عمرا اگه لنگمو پیدا کنی...
هر جوری خواستی با دلش تا کنی...
نینای نای...

روز عشاق و به همه دوستان تبریک میگم...
 

        http://www.iranclip.com/valentine/valentine.pl

سلام...

قدیما یادش بخیر دلا هم آشیون بودند

 خوشگلا...خوشگلترا ...یک کمی مهربون بودند

دخترا...گیسو بلند...ابرو کمون

تو خونه از چشم نا محرم همه پنهون بودن

میشه باز عاشق بشیم مثل قدیما...دوباره؟

میشه...اما...دل ما اینقده همت نداره...

 

تازگیا نمیدونم چرا اینجوری شدم؟وقتی میروم سر کلاس و بچه های قد و نیم قد...دخترای نو جوون  و از خودم کوچیکتر و میبینم...قلبم میگیره...چرا اینقدر زمان زود میگذره؟!آقا من اعتراض دارم..انگار همین دیروز بود رفتم کلاس اول...البته همچین دل خوشی از از خود مدرسه ندارما...مخصوصا از دست اون ناظمای بد اخلاق و عصبانی...یا اون از جلو نظامای مسخره ای که سر صف بهمون میدادند یا اون تکیرای چرتی که سر صف میگفتند  ما رو هم مجبور میکردند بعد از اونا تکرار کنیم...اوه اوه...خانم افشار و که دیگه نگو...ماشالا 2 متر قد داشت...ابروهای پر و بهم پیوسته...بینی بزرگ و عقابی...خداوند عالم نکرده بود یه  ذره ظرافت در این زن بذاره...اخلاقشم که خدا نصیب نکنه...نمیدونم کی برای تدریس به بچه های 9 ساله استخدامش کرده بود...بی ذوق و بی سایقه...!

خلاصه از  خود مدرسه دل خوشی ندارم اما از دوران مدرسه و دوستان اون دوران...چرا...خیلی هم دلم براشون تنگ شده...مامان...من میخوام برگردم به عقب...آخه چرا اینقدر همه چی زود میگذره...اگه بقیه عمر هم بخواد اینجوری بگذره که دیگه هیچی...تااومدم بخودم بیام 24سالم شد(ماه دیگه 25 ساله میشما...ولی تا ثانیه های آخر مقاومت میکنم...هنوز 24 سالمه...) یه روزم چشام و باز میکنم میبینم 42 سالم شد...

یه جا خوندم که هرانسانی برای رشد و به تکامل رسیدن میآد به زمین...در دوران زندگیش رو این کره خاکی...یه سری کارها باید انجام بده...به بعضی افراد باید کمک کنه...سختیها  و مشکلاتی را باید پشت سر بذاره تا به تکامل برسه...هر کس هم از زندگی در این کره یک هدفی داره...اوایل  فقط به  این حرفا میخندیدم...یعنی چی؟...مثلا خدا از  ساختن من چه هدفی میتونسته داشته باشه؟یا من تو زندگی چه هدفی و دنبال میکنم؟اون موقع ها  که مدرسه میرفتم تنهاهدفم از زندگی کردن این بود که زمان زودتر بگذره و درسم تموم بشه...وقتی وارد دانشگاه شدم هدفم این شد که درسم زودتر تموم بشه...(از بس که مشتاق علمم...)ولی 3-2 سالی است که اهداف  دیگری هم  به این هدف بچه گانه اضافه شده...حالا دلم میخواد راههای دیگری را هم برم...میخوام این من غر غرو را تبدیل کنم به منی آرام و مطیع...تبدیلش کنم به منی که برای رسیدن به آرامش روحی و معنوی خودش تلاش میکنه...ولی راستشو بخوای به این هدف هم نمیتونم بگم هدف واقعی...گاهی اوقات که از دست خدا و این کارایی که باهام میکنه حرصم میگیره...فکر میکنم خدا اصلا منو آفرید که لجم و در بیاره بعدشم به حرص خوردنم بخنده...ولی درست زمانیکه اینجوری فکر میکنم همین خدا یه کاری میکنه که چنان حس لطیف و قشنگی بهش پیدا کنم که قابل گفتن نیست...ولی جان خودم خدا با بنده هاش شوخلوخ داره...کیف میکنه 6 میلیارد آدم و میذاره سر کار...والا...!!!یه وقت همچین جزز این بنده ئ بد بخت و در میاره که بنده از بس حرصش گرفته هم گریه اش و هم  کاری از دستش بر نمیاد...همینجور شوکه میمونه که ...اه...!مگه از این بدتر هم میشه؟!...یه موقع هم هرچی در است سر راه بنده...باز میکنه و باز بنده ئ بینوا ازبس ندیده که همه درا بروش باز بشه و از هولش...بازم گیج و حیرون و ناباور میمونه که بالاخره از کدوم در بره...البته نا گفته نماند که این وسط یه سری بندگان  لوس و موذی و آب زیر کاه وشیرین عسل هم هستند که رگ خواب خدا دستشون اومده...تا   خدا میاد سربسرشون بذاره و یه ذره اذیتشون کنه...فوری خدا رو میندازند تو رودرواسی که:

خدایا !!  راضیم به رضای تو!!!

بعدش خدا مگه دیگه روش میشه اینا رو اذیت کنه...ای که بگم   الهی سلاطون بگیرید که اگه این زبونو نداشتید الان وضعتون مثل من بود...نه خیلی بهتر از من!!!

یکی نیست بهشون بگه : آخه داوونه!!!شیرین عسل!!!خدا که میدونه ته دلت چه خبره...چرا خودتو لوس میکنی واسه خدا...

ولی همینا موفقند تو زندگی...هم تو این دنیا...هم تو اون دنیا...اینور که هرچی بیشتر خودشونو برا خدا لوس کنند...بعضی از بندگان خدا بجا خدا خوششون میاد...آقا تا میتونن به این داوونه ها میرسند...هی بهشون خونه و ماشین و چیزای خوف خوف میدهند...خلاصه تو این دنیا عاقبت بخیر میشوند...اون دنیا هم خدا مبردشون بهشت چون راضی بودند به رضای خدا...(البته اون دنیاشونو شک دارم ...ولی حالا...!!!)

 ولی خالی از شوخی و همه این غرغرای که کردم...همیشه باور دارم که اگه قرار است چیزی مال من باشه...حتما میشه...حتی اگه زمین برسه آسمون...اگه قرار باشه من راهی و تو زندگیم برم...حتما میرم حتی اگه تا 90 سالگی طول بکشه...و چیزی که حق هر کسی است بهش میرسه...بنابر این تا جاییکه بتونم  و صبرشو داشته باشم داشته باشم...سعی میکنم با زندگیم کنار بیام...اگه صبرشم نداشته باشم که یه ذره غر میزنم بعدش بزرگ میشم یادم میره...سعی میکنم یادم باشه که خدا مسوول شکست و پیروزی و موفقیت و نا موفقیت من نیست...خودم هستم...فکر میکنی واسه چی  من انسان و مختار آفرید؟برا اینکه هی دم به ساعت نریم زیر گوشش غر بزنیم که خدا چرا اینجوری میکنی؟! من مختارم که هر راهی و دوست دارم و صلاح میدونم انتخاب کنم و کاریکه خدا این وسط انجام میده اینه که منو(من نوعی) تو هر  راهی که انتخاب میکنم...کمک کنه...چه راه مثبت...چه راه  منفی...او شرایط و موقعیتهای مناسب و متناسب با راهی که رفتم برام محیا کنه...ولی از اونجائیکه طبیعت انسان غرغرو و ناراضی است و نا سپاس...اگه تو این راه انتخابی موفق شدم...میگم خودم کردم...ولی اگه موفق نشدم میگم خدا کرد...خدا منو دوست نداره...نمیدونم چرا خدا با من اینجوری میکنه!!! شیطونه میگه بزنم خودم و بکشم تا منم لج خدا رو در بیارم ...و حرفایی از این قبیل...

بیا یه قراری بگذاریم با هم...سعی کنیم اول هر راهی خوب فکر کنیم...آخر و عاقبتشو ببینیم...خودمونو ببینیم که اگه از این راه بریم در آینده وضعمون چه جوری است...وقتی خوب فکرامونو کردیم و خوب همه چی و سبک سنگین کردیم...با این جمله که خدایا من به اختیار و فکر خودم و به امید کمک تو ...اولین قدم و در راه انتخابیمون بگذاریم...

و یهچیز دیگه...از حالا بگما...بعدا هیچ کدوممون حق غر و نق زدن نداریما...قبول؟

ماه...تابان  میشود از روی تو
باد...رقصان میشود از موی تو
مرغ...خوشخوان میشود از ناز تو
باغ...مستان میشود از بوی تو
 
شهین طاهری
                             *************************
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان محو...که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشمان تو قدر مژه برهم زدنی
فریدون مشیری

سلام...

این متنی را هم که در پایین میخونی از نوشته های یک ماه پیشم در پرشین بلاگ است...
امیدوارم اونایی که نخوندنش خوششون بیاد اونایی هم که خوندن ایندفعه را هم ببخشند منو...
 ************************
_بابا ...پس کی اون یکی خط و وصل میکنند؟
_دیگه باید امروز و فردا وصلش کنند.
_دیگه پس کی اخه؟
                   **************
2 هفته بعد...زینگ...
_بله؟
_منزل اقای مانوی؟
_بله...بفرمایید؟
_چند لحظه تشریف بیارید دم در لطفا...
_چشم...بابا یه اقایی دم در کارتون داره.
15 دقیقه بعد...
_کی بود بابا؟
_مژدگانی بده تا بگم.
_چرا؟کی بود مگه؟
_اول مژدگانی...
خوب بگذارید فکر کنم...دم پختک درست کنم براتون خوبه؟...(بابام عاشق دم پختک است...حالا  چی داره این دم پختک من هنوز نفهمبدم.)
_نه بابا...خسته نشی یه وقت...
_اه...بابا بگید دیگه دلم اب شد...
_خط جدید و وصل کردند.
جیغ...یوهووووووو اخ جانننننننن
...1 ساعت بعد....
با کلی سیم و دم و دستگاه بالاخره خط اتاقم وصل شد...برم زنگ بزنم اداره به مامان بگم...نه صبر کن...یه خورده اذیتش کنم بد نیست....
_الو مامان سلام
_سلام.خوبی؟
_مرسی...مامان یه خانمی زنگ زد الان کارتون داشت...
_خوب؟کی بود؟
_نمیدونم...نگفت چی کار داره...ولی گفت حتما باهاش تماس بگیرید...شمارشم داد:44........گفت از همسایه هاست.
_باشه زنگ  میزنم الان.
_باشه خداحافظ.

چند لحظه بعد...دیلی دیلی دینگ.
_بله؟
_اه...خونه رو چرا گرفتم...خداحافظ.
_خداحافظ.
بعد از  چند ثانیه ...دوباره:دیلی دیلی دینگ..
_بله؟
ـای بابا (حرصش گرفته)من چند و میگیرم پس؟!
....نفسم در نمیاد
_ما...ما...مامان...
_چیه؟کوفت به چی میخندی؟(خندش گرفته حالا)
_مامان هنوز نفهمیدی چی شد؟
_چی شد؟
_بابا خط جدید و وصل کردند...
خوب در این احظه برا حفظ آبرو...دیگه حرفای مامانم و نمیگم...
خوب...نفر بعدی کیه؟....آها...خاله نینا...(بابا مگه مرض داری...خوب زنگ بزن  مثل ادم شماره رو  بگو دیگه...نوچ...میخوام اذیت کنم....مردم  آزار...خوب کردم)
_سلام خاله.
_سلااام....خوبی خاله؟مامان اینا خوبند؟
_خوبند...مرسی.شما خوبید؟
_قربانت مرسی...چه خبرا؟
_خبر که والا سلامتی...فقط خاله شما خانم محمدی میشناسید؟
_محمدی؟نه...چطور؟
_اه...عجیبه...اخه پریروز که امده بودید اینجا دم در این خانم که همسایه ما باشه شما رو دیده بوده...نگو از شاگردای قدیمیتون است...امروز امده بود دم در کلی خواهش تمنا کرد که شمارتون و بهش بدم...منم ندادم...ولی تلفنشو داد خواهش کرد باهاش تماس بگیرید.
_باشه خاله دستت درد نکنه...بگو شمارشو...
.....چند لحظه بعد...دیلی دیلی دینگ...
_بله؟
_اوا...مینا...اشتباه گرفتم...ببخشید خاله جون...
_خواهش میکنم.(وای مردم...)
.....دیلی دیلی دینگ...
_بله؟
_اه...من نمیدونم چرا این 44 و که میگیرم اشتباهی خونه شما میافته...ببخشید خاله  جون.
_خواهش...خاله پیر شدید ها...
_ببخشید....(خودشم غش کرده از خنده...)
....دیلی دیلی دینگ...
_بله؟
_...سکوت...(همراه با خنده)...خاله میدونی چیه...من از دانشگاه امدم...خسته ام...ببخشید...باز اشتباه گرفتم...ولی عجیبه...ایندفعه دقت کردم که درست بگیرم...
_خاله... دیگه نفسم در نمیاد از   خنده)خاله...
_چیه ؟به چی میخندی؟
_خا....له...درست میگیرید....
_چیو؟
_شماره رو....خط جدیدمون است...
_کوفت.....لوس...میکشمت...
خوب بسه تا همین  جاش...هر حرفی و که نمیشه زد اینجا...
........خوب...نفر بعدی کیه؟...آها...بهنام...صبر کن بیاد خونه...تو رو میکشمت بهنام...(برادرمه...اینقدر منو همینجوریا اذیت کرده...امروز بهترین فرصت برا تلافی     است...)
ساعت 5 بعد از ظهر..زینگ...اخ جون اومد....
_سلام.
_سلام.خسته نباشی.
_سلامت باشی..مرسی.
_بهنام...این خانم صالحی و چی کارش کردی؟
_خانم صالحی کیه؟
_بابا همین خانمه که تو این 8 واحدیا میشینه...طبقه دوم سمت چپ...
_نمیشناسمش...حالا چی شده مگه؟
_هیچی...امروز اومده بود دم در...کلی توپش پر بود...
_با من کار داشت؟
_آره...ولی نگفت چی کار داره...فقط خیلی عصبانی بود...تلفنشو داد گفت هر وقت اومدی زنگ بزنی بهش.
_یعنی چی؟تلفنشو بده ببینم
_44......
زودی میرم تو اتاقم...زنگ تلفن و از قبل کم کردم...بعد از2 دقیقه...دیلی دیلی دینگ...
_بله؟(صدام و تغییر دادم)
_ببخشید منزل جناب صالحی؟(اهو...چه جدی...دارم برات صبر کن....)
_بله...بفرمایید(یه خورده جهت مرض ریختن بله ام و کش دادم.)
_اهم..(یه تک سرفه...)ببخشید من مانوی هستم ظاهرا امروز شما باخواهرم...
_اوه بله...حالتون چطوره؟
_ممنوم خوبم.(تعجب کرده ...هنوز صداش عصا قورت داده است)امرتون رابفرمایید؟
_ام...والا چطور بگم...خوب شد زنگ زدید وگر نه رودر رو نمیدونستم چطوری حرفم و بزنم....اقا بهنام...(با ناز)من شما رو خیلی دوست دارم...میتونم با شما بیشتر آشنا بشم؟....(وای خدا مردم از خنده...)
_اهم ..اوهوم...ایهیم..(شدید سرفه اش گرفته)...ببخشید شما خانم صالحی هستید؟من فکر منم اشتباه گرفتم...
_نه...درست گرفتید..اقا من میخوام با شما دوست بشم...جرمه؟
_نه ولی اخه...
تققی...اه...خروس بی محل...دستم و گذاشتم رو گوشی...
_هیس...بهزاد برو بیرون..برو.. او او...
بهنام روبرو در  نشسته بود...جیغ منو دید...داره میاد اینور...مشکوکانه داره نگام میکنه...
_الو؟خانم صالحی؟
ای خنگ خدا...دیگه غش کردم از خنده...
_جیغغغغغغغغغغغ مامانننننننن
_ذلیل مرده ور پریده....منو سر کار میذاری؟نشونت میدم.
همچنان دارم میخندم....
اخ ...دست و پام و گره زد بهم...
_مامانننننننن جیغغغغغغغغغغغ
               *********************
نتیجه اخلاقی:
راستش من تا حالا اینقدر مردم آزاری نکرده بودم... خیلی کیف داشت...ولی از من به تو  نصیحت...اگه میخوای مردم آزاری کنی یکی و آزار بده که دستش بهت نرسه و گر نه مثل من بد بخت چند جای تنت از نیشگونای (خرکی) طرف سیاه و کبود میشه...
اخ...بهنام دستت الهی ور بقلنبه...دستم درد گرفت!!!

عشق من مثل جنونه
آبی...رنگ آسمونه
عشق یک  ماهی به دریاست.
عشق من ببین چه زیباست...
عسق تو...عکسای پاره....نامه های نیمه کاره
حرفایی که ناتمومه ...میدونم که  بیدوومه
عشق من سادست وآاسون...پاک و تازه.مثل بارون
عشق من جنس بهاره...توی قلبم  موندگاره.....


 

ولنتاین......

بمناسبت اینکه روز ولنتاین نزدیک است(پارازیت...البته به من هچ مربوط نیست ...هیکشی بلام شوتولات و کادو این چیزا نمیخله...)فکر کردم بد نیست که تاریخچه روز ولنتاین و براتون بنویسم...این مطلب و یکی از اعضائ گروپ عاشق عشق برای گروه فرستاده بود...
امیدوارم  خوشت بیاد...

                                    ******************
در سال های بسیار دور در قرن سوم میلادی شخصی به نام کلودیوس بر روم حکومت می کرد. او ارتش بزرگی داشت وعلاقه زیادی به کشور گشایی داشت و از تمام مردان خواسته بود که داوطلب نبرد در جنگ شوند، اما کسی این کار را نکرد چون همه به همسر و خانواده خود علاقه مند بودند.
کلودیوس عصبانی شد و فکر عجیبی به سرش زد، فکر کرد اگر مردان را از ازدواج کردن باز دارد دیگر دلبسته نخواهند شد و همه به ارتش او خواهند پیوست. پس کلودیوس ازدواج را در کشورش غیر قانونی وممنوع کرد. در این میان کشیشی به نام سنت والنتین بود که مانند بقیه مردم با این قانون مخالف بود اوتصمیم گرفت زوج های جوان را مخفیانه و با یک جشن کوچک به هم برساند. یک اتاق کوچک یک شمع عروس و داماد والنتین و مراسمی که تماما در نجوا برگزار می شد. تا این که یک شب آنها متوجه صدای پای سربازان نشدند...

بله والنتین به زندان افتاد و قرار شد محاکمه شود اما مردم دسته دسته به ملاقات او میرفتند تا بگویند که آنها نیز مانند او به عشق ایمان دارند. یکی از ملاقات کنندگان همیشگی والنتین دختر نگهبان زندان بود که توانسته بود هر روز با اجازه پدرش به دیدار او برود آنها گاه تا ساعت ها با هم صحبت می کردند.تا اینکه روز 14 فوریه سال 269 میلادی حکم والنتین صادر و او محکوم به مرگ شد. او با نامه کوتاهی از دختری که هر روز به ملاقاتش می رفت خداحافظی کرد ...

I Left my Friend a little note : thanking her for her friendship & her loyality .
I signed it : love form your valentine .

از آن سال به بعد روز 14  فوریه روز فرستادن پیام عشق است به کسی که دوستش دارید و می خواهید عشق وعلاقه تان را به او ابراز کنید و یا از او بخواهید که یار شما یا به قول والنتین و یا اصطلاحا شریک زندگیتان باشد. جمله معروف be my valentine  که آن را شاید تا کنون دیده باشید. البته در کشور های اروپایی این روز مراسم جشن خاصی دارد.
شما نیز فرصت رااز دست ندهید و اگر کسی را دوست دارید فقط یک جمله بگویید: be my valentine  (روز valentine نزدیک است!)(25 بهمن)(یادت نره) ...


سنت والن تاین نام کشیشی است که در قرون نخست میلادی زندگی می‌کرده است. در زمان زندگی وی ایمان به مسیح و دین مسیح جرم بود و سن والن تاین در راه عشق و ایمان به مسیح تا پای جان رفت و سرانجام در راه عشق به معبودش شهید گردید.
رفته رفته این روز به روز موسوم به عشاق تبدیل کشت و مرسوم است در این روز تمام زوجها و کسانی که در قلبشان عشقی پاک دارند به طریقی محبت و عشق خود را ابراز می‌کنند.
(پارازیت... کادوها رو تنها تنها نخوریدا...منم شریک...)

از میان سینه ها جان میبری
آرزوها را چو رندان مبیری
نغمه های خوش ز...مستان میبری
خواب خوش از می پرستان میبری

                      *******************
عطر گیسویت بهار زندگیست
بوسه هایت بازتاب زندگیست...(پارازیت...اینجاش مشکل منکراتی داشت....)
طره زلفت ز بوی مشکبار
خنده هایت آفتاب زندگیست

شاعر:شهین طاهری

گما ن کردم که با ما هم دل و هم دین و هم دردی
به مردی با تو پیوستم ندانستم که نا مردی
___________________________________________________________

صدا کن  مرا .صدای تو  خوب است
صدای تو سبزینه ان گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
____________________________________________________
گفتم کجا؟گفتا به خون...
گفتم چرا؟گفتا جنون...
گفتم  که کی؟گفتا کنون...
گفتم نرو...خندید و رفت....
____________________________________________________

اینم یه ذره حرفای خوف خوف...امیدوارم خوشت بیاد.
********
خداوند اوضاع هیچ ملتی را تغییر نمی دهد ، مگر آنکه  آن مردم به اراده خویش اوضاع خود را تغییر دهند . (قرآن کریم)

- بخواهید تا به شما بدهند. بجویید تا بیابید. در را بزنید تابه روی شما باز شود.
(حضرت عیسی )

- یک   اراده قوی ، بر همه چیز غالب می آید ، حتی بر زمان.
( شاتو بریان)

- دانستن بدون خواستن ، هرگز توانستن به بار نمی آورد.
( لوبون)

- کسی    که   عزم راسخ دارد ، جهان را مطابق میل خود تغییر می دهد.
(گوته)

- انسان باید در هر لحظه تصمیم بگیرد ، تصمیمی برای بهتر شدن. تصمیم برای اینکه   اثر ماندگار او در این زندگی ، گذار چه باشد.
 ( فرانکل)
تصمیم ، شبیه به ماهی است . گرفتنش آسان است و نگاه داشتنش ، دشوار.
( دوما)

- جمله " من می خواهم" جمله ای است که   از اراده قوی سرچشمه گرفته است .
 ( دووگوئه)

- هر قدر هم ضرب المثل خوب ، زیاد بدانیم و هر قدر احساساتمان لطیف و نیتمان پاک باشد ، در صورتی که   از هر فرصت مناسب برای اقدام  کردن استفاده  نکنیم ، خوی و طبع ما ، همان خواهد ماند که   قبلاً بوده است . هیچ بعید نیست جهنم هم مملو از نیات و عقاید پاک باشد. ( جیمز)
- هرکس که تصور می کند تقدیر ، آینده اش را تعیین کرده، در حقیقت در تلاش برای کسب موفقیت به ضعف اراده خویش اعتراف کرده است .
 (پلانک)
- فقط سستی اراده ما سبب ضعف مان می شود ، و گرنه انسان همیشه برای حصول چیزی که به شدت آرزو می کند ، توان کافی دارد.
 ( روسو)

- شنا کردن در جهت جریان آب ، از عهده ماهی مرده هم بر می آید.
 ( اسمایلز)

- نتیجه اراده ضعیف ، حرف است و نتیجه اراده قوی ، عمل. ( نمیدونم از کی است؟ )

- افراد سست اراده ، همیشه بر گذشته تأسف می خورند ، حال را فراموش کرده اند و درباره آینده نگران اند. ( اگه گفتی اینو کی گفته... )

- حتی اگر در مسیر درستی با هم باشی ، چنانچه بنشینی ، دیگران از روی تو خواهند گذشت. (دعوام نکنیا...اینم نمیدونم کی گفته... )

- سفر هزار فرسخی با قدم اول شروع می شود. ( .....)