همینجوری

دیروز خیلی عصبانی بودم و از زمین و زمان شاکی... اولش می خواستم بیام و از حال خودم بنویسم ولی دیدم دوست ندارم پستی پر تنش بذارم اینجا بنابراین صدایمان را گلو خفه نمودیم و لال مونی گرفتیم و یک چسب محکم هم روی دهانمان زدیم که نکند یه وقت ناخواسته حرفی از دهانمان در برود... نمیدونم تازگیا چه مرگم شده که الکی ناراحت و عصبانیم و دلم میخواد همینجوری الکی یکی و بگیرم و خفه اش کنم... نمیدونم چرا اینجوری شدم... ظرفیتم تکمیل تکمیله... تا محمد یا مامانم یا همکارام بهم میگن بالا چشمت ابروست چنان بلایی سرشون میارم که دیگه تا عمر دارند یاد چشم و ابروی من نیفتنخیلی دخمل بدی شدم خودم میدونم ولی فعلا تا اطلاع ثانوی هیچ کاری نمی تونم در این زمینه بکنم به قول اون همشهریمون الده بوجور (بودور؟ همونجور؟) که وار! (پارازیت...یعنی همینه که هست!)

خاطرخواتم baby خاک زیر پاتم
هر وقت میام ببینمت با یه کرواتم
آخه دیوونم دیوونه ی ناز اون نگاتم
هم رنگه چشماته رنگ کرواتم

لای لای لای لا لایلای لای لای لالا لای لای

امروز نمی دونم چرا حال میکنم بصورت لات و الواتی حرف بزنم و باز هم نمی دونم چرا خیلی خوشم میاد از اینجور حرف زدن و از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون جون داداش بدجور احساس خز و خییلی بهم دست داده

من دلم میخواد برم یونان! باید کی و ببینم آیا؟ و دلم میخواد برم مالزی و اون جزیرهه رو ببینم که تو شب باید بری وسط اون رودخونهه و اون جنگله رو که با کرمای شب تاب چراغونی میشه رو ببینم... و دلم میخواد برم برزیل کنار اون ساحله که مردمش غروبا کنار دریا جمع میشند و از اون آهنگ قشنگ قشنگا می زنند و میخونند و میرقصند... و دوست دارم یه سر برم ایتالیا و از شهر تاسکنی دیدن نمایم و دلم میخواهد دیگر هرگز هرگز هیچ وقت به ایران بر نگردم که برنگردم که برنگردم!

بالاخره فیلم پرسپولیس را دیدیم و بدمصب بدجور ضد حال بود! فعلا تا اطلاع ثانوی حالمان از دیدن این فیلم گرفته گرفته ی ابریست!

ما از این آهنگ مهربونم سعید عرب و اون آهنگه که اسمش یادمان نیست (هر لحظه که تو نیستی ....) امیر مولایی خیــــــــــــــــــــــــلی خوشمان میاد و حتی از کلیپ مهربونم خیلی خیلی بیشتر خوشمان می آید چون اون آقایونا (مهدی مقدم و مهدی اسدی و اون یکی آقاهه که نمدونم کیه) همش به پنهای صورت میخندند و بصورتی خیلی خوشجل نی نای نای می کنند و انگار دنیا را آب ببرد اینان را عین خیال نباشد و فقط نی نای نای و حرکات موزون و قر و قمیش را عشق است و تو نمیری ما هم از این بی خیالی و خندیدن به پنهای صورتشان است که خیلی خوشمان می آید ازیرا که در این دنیای وانفسا و و و دیدن خنده ی از ته دل دیگری در تقویت روحیه آدمی بسیار بسیار مفید است و به انسان نیرویی مضاعف میدهد .... پس کف می زنیم به افتخار هرچی مهربونه!

عوضش هر چی از این کلیپه خوشمان می آید از تمامی کلیپهایی که اون امیر علی؟ محمدعلی؟ رمضوع علی؟ قربون علی؟ برادر تنی یا ناتنی یا مصلحتی افشین درش میخواند بیزاریم و اصلا یه چاقویی چیزی بدهید به من که این مردک چندآور را بکشم تا خیال خودم و جمعی را راحت نمایم... باور کن همچین که این میمون خان رو صفحه تلویزیون ظاهر می شود من تمام بدنم از احساسی چندش آور مور مور می شود.... ایـــــــــــــــــــــــــــــــــش بدم میاد!

لیلا

دلم برای دیدن فیلم لیلا تنگ شده...شاید خیلی ها از این فیلم هیچ خوششون که نیومد بماند، تازه خیلی هم بدشون اومد؛ ولی این فیلم برای من از ارزش زیادی برخورداره. لیلا برای من یعنی سادگی یک زن... لیلا یعنی فداکاری... لیلا یعنی تست علاقه ی محبوب... لیلا یعنی ناامیدی... لیلا یعنی چشمای به غم نشسته... لیلا یعنی تسلیم بی چون و چرا در مقابل قضا و قدر... لیلا یعنی سینما فلسطین، چهار راه ولیعصر...لیلا یعنی قلپ قلپ اشک ریختن... لیلا یعنی زدن یک کشیده ی جانانه به صورت علی مصفا...لیلا یعنی دونه دونه کندن موهای جمیله شیخی... لیلا یعنی داشتن خونواده ای دلسوز و مهربون و پناه بردن بهشون... لیلا یعنی گوش دادن به صدای افتخاری، چگونه فریادت نزنم در اوج تنهایــــــــــــی.... لیلا یعنی بی عرضگی... لیلا یعنی خودخواهی و سنگدلی یک مادر... لیلا یعنی لباس سیاه و یه عالمه دستبند و گردنبند جینگول پینگول.... لیلا یعنی یه پلنگ زردرنگ عروسکی گنده قد خود لیلا... لیلا یعنی ایستادن پشت تابلوی بزرگراه و دیدن رقیب...لیلا یعنی چادر سفید و سجاده ی باز و چشمای گریون...لیلا یعنی تماشای فیلم دکتر ژیواگو تو تاریکی و فکر کردن به اینکه آیا همسر منم اینجوریه؟ ... لیلا یعنی جوجه کباب، شله زرد، 28 صفر... لیلا یعنی یه عالمه خاطره و نوستالژی...لیلا یعنی ... دلم برای قدیم تنگ شده!

 

من یار مهربانم ...

می گند ناطق بی زبونه...هزار جور حرف میزنه و انواع و اقسام صحبت کردنها و گویشها و لحنها و اصطلاحات و یاد آدم میده بی اونکه خودش کوچکترین کلامی به زبون بیاره... تنهاترین آدم را در دورترین نقطه ی ... ایران مثلا، ارتباط میده با تنهاترین آدم در دورترین نقطه ی آفریقا! مشخصه که یکی از این تنهاترینها، تنهاییش و با دیگر تنهایان روی این کره ی خاکی تقسیم کرده. چه اگه تنها نباشه آدم نیازی هم به نوشتن نداره... نوشتن به نظر من همون چاه زمون حضرت علیه، خوب هیچ کس درک نمیکرده مولا رو اونم میرفته تو چاه داد و هوار میزده... یه نویسنده هم فرام مای پوینت آو ویو () آدم تنهاییه که آمال و آرزوهای بزرگی داره ولی از اطرافیانش ظاهرا کسی که گوشی که شنوا داشته باشه یافت نمیشه یا اگرم بشه اون نویسنده آدمی نیست که بتونه راحت حرف دلش و بزنه... so شروع میکنه به نوشتن و حالا ننویس و کی بنویس...اونایی که روحیه اجتماعی تری دارند کتاباشون و در اختیار عموم میذارند اونایی هم که اجتماعی نیستند اصلا صداش و درنمیارند و در نتیجه همه آمال و آرزوهاشون و با خودشون به دل خاک میبرند...من ولی با گروه اول از نویسنده ها کار دارم... اونایی که خساست به خرج ندادن و با همه مردم دنیا درد و دل کردند... و درست از اینجا شروع میشه که آدما بی اونکه همدیگه رو ببینن با هم ارتباط برقرار میکنند و به هم احساس نزدیکی میکنند... اینطور میشه که من بعد از گذشت ۳ قرن، با دغدغه های فکری جین آستین آشنا میشم و با دیدن فیلم زندگی اش، باهاش همدردی میکنم و مثل او یک گوشه از قلبم احساس خلائی و میکنم که هیچ وقت پر نمیشه... یا با خوندن ویولت شارلوت برونته حس و حال غریبش و درک میکنم و با خوندن جین ایرش دیگه مطمئن میشم خود شارلوت هم زن زیبایی نبوده و اگه دست بر قضا کسی عاشقش میشده براش جای خیلی تعجب بوده!!! یا با خوندن اگر فردا بیاید سیدنی شلدون میفهمم این آدم اگه میخواسته میتونسته سارق زبردستی بشه... یا با خوندن ده ها کتاب از باربارا کارتلند اینو میفهمم که باربارا چه دنیای رنگی و پرتجملی داشته و چقدر تو پر قو زندگی کرده و چقدر دلش میخواسته حقایق و نبینه... مردان داستانهاش همیشه به طرفة العینی عاشق میشند و هیچ وقت هم از عاشقی خسته نمیشند... اینجوریه که با خوندن عادت میکنیم زویا پیرزاد و یا نقطه ی تسلیم شهره وکیلی می فهمم که آدم حتی در سن ۴۰ یا ۴۶ سالگی هم میتونه عاشق بشه و عشق فقط مختص دختربچه های ۱۴-۱۵ساله نیست... و با خوندن جهانفرمای کوچک نادر وحید میفهمم که یک مرد هم میتونه لطیف و کودکانه بنویسه ... حالا هرچقدر میخواد ظاهرش زمخت و خشن باشه... مهم روح لطیفیه که داره! یا ................. اگه بخوام یکی یکی بشمرم نمیدونم آخرش به چه عددی میرسم. خلاصه که خیلی برام جالب بود وقتی این افکار دقیقا ساعت ۲ و بیست و پنج دقیقه ی صبح، هجوم آوردند به ذهنم.