یلداشب زیبای من

یک عالمه انار خوشگل و خوشمزه را کنار گذاشته ام برای امشبی که قرارست همه در منزل پدر گرد هم آئیم، چند صفحه ترانه آماده کرده ام تا به نوبت بابا، خودم و بهنام بخوانیم برای میهمانان، آن دیوان حافظی که برای مامان خریده ام و علاوه بر غزلیات، حاوی یک فالنامۀ مشتی نیز می باشد را کنار گذاشته ام تا یادم نرود همراه خود ببرم. ای کاش بابا آن کرسی قدیمی را به کسی نمی بخشید تا می توانستم برای شب آنجا علمش کنم و رویش را بپوشانم با آجیل، هندوانه، انار دانه دانه، دیوان حافظ و انواع شیرینی های خوشمزه؛ برگۀ مرخصی ساعتی امرز و مرخصی کامل فردایم را نیز نوشته ام و اینجا روی میز هر دو به رویم لبخند می زنند. از چند روز پیش تا حالا شوق سه شنبه شب مرا فرا گرفته است چراکه قرارست چقدر به همگی خوش بگذرد (پارازیت... بی حرف پیش البته). دوست دارم همه به دور هم جمع شویم به کوری هرکه خلق را ناراحت و ناراضی می خواهد و اصلا و ابدا فکر نکنیم به مسائل دلهره آور و هراس انگیز قبض آب و برق و گاز و هزینۀ سرسام آور بنزین! بروند به جهنم همه شان و هرکه قیمتهای جدید را وضع کرده است! نه، ما امشب به گرد هم می آئیم و بزم شادی و پایکوبی را به راه می اندازیم و ولو شده چند ساعتی، غفلت می کنیم از مسائل روز دور و بر!

امیدوارم امشب برای تو هم سراسر شادی و پایکوبی و پرخاطره باشد؛ و نیز تنها نباشد کسی، بی پول نماند جیبی؛ تنگ نگردد دلی و غمگین نباشد فردی. امیدوارم تا باشد شادی باشد و سفره های رنگین و گردهمایی های گرم و دوستانه. امیدوارم یلداشب امسال برایت یکی از زیباترین و خاطره انگیزترین شبهای بلند عمرت باشد. 

                                            یلدای همگی مبارک 

 

ابر بشری به نام «تو»!

بچه که بودم و هنوز هِر را از بِر تشخیص نمی دادم، هرگاه می شنیدم که پدر می خواند: «تو» الهه ی نازی... در بزمم بنشین... من ترا وفادارم... بیا که جز این... نباشد هنرم؛ یا مادر می خواند: «تو» که گفتی اگر به آتشم کِشی... وگر ز غصه ام کُشی... ترا رها نمی کنم من؛ یا در دفتر شعر مامان که گلچینی بود از اشعار زیبای شعرای بزرگ، می خواندم: بی همگان بسر شود... بی «تو» بسر نمی شود؛ یا حافظ را می خواندم او برایم می گفت: هرگزم نقش «تو» از لوح دل و جان نرود.... هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود؛ با خودم فکر می کردم آخر این «تو» چه موجودی می تواند باشد که همه دنبالشند و داد همه را درآورده است! در عالم کودکی فکر می کردم «تو» نه زنست و نه مرد چون هم زنها به دنبالشند و هم مردها ولی نمی توانستم درک کنم چرا همه به دنبال چنین موجودی می گردند! با آن سن کم حداقل این را می فهمیدم که به طور طبیعی زنان به دنبال مردان می روند و مردان به دنبال زنان؛ پس چطورست که همه بدنبال «تو»ی مجهول الهویه هستند؟ هاین؟ هرچه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم تا اینکه دیگر یاد گرفتم از «تو» فقط باید این را بدانم که «تو»، «تو» است و اینکه همه دوستش دارند ولی او قلبی از سنگ دارد و احدی را دوست ندارد، همین! دیگر فضولی باقی چیزها به من نیامده است!

کم کم که بزرگتر شدم فهمیدم «تو»، می تواند هم زن باشد و هم مرد؛ یعنی برای زنان «تو»، مرد است و برای مردان «تو»، یک زن. این «توها»ی زن و مرد علی رغم اینکه از دو جنس متفاوت هستند ولی در یک خصلت ثابت و چند خصلت متغیر با هم شریکند: داشتن قلبی از سنگ بارزترین مشخه ی وجودی هر «تو»ی عزیزی می باشد و اگر یک نفر «تو» باشد دیگر نمی تواند مهربان هم باشد زیرا که این خلاف قانون «تو» بودنست! از خصلتهای متغیر «تو» ها هم می توان از زیبایی و خوش اندامی، قدرتمندی و شجاعت، خوش صدایی، معطر بودن، دانایی و حکمت فراوان نام برد. درواقع اینها تعابیری بودند که من از خواندن داستانها یا اشعار مختلف برداشت می کردم و البته هنوزم برداشت می کنم. من هنوز هم فکر می کنم «تو» یک سوپرمن به تمام معنی است و  اصلا و ابدا هیچ شباهتی به یک انسان عادی ندارد. «تو» می تواند کارهای خارق العاده انجام دهد کاری هایی که من و امثال من از انجام دادنشون عاجزیم و صدالبته که یک «تو»ی واقعی هرگز اشتباه نمی کند! اگر جایی دیدید یا خواندید که یک «تو» کار اشتباهی را انجام داده بدانید که او یک «تو»ی واقعی نبوده بلکه «تو»ی تقلبیست و از چین وارد شده است!!! «تو»ی راست راستکی اگر هم اشتباه کند، با برنامه اشتباه می کند یعنی از قصد یک اشتباهی را انجام می دهد تا مشت کسی را  باز کند و لو بدهد او را؛ همین وگرنه یک «تو»ی خالص محال ممکنست اشتباه کند 

زمانی نظام باورهای من دچار تزلزل شد که 12 اردیبهشت 1383، خودم تبدیل به یک «تو» شدم! فکر کن، من، همین بهاره ی ساده و معمولی که هیچ کار محیرالعقولی را نمی تواند انجام دهد و حالا کار محیرالعقول پشکش، من اصلا فاقد مهمترین و اصلی ترین خصلت «تو» ها که همان داشتن قلبی از سنگست می باشم (پارازیت... داشتن قلب سنگی هم پیشکش قلب من از یک شیشه ی نازک هم نازکترست!)، تبدیل به یک «تو» شوم! آنجا بود که دیگر بت پر ابهت «تو» برایم شکست. حالا دیگر زیاد مطمئن نیستم کدام «تو» واقعیست و کدام بدلی، ولی همچنان معتقدم که یک «تو» موجودی عجیب و مافوق بشریست و کسیست که همگان بدنبالش هستنداو همچنان زیبا، خوش صدا و خوش آندامست و همچنان کارهایی را انجام می دهد که هیچ کس نمی تواند  آن کار را انجام دهد

یادبود

یاد باد آن روزگاران... یاد باد

دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر کجاست گهوار ی من؟!

دلم تنگست این روزها، خیلی تنگ... نیاز دارم دوباره 12 ساله شوم و ساعت 6 بعدازظهر باشد و من نشسته باشم مقابل تلویزیون و کارتون دختری به نام نل را ببینم، مامان در آشپزخانه ی آن خانه قدیمی، مشغول آماده کردن شام امشب و ناهار فردا باشد، بابا هم طبق معمول مأموریت باشد، بهنام هنوز از مدرسه برنگشته باشد و بهزاد هم نمی دانم کجا باشد. یا... یکشنبه شب باشد و قرار باشد کانال یک سریال پوآرو را پخش کند، ماکارونی خوشمزه ی مامان هنوز دم نکشیده ولی وقتی سریال شروع شود، غذا هم آماده ی خوردن می شود... از قیافه اش پیداست که از آن ماکارونی خوشمزه ها هم شده است. یا... اصلا هیچ ولش کن؛ مرض بازگشت به قدیم گرفته ام و ول کن ماجرا هم نیستم؛ من مرض گرفته ام شماها مگر چه گناهی مرتکب شده اید که مجبور باشید خزعبلات مرا بخوانید؟ هاین؟  

چند وقت پیش به رسم قدیم ساعت 6 عصر کانال 1 را گرفتم تا ببینم برنامه های کودک و نوجوان امروزی چه فرقی دارد با برنامه های کودکی ما، ولی ماندم پشت در بستهیک مشت آدم گنده ی سبیل کلفت جدی نشسته بودند پشت یک ممیز گردالی و درحال بحث و مبادله ی نظر بودند؛ با دیدنشان بدجور کنف شدم و حسابی حالم گرفته شد از این هم شانس نیاوردیم