هویجوری

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

                       چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

 دلیلش و نمیدونم فقط اینو میدونم که همه همینجورند ==> قبل از رسیدن به موعد مقرر (منظوم ملاقات با یک فرد خاصه) پیش خودشون هزارجور فکر میکنند و برنامه ریزی میکنند که وقتی طرف و دیدند چه جور باهاش برخورد کنند؛ اگه با طرف دشمن باشند، پیش خودشون میگن بذار ببینمش، ال میکنش و بل میکنمش اصلا آبمیوه اش میکنم و حقش و میذارم کف دستش و چنین و چنان، و اگرم طرف و دوست داشته باشند، میگنند میرم پیشش و ازش گله میکنم یا حرف دلم و میزنم و بهش می گم و اگرم که خیلی طرف عاشق باشه میگه میزنم زیر گریه و به هر طریقی که بشه راضیش می کنم و این حرفا. حالا این نقشه ها رو داشته باش تو ذهن همه، بعد اینم داشته باش که درست روز مقرر، درست اون وقتی که باید مغزشون یاریشون کنه که همه حرفا و حرکات از پیش تعیین شده رو بیاره به ذهنشون، همه از دم مغزشون بلاک میشه؛ فرقی نمیکنه که طرف و دوست داشته باشند یا دشمنش باشند، هیچ فرقی نمیکنه چون تنها عکس العملی که از خودشون نشون میدن اینه ==> گذاشتن احمقانه ترین لبخند ممکن بر کنج لبان و با لطیف ترین لحن ممکن از فرد مزبور پرسیدن: سیلام حالت خوفه؟ (با لحن کلاه قرمزی بخون) نمیدونم چرا اینجوریه؟! از زمان سعدی هم وضع همینجور بوده، اوناهاش، خودش هم داره  همینو میگه، البته حالا بماند  که در مصرع بعدی بند اومدن زبونش و توجیه می کنه ولی اصل قضیه اینه که زبونش بند میومده، همین!

ساغرم شکست ای ساقی

رفته ام ز دست ای ساقی

در میان طوفان، بر موج غم نشسته منم

بر زورقی شکسته منم،  ای ناخدای عالم

تا نام من رقم زده شد

یکباره مهر غم زده شد

بر سرنوشت آدم

با چشای بسته این آهنگ و زمزمه میکنم و همزمان تو ذهنم میرم به ۹ سالگی؛ تو ماشین بابا نشستیم و داریم میریم شمال و الانم تو چاده چالوسیم؛ بابا زده زیر آواز و همین آهنگ و میخونه برامون، تو ذهن من بابا دیگه شکسته نیست، صورتش مث آئینه صافه، خوش قیافه ست و با جذبه! مامان هم نشسته کنارش و بهزاد و بغل گرفته، من و بهنام هم عقب نشستیم و داریم طبق معمول سر یه چیز بیخودی مث سگ و گربه تو سر و کله هم میزنیم... ترانه ام تموم میشه چشام ولی همچنان بسته اند، با دست اشکام و پاک می کنم و بر می گردم به زمان حال. یاد اون روزا بخیر؛ یادشون بخیر!