گریه بس کن...

گریه بس کن نمی خوام
زیر بارون بشینم
با سر انگشتای نازت ابرای زلفاتو رد کن
تا که خورشیدو ببینم
سرو شیراز تویی تو
مایه ی ناز تویی تو
تو که بهتر از امیدی
تو که خوشتر از نویدی
تو که خوبی تو که نازی
حیفه با غصه بسازی

از صبح که چشام و باز کردم این آهنگ عارف شده ورد زبونم و لحظه ای راحتم نمیذاره. حالا کاشکی فقط دلم بخواد با صدای بلند بخونمش، دارم خل می شم که همین الانه الان گوشش بدم ولی متاسفانه ندارمش؛ یعنی از این بدتر دیگه چیه هاین؟ حالا دارم تو اینترنت می گردم برای دانلود ببینم اگه جایی داشته باشدش دانلودش کنم تازه اونم اگه سایتش فیلتر نشده باشه! 

برای بار هزارم میگم چه حیف که شاعرای جدید دیگه بویی از عشق و عاشقی نبردند؛ چه حیف که بلند نیستند حرفهای قشنگ و مخملی بزنند؛ چه حیف که نمی تونند با اشعارشون احساسات آدمی را قلقلک بدند؛ چه حیف که حرفاشون زمخت و خشن شده؛ چه حیف که اشعارشون سراسر توهین و تحقیر شده؛ چه حیف که آهنگسازا و خواننده هامون سلیقه شون کجکی و سیخکی شده درس عین جوجه تیغی و مدل موهای جوونای امروز! چه حیف که حتی اگه یک یه هزار، یکیشون یه آهنگ قشنگ می خونه (که تازه ممکنه همون آهنگ قشنگ هم بازسازی یک آهنگ قدیمی باشه) عدل وسط آهنگ و تو اوج کار، یه خواننده رپ عین خروس بی محل می پره وسط آهنگ و گند میزنه به لطافت و قشنگی آهنگ! چه حیف واقعا. من نمیدونم این رپرا حرف حسابشون چیه و چی از جون همه ی آهنگا می خوان آخه؟ هاین؟ کی می گه اینجوری خیلی آهنگ قشنگ میشه؟ به نظر من که صداشون مثل امواج اعصاب خرد کن پارازیت، رو نرو و اعصاب آدم بد جور راه میره! شیطونه میگه دوباره برم سراغ آرشیو اهنگای قدیمیم و یک کالکشن خوشگل درست کنم برا خودم و حالشو ببرم؛ والا! از این آهنگای جدید که بخاری بلند نمیشه بازم گلی به جمال همون قدیمیا! 

زندگی خواب و خیاله مگه نه
همه چی رو به زواله مگه نه
عمر جاودان محاله مگه نه
عمر جاودان محاله
زندگی یک نفسه
غم بیهوده بسه
تلخی عمرو به شیرینی شادی ببخش
شادیا پشت درن
خنده ها منتظرن
آخه تاریکی می میره تا بخنده سحر
  

برف

هشت سالمه... چند روز دیگه کریسمسه و هوا برفی برفیه... ساعت تازه 6 بعدازظهره ولی همه جا تاریک شده... میرم پشت پنجره و زل میزنم به تیر چراغ برق... با خوشحالی هرچه تمومتر از پشت نوری که از لامپ چراغ ساطع میشه میتونم شدت بارش برف سنگین رو ببینم... با خیال راحت برمیگردم تو هال و با لذت فراوون برای بار چندم کارتون اسکروچ را تماشا میکنم...  

ده سالمه... از آسمون داره برف میاد چه جور... امروز مدرسه ها به علت بارش برف سنگین تعطیلند؛ بهمنه دوباره ایام دهه فجره و کانال دو داره سریال چاق و لاغر رو نشون میده... امروز مامان هم به افتخار بارش برف سنگین نتونست بره اداره، عوضش قراره از فروشگاه گازر برامون یک کتابخونه و یک میز تلویزیون که بیشتر شبیه ویتریته تا تلویزیون بیارند! 

اون دو تا آقاهه دارند با مصیبت و بدبختی هرچه تمامتر کتابخونه را از پله ها میارند بالا ولی از قرار زورشون نمی رسه و احتیاج به کمک دارند... هنوز داره از آسمون برف می باره چه جور... من اما پشت پنجره اتاقم ایستادم و دارم با لذت فرواون برفهای روی هم انباشته شده و برفهای در حال ریزش را نگاه میکنم و به خودم وعده ی یک تعطیلی دیگر را می دهم با این ریزش برف سنگین! 

22 سالمه...اواسط اسفند باید باشه... از آسمون برف میاد... ولی مثل قدیم سنگین و خفن نیست بارشش... پشت میز کامپیوترم نشستم و دارم مطلب جدیدی برای وبلاگم تایپ میکنم و موزیک ملایم مورد علاقه ام را هم گوش میکنم... اسم خود آهنگ یادم نیست ولی همونیه که ایلیا گل ارکیده را با آهنگش خونده... تو وبلاگم از دلتنگیم برای زمستون و برفهای سفیدرنگ قشنگ حرف زدم...همین میشه که هنوزم که هنوزه هر وقت این آهنگ رو می شونم سریع پرت میشم به اتاق خواب قدیمی خونه پدری و می شینم پشت میزم کامپیوتر قدیمیم و یادم میاد که چقدر از رفتن زمستون دلگیر و ناراحتم.

25 سالمه... ساعت 12 شبه...از خونه محمد اینا داریم بر میگردیم خونه... از آسمون برف میاد خفن خفن... به سختی می تونیم جلو رومون را ببینیم... بهنام پشت فرمون نشسته و زیاد راه را بلد نیست در نتیجه یک خیابان را اشتباه می رود و ما بجای اینکه سربالایی برویم، می افتیم تو اتوبان ستاری و هی مسیر را به سمت اکباتان سرپایینی می رویم... تمام سطح اتوبان را برف گرفته و ماشینها براحتی روی برفها پاتیناژ می روند... یکی دو جا ماشینمان لیز می خورد و بهنام نمی تونه کنترلش کنه و نزدیک بود بخوریم به جدول که خدا دستمون رو گرفت... بالاخره با هزار مصیبت و بدختی بجای اینکه ساعت 12:30 خونه باشیم، ساعت 3 صبح می رسیم خونه! 

28 سالمه و تو خونه خودم هستم...18 دی 86 امروز... از آسمون برف میاد بیربله... تلویزیون میگه این بارش برف تو 50 سال اخیر بی سابقه ست... تا ساعت 7 و نیم منتظر می مونیم بلکه بگویند تعطیله نیایید اداره ولی نمیگند... محمد ماشین را با هزار بدبختی از پارکینگ در میاره بیرون و لیز خوران لیز خوران تا سر خیابون میریم ولی از اون جلوتر دیگه امکانش نیست... هر دو با محل کارهامون تماس میگیریم و اطلاع میدیم که تو برف موندیم و نمیتونیم بیاییم سر کار... دوباره دور میزنیم و برمیگردیم خونه... از اینجا تا خونه مامان اینا همش ده دقیقه راهه پیاده... پس دوتایی خودمون را مجهز میکنیم به شال و کلاه و پالتو و راه میفتیم... سر راه از نانوایی نان تازه میگیریم و ساعت 8 و نیم، میرسیم خونه مامان اینا تا صبحانه جانانه را بخوریم با هم... برفهایی که رو سر و بدنمون نشستند هر دومون رو شبیه آدم برفی کرده... دولت سه روز آینده را تعطیل می کند بخاطر برف زیاد...

30سالمه و خونه خودم هستم در حسرت یک پوشال برف که از آسمون بباره... هرچه به درگاه خدا دعا و استغاثه میکنیم بی فایده ست و سامانه بارش برف و بارون تا همین یه قدمی ما (ترکیه) میاد ولی از اونجا اینورتر نمیاد... همه جای دنیا برف و سرما بیداد میکنه ولی تو ایران هیچ خبری از ریزش و بارش برف نیست که نیست... در کمال ناامیدی زمستون رفت و تموم شد و هیچ برفی از آسمون زمین نیومد... داغش به دلم موند امسال... 

31 سالمه الان و اول تیرماه 1389، تو این گرما نشستم تو اداره و دوباره آهنگ مورد علاقه ام را گوش میکنم و دوباره پرت میشم به زمستونای قدیم و خاطرات دوست داشتنیم از برف... درست همینجا و همین لحظه با تمام وجود آرزو میکنم که ای کاش الان زمستون بود و برف میومد و همه گیر می کردیم تو برف و یخبندون! میدونی شاید بدجنسی باشه ولی همیشه وقتی از آسمون اون برفای سنگین و خفن می بارید و دولت دور خودش میچرخید که حالا چی کار کنه با این برف و سرما، من ته دلم قنج می زد از ناتوانی این بشر دوپای پر رو که به وقتی که باید نمی تونه از خودش دفاع کنه و در مقابل این پوشال سبک سفید رنگ، چنان عاجز میشه و خودش را می بازه که برای اینکه بتونه دوباره خودش را پیدا کنه مجبور میشه چند روز همه جا و همه چیز را تعطیل کنه...

پ.ن. من الان اصلا تو مود این نیستم که از دید بچه هایی که تو زمستون سر پناه ندارند و چه می دونم ته کفششون سوراخه و این حرفها به زمستون نگاه کنم!