...

دوباره دلم میخواد بستنی قیفی بگیرم دستم و تو خیابون راه برم و با لذت تموم بخورمش؛ ولی نه، نباید! دلم میخواد دوباره روی لبه جدول خیابون راه برم و به محض از دست دادن تعادلم از ته دل یک جیغ بنفش بزنم و هر کی از اون دورو برا رد میشه رو یه متر از جا بپرونم، با همین هیکل گنده و قد دراز؛ ولی نه، نباید! میخوام دوباره شیطنت کنم و زمین و زمان و سر کار بذارم هر کی دم دستت میاد اذیت کنم؛ ولی==> نه، نباید! دوست دارم با خیال راحت تو همین فسقل جا بزنم زیر آواز و هرچی شعر و آهنگ بلدم بخونم؛ ولی==>نه، نباید!!! دلم میخواد موهام و مش کنم و کوتاه ولی خاله مینا یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میندازه و میگه مش دیگه مد نیست پس==>نه، نباید!!! ای بابا!!!!!!!!!!! خسته شدم از اینهمه نباید! آخه چرا باید این همه نباید قدرت داشته باشند که ذوق و شوق و شور و حال آدم و ازش بگیرن! کی تعیین میکنه این همه نباید رو؟ کی اینهمه نباید تبدیل به باید میشه؟ اصلا چه عیبی داره یه زن گندهبک درست به سایز و اندازه من روی لبه جدول راه بره؟ خودش دیوونه است هرکی که فکر میکنه این زن دیوونست! این زن فقط دلش برای کوکی و نوجونیش تنگ شده و حالا داره تجدید خاطرات میکنه، کدوم قانون خدا برعکس میشه با این کار؟! چه ایرادی داره اگه تو همین فسقل جا بزنم زیر آواز؟صدام که بد نیست، تازه تو خونه پدری همیشه صدای آوازم گوش فلک و کر می کرد، چرا باید الان خفه خون بگیرم فقط بخاطر حرف مردم؟ خوب آخه مگه مرض دارن که اینهمه تو کار همسایه دخالت و فضولی می کنن؟! به من چه که اینا هنوز دارند تو عصر شاه وزوزک زندگی می کنن؟! کی میشه آدم بتونه با خیال راحت کاری و انجام بده که دلش میخواد، که دوستش داره، که ازش لذت می بره؟ کی میرسه اونروز؟

طبق روال هر سال ۲ روز رفتم نمایشگاه؛ با اینکه تقریبا هر ماه ۲-۳ تا از تازه های بازار کتاب و میگیرم، ولی با این وجود تو نستم ۱۰ تا کتاب جدید بخرم، فقط ۴ تا از این کتابا اثر باربارا کارتلند بود... کیف عالم و کردم وقتی پیداشون کردمشمشیرم و هم از رو بسته بودم که اگه اون آقای عباس خیرخواه رو در یکی از غرفه ها دیدم که سعی داره به اندازه قدم سرم کلاه بذاره، چنان حالی ازش بگیرم و ضد حالی بهش بزنم که دیگه تا عمر داره نه جرات کنه چرت و پرت بنویسه و نه اینکه سعی کنه سر یک دخمل حیفونکی طلفکی خجالتی و مث من کلاه بذاره و با خیرگی هرچه تمامتر کتاب به دردنخورش و غالب اون دخمله کنه!!! ولی جون سالم به در برد چون ندیدمش!

اینم همینجوری:

ای همه دار و ندارم        

ای قشنگ روزگارم

من به عشقت عادتی دیرینه دارم

تو نباشی من کی هستم

هرجا هستم با توهستم

من تورا تا مرز بودن می پرستم

~~~~~~~لای لالای لای لای لای لالای لای ~~~~

Just Imagine

گوش کن...جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را
مثل یک قطعه ئ آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آنجا  که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است...

روزها از پی هم میان و میرن و آدم و تو گذر سریعشون مات و حیرون بر جا میذارن... تا چشم هم میزنی میبینی سالی از عمرت کم شده و تو هنوز دستت به ثبت تاریخ ۱۳۸۴ عادت داره... به خودت که میایی باورت نمیشه که این تاریخ ۳ ساله که کهنه شده ولی برای تو هنوز سال ۸۵ و ۸۶ هم جدید و تازه هستند دیگه چه برسه به ۸۷! ۸۷... درست ۱۰ سال پیش بابا بازنشسته شد... درست ۱۰ سال پیش حاج آقا مرحوم شد... درست ۱۰ سال پیش تو ترم دوم دانشگاه بودی و از خوندن رشته حسابداری متنفر؛ ۱۰ سال گذشت به همین راحتی و عین آب خوردن. بقیه اش هم عین آب خوردن میاد و میگذره و تموم میشه فقط حسرت لحظات خوب و بد گذشته برا آدم میمونه. نمیدونم باز چم شده، فقط میدونم پر شده ام از حرف، ولی زبونم نمی چرخه که بیانشون کنم... چه سخته که نشه؛ دیشب قبل از خواب با خودم فکر می کردم که اگه یک شوک ناگهانی یا چیزی تو این مایه ها باعث بشه که دیگه نتونم حرف بزنم، چی کار می خوام بکنم؟ موقعی که دارم با تمام وجود فریاد می زنم ولی دریغ از یک ناله که ازم بلند بشه، چه حسی پیدا میکنم؟ به محض رسیدن این فکر به ذهنم، دهانم باز شد برای کشیدن یک جیغ مفصل و مبسوط، فقط مراعات ساعت ۱ نصفه شب و حال محمد بخت برگشته رو کردم که اگه کشیده بودم جیغه رو، طفلک دیگه باید تو اون دنیا چشماش و باز می کرد!

امیدوارم نیاد اون روزی که خدا نعمتی و که به انسان میده، ازش بگیره؛ حسی که به اون آدم دست میده واقعا وحشتناکه! برای درک اون احساس کافیه فقط به مدت ۱۰ دقیقه چشمات و ببندی و سعی کنی کارهای روزمره ات و انجام بدی، یا ۱۰ دقیقه با هیچ کس هیچ حرفی نزنی (پارازیت... منظور درست اون زمانی که باید حرف بزنی و مثلا از خودت دفاع کنی)، یا ۱۰ دقیقه از اون دستت که بیشتر ازش استفاده میکنی، استفاده نکنی...... میبنی؟ واقعا سخته! یـــــــــــــــــــــواش! مواظب باش، داد نزنی یه وقت! اینا فقط تصور بود و تو ذهن تو، تو هنوز قادر و توانمند و سالمی، پس شکر خدا رو بکن برا نعمتی که بهت داده و حالش و ببر! جلسه بعد هم اول از درس امروز یک امتحان ۱۰ نمره ای میگیرم که در نمره پایان ترمتون خیلی موثره بعدشم میخوام معاد و توحید و نبوت و اینا رو توضیح بدم که درس اخلاق و معارف و کامل داه باشم و دیجه نبینم برا چسی (کسی) جای سوال باگی بمونه! 

 پ.ن. دیگه قرار بود اینجا ننوسیم، نمیدونم چی شد که دوباره نوشتم!