به تریج قبایمان برخوردست!

من بهم بر میخوره وقتی به جواب سوالم نمی رسم! بهم بر می خوره وقتی استرس دارم و دلشوره و قلبم چنان می زنه که انگاری قراره چند لحظه ی دیگه از تپیدن بایسته، ولی من نمی دونم چرا! بهم بر می خوره وقتی تا چند لحظه پیش شاد و سرحال و درحال شلنگ تخته انداختنم و تو سر و کله ی هر کی که دم دستمه می زنم، ولی درست دو دقیقه بعد، غم عالم به دلم چنگ می زنه و جریه ام می جیره اساسی و باز هم من این وسط حیرون و سرگردون میمونم که مگه چی شد؟ چرا؟!  

من بهم بر می خوره وقتی یه کاری رو با ذوق و شوق فراوون انجام میدم و پیش خودمم فکر میکنم عجب کار توپیه ولی با یک نگاه، نظرم بر می گرده و حالم از کاری که انجام دادم بهم می خوره و بازم نمی دونم چرا! 

من بهم بر می خوره وقتی در حالت صلح و صفا با محمد مشغول بگوبخندیم، ناگهان روح سگ آقای پتیبل وارد بدنم شده و بعدش چنان وحشی بازی در میارم که حتی چشمای خودم هم از تعجب گرد می شوند دیگه چه برسه به محمد ولی اصلا نمی تونم درک کنم که د آخه لامصب، چرا؟! 

من بهم بر میخوره سر یه تماس اشتباهی که با گوشیم می گیرند بیخود و بی دلیل اونهمه قشقرق به پا می کنم و در کمال ناامیدی بازم نمی فهمم که مگه کی بهت چی گفت؟ چرا؟! 

من بهم بر می خوره که با اینهمه ادعای درک و شعور، چرا گاهی اوقات از یه الاغ هم بی شعورتر و خرترم؟! 

من بهم بر میخوره وقتی می فهمم باید برم بمیرم که بعد از 31 سال، هنوز نتونستم خودم رو درست و حسابی بشناسم و باز هم هستند خصوصیاتی در وجودم که از وجودشون کاملا بی خبرم!  

من بهم برمی خوره وقتی هرچندوقت یه بار خودم رو سوپراز می کنم و یدفعه کاملا برخلاف عقیده و باورم رفتار میکنم یا واکنش نشون میدم ولی آخرشم نمی فهمم چرا! 

من بهم برمی خوره وقتی حس میکنم وضعیت روحی روانی این لحظه ام درب و داغون، پنچر، غم انگیز، شوژناک و حیرونه و بنده هنوز هم نفهمیدم چرا!

من بهم بر می خوره وقتی اونهمه اون بالا توضیح دادم که خودمم نمی دونم، اونوقت تو بیایی ازم بپرسی چرا!