... چرا یادمان میرود که اگر انسان همه ی این ترینها را هم داشته باشد باز هم بنا به طبیعت انسانی، فکر میکند زندگی آنی نیست که او دارد و لابد باید چیزی باشد ورای همه ی اینها و ای کاش زندگی جور دیگری بود... اینجاست که دلم میخواد دوباره این جمله را با خودم تکرار کنم که: 

هی فلانی! 

زندگی شاید همین باشد.