در را بر هم کوبید و رفت...(پارازیت...ببین چی کارش کردی که حرصشو سر در بدبخت خالی کرده...)
اکنون چگونه نگه دارم عطر را در فضا
نم اشکهایش را
در پیراهنم؟

رضا چایچی

افتاب را به تو نمی دهم
تا خرده  خرده بشکافی اش...و از آن هزار ستاره بسازی
ماه را به تو نمی دهم
تا بخاطر کوه نور...دریای مروارید را انکار کنی
ستاره ها را به تو نمی دهم
تا بگویی خوشا شبهای بی مهتاب
اسمان را به تو می دهم
تا ندانی که چه باید کرد...

یدالله امینی(مفتون)

درد و دل...

 

در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ شهر در خیابان امیر آباد  مجسمه ی مردی ست  شاید  از برنز  یا فلز دیگر که  روی   یک صندلی  سنگی نشسته است  و به پارک  نگاه  می کند  او بسیار طبیعی ست  و کمی هم  خسته  او را طوری ساخته اند   که خم  به ابرو نمی آورد

او را طوری ساخته اند  که درد را حس نمی کند  او را طوری ساخته اند که ظاهرا چیزی نمی شنود چیزی نمی بیند چیزی نمی گوید و هیچ آرزویی  و غصه یی ندارد

 او را دقیقا  برای  کنار  پارک  خوشبخت  ساخته اند

در زمستان گذشته  من  با این مجسمه دوست شدم  چرا که  هر روز صبح زود برای  ورزش  به این پارک می رفتم   چرا که می توانستم  گهگاه  چند  کلمه یی  با    او درد دل  کنم

  به  رازداری او مطمئن  بودم و  او  را به چشم  سنگ  صبور  قصه ها  نگاه  می کردم

  من در زمستان  گذشته   بعد  از اینکه  با مجسمه  دوست شدم هفت  و شاید  هم  هشت  روز  با او  درددل کردم

  فقط  هفت یا هشت روز

و در آخرین روزی  که با او درددل کردم ....ناگهان  ترکید

با صدایی  وحشتناک و  من خیلی  تعجب کردم البته نه برای اینکه مجسمه  ترکید ....

***

حالا  چند جای مجسمه را وصله پینه کرده اند و  به من هم گفته اند  کنار آن  مجسمه ننشینم

  یعنی  نوشته اند :  دست نزنید ‚ تازه تعمیر است

  من هنوز هم  متعجبم  و گمان می کنم  تا روزی  که  بمیرم ....  متعجب باقی بمانم

البته نه برای اینکه مجسمه  ترکید

از کتاب در حد توانستن

شعر گونه هایی  از نادر ابراهیمی

 

زخمی  که تنها از ان توست عمیق ترین زخم هاست.
*********
به خود راست بگو...همیشه...شب...روز...چنین باش...انگاه دیگر توان دروغ گفتن به کسی را  نخواهی داشت...
*********
تلاش من همیشه  کمتر از ارزویم بوده است...
*********
بدرود...تو عزیزتر از انی که از ان  من شوی...
*********
چه   نادان است روحی که تو را دیده و شگفت زده نشده است...
*********
چیزها باید ان گونه باشند که ممکن است باشند.
********
حال...عبادت کن...فراموش کن...و بخشنده باش...
********
به همه عشق بورز...به تعداد کمی   اعتماد کن و به هیچ کس بدی نکن...

                                
                                            ویلیام شکسپیر                                          

خدا میداند...

دل بسودای تو بستیم خدا میداند               وز مه و مهر گسستیم...خدا میداند

ستم عشق تو هرچند کشیدیم بجان          ز اروزیت ننشستیم...خدا میداند(پارازیت...به جون مامانم)
با غم عشق تو عهدی که ببستیم نخست       بر همانیم که بستیم...خدا میداند
خاستیم از سر شادی و غم هردو جهان       با غمت خوش بنشستیم...خدا میداند
به امیدی که گشاید ز وصال تو دری                در دل بر همه بستیم...خدا میداند(پارازیت...به دست بریده حضرت ابولفضل)
دیده پر خون و دل اتشکده و جان بر  کف          روزو شب جز تو بخستیم خدا میداند
دوش با شمس...خیال تو بدلجویی گفت               ارزومند تو هستیم ....خدا میداند

شمس مغربی

میگه گفتی باور کن...باور کردم...
اصرار که کردی شک کردم...
قسم که خوردی فهمیدم دروغ میگی...

مکر و حیله زن

قابل توجه اقایون....

روزی, روزگاری مردی تصمیم گرفت کتابی بنویسد به اسم مکر زن

زنی از این قضیه باخبر شد و راه افتاد پرسان پرسان خانه آن مرد را پیدا کرد  به بهانه ای رفت تو و پرسید  داری چی می نویسی؟

مرد جواب داد  دارم کتابی می نویسم به اسم مکر زنان, تا مردها بخوانند و هیچ وقت فریب آن ها را نخورند  زن گفت :  ای مرد  تو خودت نمی توانی فریب زن ها را نخوری, آن وقت می خواهی کتاببی بنویسی و به بقیه چیز یاد بدی؟

مرد گفت :  من شماها را از خودم بهتر می شناسم و مطمئن باش هیچ وقت فریب تان را نمی خورم  زن گفت :  عمرت را رو این کار تلف نکن که چیزی عایدت نمی شود 

مرد گفت :  این حرف ها را نمی خواهد به من بزنی؛ چون حنای شما زن ها پیش من یکی رنگ ندارد  زن گفت :  خلاصه  از من به تو نصیحت؛ می خواهی گوش کن, می خواهی گوش نکن  مرد گفت :  خیلی ممنون  حالا اگر ریگی به کفش نداری, زود راهت را بگیر و از همان راهی که آمده ای برگرد و بگذار سرم به کارم باشد  معلوم است که شما زن ها چشم ندارید ببینید کسی می خواهد پته تان را بریزد رو آب  زن گفت :  خیلی خوب 

و برگشت خانه  خط و خال, پولک و زرک و غالیه, حنا, سرمه, وسمه, غازه و سرخاب و سفیداب را بست به کار و خودش را هفت قلم آرایش کرد  رخت های خوبش را هم پوشید و باز رفت سراغ همان مرد و سلام کرد

مرد جواب سلام زن را داد و تا سرش را از رو کتاب ورداشت دلش شروع کرد به لرزیدن؛ چون دید دختر غریبه ای مثل ماه ایستاده جلوش مرد با دستپاچگی پرسید  تو دختر کی هستی؟

زن, پشت چشمی نازک کرد و جواب داد  دختر قاضی شهر 

مرد گفت :  عروس شده ای یا نه؟

زن گفت :  نه 

مرد گفت :  چطور دختری مثل تو تا حالا مانده تو خانه و شوهر نکرده؟

زن جواب داد  از بس که پدرم دوستم دارد, دلش نمی آید شوهرم بدهد 

مرد پرسید  چطور؟ یک کم واضح تر حرف بزن 

زن جواب داد  هر وقت خواستگاری برام می آید, پدرم می گوید دخترم کر و لال و کور است و با این حرف ها آن ها را دست به سر می کند  مرد گفت :  ای دختر  زن من می شوی؟

زن گفت :  من حرفی ندارم؛ اما چه فایده که پدرم قبول نمی کند 

مرد گفت :  دستم به دامنت؛ بگو چه کار کنم که به وصالت برسم؟

دختر گفت :  اگر راست می گویی و عاشق من شده ای, برو پیش پدرم خواستگاری, پدرم به تو می گوید دخترم کر و لال است و به درد تو نمی خورد  تو بگو با همه عیب هاش قبول دارم  این طور شاید راضی بشود و من را بدهد به تو  مرد گفت :  بسیار خوب 

و رفت پیش قاضی  گفت :  ای قاضی  آمده ام دخترت را برای خودم خواستگاری کنم 

قاضی گفت :  خوش آمدی؛ اما دختر من کر و لال و کور است و به درد تو نمی خورد 

مرد گفت :  دخترت را با همه عیب و نقصش قبول دارم 

قاضی گفت :  حالا که خودت می خواهی, مبارک است

و همه اهالی شهر را جمع کرد  عروسی مفصلی گرفت و دخترش را به عقد آن مرد درآورد

بعد هم داماد را بردند حمام و از حمام درآوردند و کردند تو حجله و در حجله را بستند رو عروس و داماد داماد با یک دنیا شوق و ذوق رفت جلو, روبند عروس را ورداشت و تا چشمش افتاد به روی عروس دو دستی زد تو سر خودش؛ چون دید هر چه قاضی از دخترش گفته بود, درست است مرد فهمید آن زن قشنگ فریبش داده؛ ولی جرئت نداشت زیر حرفش بزند و به قاضی بگوید دخترش را نمی خواهد  آخر سر دید راهی براش نمانده, مگر اینکه بگذارد به جای دوری برود که هیچ کس نتواند ردش را پیدا کند این طور شد که بی خبر گذاشت از خانه قاضی رفت  پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به شهری که هیچ تنابنده ای او را نمی شناخت مدتی که گذشت دکانی برای خودش دست و پا کرد و شروع کرد به کار و کاسبی یک روز دید همان زن قشنگ آمد ب دکانش و سلام کرد  مرد از جا پرید و با داد و فریاد گفت :  ای زن  تو من را از شهر و دیارم آواره کردی, دیگر از جانم چه می خواهی که در غربت هم دست از سرم بر نمی داری؟ زن خندید و گفت :  من از تو هیچی نمی خوام؛ فقط آمده ام بپرسم یادت هست گفتی هیچ وقت فریب زن ها را نمی خورم؟

مرد گفت :  دیگر چه حقه ای می خواهی سوار کنی؟ تو را به خدا دست از سرم وردار 

زن گفت :  اگر قول می دهی برای زن ها کتاب ننویسی و پاپوش درست نکنی, تو را از این گرفتاری نجات می دهم 

مرد گفت :  کدام کتاب؟ بعد از آن بلایی که سرم آوردی, کتاب نوشتن را بوسیدم و گذاشتم کنار 

زن گفت :  اگر به من گوش کنی, کاری می کنم که قاضی طلاق دخترش را از تو بگیرد 

مرد گفت :  هر چه بگویی مو به مو انجام می دهم 

زن گفت :  اول قول بده که من را به عقد خودت در می آوری 

مرد گفت :  قول می دهم 

زن گفت :  حالا که عقل برگشته به سرت, با یک دسته غربتی راه بیفت سمت شهر خودمان و آن ها را یکراست ببر در خانه قاضی و در بزن  قاضی خودش می آید در را وا می کند و تا چشمش می افتد به تو می پرسد این همه مدت کجا بودی؟ بگو دلم برای قوم و خویشم تنگ شده بود و رفته بودم به دیدن آن ها و چون چند سال بود که از هم دور بودیم, نگذاشتند زود برگردم  حالا هم آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند  مرد همین کار را کرد و با یک دسته کولی راه افتاد؛ رفت خانه قاضی و در زد قاضی آمد در را واکرد و دید دامادش با سی چهل تا کولی ریز و درشت پشت در است  قاضی از دامادش پرسید  این همه مدت کجا بودی؟ مرد جواب داد  ای پدر زن عزیزم  مدتی از قوم و قبیله ام بی خبر بودم, یک دفعه دلم هواشان را کرد و رفتم به دیدنشان  حالا آن ها هم با من آمده اند عروسشان را ببینند و مدتی اینجا بمانند  (پارازیت...و در این لحظه  مماخ مرد مث مماخ پینوچیو شد...)

بعد شروع کرد به معرفی آن ها و گفت :  این پسرخاله, آن دخترخاله, این پسر عمو, آن دختر عمو, این پسر عمه, آن دختر عمه 

کولی ها دیگر منتظر نماندند و جیغ و ویغ کنان با بار و بساطشان ریختند تو خانه قاضی  یکی می پرسید  جناب قاضی  سگم را کجا ببندم؟ یکی می گفت :  جناب قاضی  دستت را بده ماچ کنم که خاله زای ما را به دامادی قبول کردی  دیگری می گفت :  خرم چی بخورد؟ زبان بسته سه روز تمام بکوب راه آمده و یک شکم سیر نخورده  یکی می گفت :  اول جلش را وردار, بگذار عرقش خوب خشک بشود 

دیگری می گفت :  بزم را کجا ببندم؟ همین طور که نمی شود ولش کنم تو خانه جناب قاضی 

قاضی دید اگر مردم بفهمند دامادش کولی است, آبروش می ریزد و نمی تواند در آن شهر زندگی کند  این بود که دامادش را کنار کشید و به او گفت :  تا مردم نیامده اند به تماشا و تو شهر انگشت نما نشده ام, دخترم را طلاق بده و قوم و خویش هات را بردار برو 

مرد گفت :  پدر زن عزیزم  من آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم؛ آن وقت مهریه دخترت چه می شود؟

قاضی گفت :  کی از تو مهریه خواست؟

مرد که از خدا می خواست از شر دختر خلاص شود, حرف قاضی را قبول کرد  دختر را فوری طلاق داد و رفت با همان زنی که فریبش داده بود عروسی کرد 

 

هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من...دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم...غم تو مگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است...

حضرت مولانا

امید...

                           هنوز امیدواری...
اگر به طلوع و غروب خورشید بنگری و بخندی...هنوز امیدواری.
اگر زیبایی رنگهای گل کوچکی  را درک کنی...هنوز امیدواری.
اگر لذت پرواز پرنده را درک کنی...هنوز امیدواری.
اگر لبخند کودک قلبت را شاد کند...هنوز امیدواری.
اگر خوبیهای   دیگران را ببینی...هنوز امیدواری.
اگر بارانی که بر سقف اتاقت می بارد...تو را به خواب می برد...هنوز امیدواری.
اگر با شادی  و خوشی با افراد جدید روبرو میشوی...هنوز امیدواری.
اگر  هنوز دست دوستی بسوی دیگران دراز میکنی...هنوز امیدواری.
اگر با دریافت نامه  و  کارت غیر  منتظره ای...خوشحال میشوی...هنوز امیدواری.
اگر از درد و رنج دیگران ناراحت و افسرده میشوی...هنوز امیدواری.
اگر هنوز به انتظار سال نو...چیدن سفره هفت سین و تحویل سال هستی...هنوز امیدواری.
اگر به فکر ارامش هستی...هنوز امیدواری.
اگر با  نگاهی به گذشته لبخند بزنی...هنوز  امیدواری.
اگر با سختیها روبرو بشوی  و بجنگی...هنوز امیدواری.
امید زیباست و به ما انگیزه حرکت میدهد.
وقتی نا امید میشویم...امید خنده بر لب   جان می اورد.
وقتی قلبمان به پیش نمیرود...امید پیشقدم میشود.
وقتی چشممان نمیبیند...امید ما را به حرکت وامیدارد.
امید نور را به اعماق تاریکیها میبرد.
                               
                                  هرگز نا امید نشو!!!
ترجمه الهام مودب


مردم از درد و به گوش توفغانم نرسید (پارازیت...بی معرفت...)
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید (پارازیت...خطاب به شاعر ..ای خاک...)
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید (پارازیت...از بس بی عرضه ای...)
به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر(پارازیت...۲ دفعه ای خاک...)
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید
غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار (پارازیت...ادمی به بی عرضگی تو حقشه...)
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
من از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که به دامان تو این اشک روانم نرسید
آه ! آن روز که دادم به تو آیینه دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید (پارازیت...از بس حواست معلوم نیست کجاست...)
عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است
که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید (پارازیت...نه تورو خدا با این هنر نماییا میخواستی برسه؟...روو        رو برم....!)

م.سرشک

(دو کلام از مادر عروس...هیچ وقت با ترس از اینکه ایا اگه فلان کار و بکنم بهمان بشه...نکنه اینو بگم بدش بیاد...نکنه اگه حرف دلم و بهش بزنم بذاره بره و ...فرصتها رو ار خودت نرون...تو حق داری شانس خودت و حداقل برا یک بار امتحان کنی...اگه شد که چه بهتر ولی اگه نشد...دست کم خیالت راحته که یه بار شانست و امتحان کردی و دیگه لازم نیست مثل این دست و پا چلفتی یک  عمر حسرت این و بخوری که شاید اگه حرفم و بهش میزدم اینجوری نمیشد...هیچ وقت فکر نکن اگه مطلوم نمایی کنی و خودت و مظلوم نشون بدی دیگران دلشون بحالت میسوزه و حق را به تو میدن...(بر عکس یکی مث من دو دستی هم میزنه تو سرت!!!نوش جونت!!!)حتی اگه حق هم داشته باشی(که نداری) دلسوزی دیگران چه نفعی به حال تو داره؟کی عمر رفته تو رو بهت بر میگردونه...؟یه روزی بخودت میایی که دیگه خیلی دیر شده...
من وقتی این شعر و انتخاب میکردم اصلا خیال نداشتم بالا منبر برم...ولی این شاعر لج منو دراوردبی عرضه!!!ببخش اگه امشب بی تبلیت شدم یه ذله...)

 

جوانمردا!

این شعرها را چون آینه دان !

آخر ، دانی که آینه را صورتی نیست ، در خود.

اما هرکه نگه کند،

صورت خود تواند دیدن

همچنین می دان که شعر را ،

در خود ،

هیچ معنایی نیست !

اما هر کسی، از او،

آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست

و اگر گویی‚

 ”شعر را معنی آن است که قائلش خواست

و دیگران  معنی دیگر

وضع می کنند از خود “

این  همچنان است که کسی گوید :

”صورت آینه ،

صورت روی صیقلی یی است که اول آن صورت  نموده “

و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن

آویزم ، از مقصودم بازمانم

 

عین القضات همدانی



(پارازیت...قابل توجه مخالفان شعر....)