Grey's Anatomy

سه سیزن سریال گریز آناتومی رو دیدم و امروز قراره باقی سیزنها (۵ و ۴) را تحویل بگیرم... خیلی سریال قشنگیه فقط یه عیب بزرگ داره==> تو از حالا به بعد دیگه نمی تونی به هیچ پزشکی اعتماد کنی؛ باور کن! 

با دیدن این سریال تو می فهمی که پزشکان هم مثل تو آدمند نه سوپر قهرمان یا افرادی با قدرتهای خارق العاده؛ دست آنها هم موقع عمل قلب ممکنه بلرزه، ذهنشون می تونه خوب کار نکنه، تمرکز نداشته باشند، دق دلی یه نفر دیگه رو سر بیمار خالی کنند و از همه بدتر اینکه می تونند با یک تشخیص غلط آدم را روانه ی آن دنیا کنند!!! مثملا تو یکی از قسمتهای سیزن 3، یه خانومه برای سکسکه کردن زیاد رفت بیمارستان و خانمها و آقایون پزشک هی بهش آمپول اشتباه زدند و هی خانومه بدتر شد که بهتر نشد تا آخرش مرد! به همین راحتی یک سکسکه ی کاملا معمولی و پیش پا افتاده منجر به مرگ شد (خوب البته دلیل مرگ خانمه یه چیز دیگه بود ولی دکترا به اون چیز دیگه دیر رسیدند و برای همین تموم کرد خانممه)! تو با دیدن این سریال می بینی که کبد و ششهای یه آدم سرطانی چه جوری فاسد و خراب شده اند و می فهمی که وقتی یه دکتر میگه==> دیگه کاری از دست من برنمیاد، کاملا درست میگه، واقعا کاری از دست او برنمیاد! 

خوب البته تو با دیدن این سریال از لحظات عجیب و غریب عاشقانه! ی اطبای عزیز هم متعجب  میشی و میفهمی جماعت اطبای گرامی آنقدرها که تو خیال می کنی بی قلب و عاطفه نیستند و صدالبته که بعضا در مواد تشکیل دهنده ی وجودی بعضی هاشون (تو بخون خیلیاشون)، از مقادر بسیار زیادی شیشه خرده نیز استفاده شده ست! تازه از دست بعضیای دیگرشون انقدر میخندی که اشکت دربیادنیشخند همچنین تو با دیدن این سریال میفهمی که میشه درست روز عروسی و درست وقتی که همه منتظرند تا عروس خانم وارد محراب بشه، زد زیر کاسه کوزۀ همه چیز و عروسی رو بهم زد و تازه دو قورت و نیمت هم باقی باشه!!!

تو با دیدن این فیلم میفهمی که هیچ وقت برای عاشق شدن دیر نیست، حتی تو میتونی یه ثانیه قبل مردنت هم عاشق بشی و بالاخره عاشق از دنیا بری!

به هر صورت بهتون پیشنهاد می کنم اگر ندیده اید این سریال رو حتما ببینید.

جناب رئیس!!!

جناب آقای مدیرکل گربه صفت به ظاهر محترم، 

 ازت بدم میاد به وسعت تمام خشکی ها و دریاها! ازت ناراحتم به قدر از زمین تا آسمون و مطمئن باش حساب ما با تو، موکول شد به روز حساب! 

چطور تونستی با اون وقاحت چشم بپوشی از 10 تا خانم حاضر در جلسه و فقط مخاطب قرار بدی آقایون رو؟ چطور تونستی توانایی مدیر ما را که دست بر قضا خانمی بسیار باسواد، بسیار توانا، بسیار دلسوز و بسیار صادقست ببری زیر سؤال؟! فقط به صرف اینکه او زن بود و زیبا بود و ابروهاش همانند پاچه ی بز نبود و سیبیل چخماخی نداشت اون رفتار اهانت آمیز را داشتی؟ برایت متاسفم که زنت زشت و نازیباست؛ متأسفم که خنگ هم هست لابد، متأسفم که نمی توانی برای انجام کوچکترین کاری روی او حساب کنی اصلا برای داشتن تمام عقده های وجودیت متاسفم! رفتار دیروزت که اینطور نشون میداد تو از لیاقت و کارآمدی، از جونی و زیبایی، از صداقت و صراحت کلام مدیر من ناراحتی! با اینکه دفعه ی اولی بود که می دیدیمت و تو ما را میدیدی، چنان شمشیر را از رو بسته بودی برای مایی که کوچکترین وقفه ای در انجام امور محوله ایجاد نمی کنیم، که اگر کسی نمی دانست فکر می کرد بارها و بارها ازت توبیخ و تنبیه گرفته ایم و حال تو برای بار هزارم داری ما را زیر سؤال می بری! از چه ناراحت بودی؟ اینکه مجیزت را نگفتیم؟ کفشت را تمیز نکردیم؟ برایت زبان نریختیم؟ ازاینکه هر کدام بعد از یه سلام خشک و خالی شروع کردیم از کار خود گفتن؟ تازه حواست که بود ما فقط از کارمان گفتیم و کوچکترین مبلاغه و تعریفی از خود نکردیم، یعنی کاملا برعکس تمام آقایون سیبیل کلفت حاضر در جلسه که تا زیر زانو برایت دولا شده بودند و آنقدر ازت تعریف و تمجید می کردند که بهمان حالت تهوع دست داده بود! تازه بعد از تو، چنان کارهای خودشان را بزرگ جلوه می دادند که اگر نمی شناختیمشان فکر می کردیم اینها عجب کارهایی انجام داده اند که ما خبر نداشتیم!!! همان رئیس روابط عمومی که مظلوم نمایی می کرد و از کارهای نکرده اش تعریف می کرد چنین و چنان، برایت تعریف کرده که پارسال تمام کارهای همایش و کارگاه آموزشی را انداخت رو دوش من و خانم مدیر و بسیار ناجوانمردانه دست ما را گذاشت تو پوست گردو! برایت تعریف کرده که پارسال شرط کرد با ما یا نفری 400 هزار تومان برایمان پاداش در نظر بگیرید یا کار را خودتان انجام دهید؟! برایت تعریف کرده من و خانم مدیر یه اتوبوس مهمان خارجی مرد را تا ساعت 10 شب دور شهر گرداندیدم و برایشان توضیح دادیم چی به چی است و خود ساعت 11 شب رسیدیم خانه؟ کار ما کار نیست و کار این آقا کارست؟! اصلا هیچ... ولش کن؛ حوصله ندارم مدام رفتار ناشایست و زشت دیروزت را به یاد بیاورم و حرص بخورم، فقط همینقدر بدون که ازت بدم میاد به وسعت تمام خشکی ها و دریاها و ازت ناراحتم به قدر از زمین تا آسمون!!!

به تریج قبایمان برخوردست!

من بهم بر میخوره وقتی به جواب سوالم نمی رسم! بهم بر می خوره وقتی استرس دارم و دلشوره و قلبم چنان می زنه که انگاری قراره چند لحظه ی دیگه از تپیدن بایسته، ولی من نمی دونم چرا! بهم بر می خوره وقتی تا چند لحظه پیش شاد و سرحال و درحال شلنگ تخته انداختنم و تو سر و کله ی هر کی که دم دستمه می زنم، ولی درست دو دقیقه بعد، غم عالم به دلم چنگ می زنه و جریه ام می جیره اساسی و باز هم من این وسط حیرون و سرگردون میمونم که مگه چی شد؟ چرا؟!  

من بهم بر می خوره وقتی یه کاری رو با ذوق و شوق فراوون انجام میدم و پیش خودمم فکر میکنم عجب کار توپیه ولی با یک نگاه، نظرم بر می گرده و حالم از کاری که انجام دادم بهم می خوره و بازم نمی دونم چرا! 

من بهم بر می خوره وقتی در حالت صلح و صفا با محمد مشغول بگوبخندیم، ناگهان روح سگ آقای پتیبل وارد بدنم شده و بعدش چنان وحشی بازی در میارم که حتی چشمای خودم هم از تعجب گرد می شوند دیگه چه برسه به محمد ولی اصلا نمی تونم درک کنم که د آخه لامصب، چرا؟! 

من بهم بر میخوره سر یه تماس اشتباهی که با گوشیم می گیرند بیخود و بی دلیل اونهمه قشقرق به پا می کنم و در کمال ناامیدی بازم نمی فهمم که مگه کی بهت چی گفت؟ چرا؟! 

من بهم بر می خوره که با اینهمه ادعای درک و شعور، چرا گاهی اوقات از یه الاغ هم بی شعورتر و خرترم؟! 

من بهم بر میخوره وقتی می فهمم باید برم بمیرم که بعد از 31 سال، هنوز نتونستم خودم رو درست و حسابی بشناسم و باز هم هستند خصوصیاتی در وجودم که از وجودشون کاملا بی خبرم!  

من بهم برمی خوره وقتی هرچندوقت یه بار خودم رو سوپراز می کنم و یدفعه کاملا برخلاف عقیده و باورم رفتار میکنم یا واکنش نشون میدم ولی آخرشم نمی فهمم چرا! 

من بهم برمی خوره وقتی حس میکنم وضعیت روحی روانی این لحظه ام درب و داغون، پنچر، غم انگیز، شوژناک و حیرونه و بنده هنوز هم نفهمیدم چرا!

من بهم بر می خوره وقتی اونهمه اون بالا توضیح دادم که خودمم نمی دونم، اونوقت تو بیایی ازم بپرسی چرا! 

پاییز دوست داشتنی من

پاییز از راه رسید دست به عصا و خسته
روی فرشی از برف مهمون ما نشسته
پنجره رو نبندین که پاییز قشنگه
چهار تا فصل خدا هر کدوم یه رنگه  

من رو تصور کن که یه گوشت کوب بستم به دمم به ایــــــــــــــــــــــــــــــــــن گندگی و دارم هی باهاش گردو میشکونم؛ حالا نشکون و کی بشکون. دیگه از الان به بعد زندگی برای من زیبا، دلنشین، دلفریب، دلچسب و گوارا می شود؛ چرا؟ چومکه پاییزِ خنکِ سردِ خوشمزه داره کم کَمک میرسه از راه. از حالا تا 29 اسفند تو نه کاری داری به اینکه چی گرون شد و چی ارزون و نه کاری داری به اینکه کی چی گفت و چی کار کرد؛ عوض این حرفها تو با پاییز کار داری و دلت... آخه دیگه چی بهتر از این که ساعت 4 بعدازظهر بری خونه و تو خنکای عصر بری زیر پتو و کتاب بخونی شیرین و دوست داشتنی؛ چی بهتر از این که تو غروبای پاییز وقتی هوا رو به سردی میره، یه فنجون قهوه فرانس دستت بگیری و آهسته آهسته مزمزه اش کنی و غرق بشی تو عالم رویا؛ چی بهتر از این که وقتی بارون میاد جر جر، پشت خونه ی هاجر، تو بری پشت پنجره و از اونجا زل بزنی به شهر در حال آبیاری و بعد چشمهات رو ببندی و در عوض، گوش دل بسپری به صدای تیک تیک برخورد قطره های بارون با زمین و درخت و پنجره؛ چی بهتر از این که یه روز که حوصله اش رو داشتی، برای بار چندم بشینی فیلم غرور و تعصب رو ببینی و یاد اون زمونا بکنی که سر کلاس برای شاگردات میذاشتیش و ازشون می خواستی خوب و با دقت نگاه و گوش کنند ولی هیچ کدوم قدر کارت رو نمی دونستند و یادته چقدر دلت به حالشون می سوخت که نه الیزابت رو میشناختند و نه مستر دارسی رو و نه حتی شرلوک هولمز رو! اصلا هیچ شناختی از این افراد نداشتند و یک نفر را هم که می خواست به راه راست هدایتشون کنه اونهمه اذیت می کردند؛ حتی هنوزم که هنوزه دلت به حالشون میسوزه که نمیدونند دارند چه لذتی را از دست می دهند از روی جهالت.  

حالا این تویی و این پاییز و این شبهای سرد طولانیِ خدا. بشین به انتظار روزهای سرد و خنک... از حالا به بعد شمارش معکوست رو شروع کن؛ دیگه میتونی کیف عالم رو بکنی از رسیدن فصل محبوبت... نوش جونت این هوا، گوارای وجودت این بارون زیبا!