سلام...

امروز خیلی ننه من غریبم بازی دراوردم...نه؟
الان دوباره خودم حرفای خودم و  خوندم...ایششششششششششش ....واقعا که...شورش و دراوردم دختر خ...گنده مثل بچه های نینیگولو چه شلوغش کردم...بابا اصلا به من نیومده مطلب عشگ انگیز روح انگیز جگر سوز و اینا بنویسم...اصلا خوشم نیومد...
 ببخش اگه با حرفام ناراحتت کردم...
جبران میکنم...

*******************************
گرامی ترین و زیباترین ها در جهان...
نه دیده میشوند نه حتی لمس میشوند...
آنها را باید در دل حس کرد...

امروز...

ساعت 6:45 صبح...نیم ساعت است که بیدار شدم...
_مینا جان...بیداری مادر؟
_بله مامان...سلام...بیدارم...
هردو حالمون گرفتست...
_بلند شو مادر دیر نکنیم بچه جا بمونه...
_الان بلند میشم...
ساعت 7...جلو میز توالت نشستم دارم موهام و شونه میکنم...
_مینا؟...(با گریه...)عکستو دادی بهم؟
صورتش از بس دیشب تا حالا گریه کرده قرمز شده...
_آره بهنام جان دادم بهت...اه...گریه نکن دیگه...بچه ننه...1 سال میری و دوباره یه سر بر میگردی دیگه...
(...خودم  حالم از اون بد تر است...ما فقط 1 سال...بهنام و نمیبینیم ولی اون طفلکی 1 سال  هیچ کی و نمیبینه...نه مامانم و که جونش به جون مامانم بسته است...نه بهزاد و که هر شب تا  کلی سر به سرش نگذاره خوابش نمیبره...نه بابام و که همیشه با هم جر و بحث دارند ولی نه دوری هم و میتونند تحمل کنند نه نزدیکی همدیگر و...(چرا پدر و پسرا اینجوریند؟) نه حتی منو که همیشه  اذیتش کردم(اینو بهش نگیا...پر رو میشه...هنوزم دست از خباثت بر نمیدارم) اوه اوه...حدیث و  که دیگه نگو...نامزدشه...)
صورتمو میبوسه و گریه کنون از اتاق میره بیرون...
ساعت 5/7...خاله نینا هم اومد...چمدونا رو پشت ماشینا گذاشتند...ساعت 8 باید فرودگاه باشیم ساعت 10 پرواز است...مامانم چیزی نمیگه ولی اونم از چشماش  معلومه خیلی گریه  کرده...
ساعت 8...رسیدیم فرودگاه...هنوز گریه نکردم...خدا  کنه گریم در بیاد...بغض داره خفم میکنه...
ساعت 5/8...تو صف مسافرا ایستادیم...نگاش میکنم...داره وارد یه مرحله جدید از زندگیش میشه ولی اصلا شاد نیست...بهنامی که همیشه  مسخره بازی در میاورد و همه را میخندوند...صورتش مثل لبو  قرمز شده...چشماشم از بس گریه کرده ریز شدند...یعنی تا سال دیگه نمیبینمش؟....اینم از من...یه من گریه نکرده بودم که  منم زدم زیر گریه...(پاشو خودتو جمع کن!!!لوس!!!سفر قندهار  که نمیره...1 سال دیگه بر میگرده...همسفراشو نگاه کن...هیچ کس گریه نمیکنه جز شما نازک نارنجیا...انگار نوبرشو آوردید...مامان که انگار بچش داره میره  بیابون برهوت ...انقدر خرت و پرت و خوراکی خریده که اووووواه...تو این یه ساله عوض  درس خوندن باید بشینیه اینا رو بخوره...)بار همسفراشو نگاه میکنم...هیچ کی اندازه بهنام بار نداره...بی اختیار یاد ننه اقا و صمد افتادم...صمد هم تو فیلماش هر وقت میرفت شهر ننه آقا یه عالمه بقچه و بارو بندیل میداد بهش....
ساعت5/9...
رفت تو...خدایا برادرمو به خودت  میسپرم صحیح و سالم هم از خودت میخوامش...یه حمد و قل هو الله   هم میخونم پشت سرش...اه..کوفت...باز گریت درومد که...
بابا کو؟برمیگردم پشت سرم و نگاه میکنم بهوای بابام...چشمم میافته به محمد دوست بهنام...داره به پهنای صورت  اشک میریزه...من نمیدونم چرا من می رفتم قزوین هیچ کس برام گریه نمیکرد؟!
ساعت 54/10...رسیدیم خونه...چقدر بدرقه سخت است...کار خوب و  علی خاله میکنه...بدرقه هیچ کس نمیره...میگه تحمل ندارم گریه ام می گیره...همین درسته دیگه...یا آدم بدرقه نمیره یا اگه میره...هی آبغوره نمیگیره و اشک اون مسافر بد بخت وهم در نمیاره...ولی حالم خیلی گرفته است...حالا خوبه خاله اینا میایند پیشمون وگر نه از دست مامانم برنامه داشتیم...
                                 ************************************
الهی خدا همه مسافرا رو سلامت به مقصد برسونه...برادر منم همینطور...
یه آمین میگم و دفترم و باز میکنم...اولین جمله را منویسم:
ساعت 45/6 صبح...نیم ساعت است که بیدار شدم...................

 ما رو بگو سپردیمش  دل و چشامونو به کی
اون که  به زندگی  می گه ،   نمایش  عروسکی
-----------------------------------------------
 دارم از تو می نویسم  تو یه روز سرد برفی 
  قلمم نمی نویسه ، می گه تو نداری  حرفی
--------------------------------------------------------
مگه  ازت چی کم دارم که روز و شب ناز می کنی
فکر می کنی  ازم سری ،  بال  داری ،  پرواز می کنی ؟(پارازیت...عمرنات...)

تو ثروتمند نیستی  ...مگر آنکه چیزی داشته باشی که با پول نتوان خرید...

                                                         کارت بوکس

(پارازیت...نتیجه اخلاقی من خیلی ثروتمندم چون هیچی ندارم که بشه با پول خرید...)

بال و پر ریخته مرغم به قفس
تا گشایم پر و بال
پر پروازم نیست
تا بگویم که در این تنگ قفس
چه به مرغان چمن می گذرد
رخصت آوازم نیست...

***

از خیلی خوب...

از خیلی خوب به خیلی بد

خیلی خوب...خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود.
هیچ کس به من نگفت و به همین دلیل  هیچ وقت سر در نیاوردم
که خیلی خوب چقدر زود تبدیل می شود به خیلی بد.
     

آفتاب تبدیل شد به سایه...به باران
شوروشوق...تبدیل شد به لذت...به درد
ترنم های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سر دادن سرودهای غم انگیز
خیلی زود.

با تا (ابد) شروع شد
و ابد تبدیل شد به گاهی...به هیچ وقت
و ((مرا دوست داشته باش)) تبدیل شد به ((جایی هم در (قلبت) برای من در نطر بگیر))
خیلی زود.

خیلی خوب...زودتر از آنچه که فکر میکردیم تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود.
اگر هیج کس به تو نگفته باشد...حالا دیگر باید بدانی
که خیلی خوب...خیلی زود تبدیل میشود به خیلی بد

خیلی زود.......

شل سیلور اشتاین

 

... در آن پر شور لحظه

دل من با چه اصراری ترا خواست،

و من میدانم چرا خواست،

و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده

که نامش عمر و دنیاست ،

اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست .

***

هرگز...

من تمنا کردم

که تو با من باشی

تو بمن گفتی

- هرگز، هرگز

پاسخی سخت و درشت

و مرا این غصه این

هرگز

        کشت
                                                     حمید مصدق
    
...(پاراریت...من نمیدونی آخه چرا دل بچه مردم و شچستی...ای بی احساساتحالا مثلا میگفتی باشه بعدش میذاشتی میرفتی چه میشد؟...از این چه بهتر بود بزنی دل بچه مردم و بشکونی...والا...بد میگم؟)

با من سخن تو در میان آوردند

 گلبرگ  بهار  در خزان  آوردند

 خاموش ترین  سکوت صحراها را

 با نام  تو  باز  در فغان  آوردند

لبخند سپیده  در بهاران  داری

پویایی  جویبار  و باران داری

  نرمای  نسیم  و بوی گل  خنده ی باغ

داری  همه را و بی شماران  داری