بعضی وقتها

بعضی وقتها دلم میخواهد قلمی جادویی دست بگیرم و بچرخانمش در هوا و جایگزین کنم آنچه را که می خواهم با هرآنچه که نمی خواهم؛ فی المثل، ساختمان روبروییمان را که مالکش یک فروند آقای کچل شکم گنده ی بی تربیت و بی کلاس است و همیشه همگان را به هیچ می انگارد و با زیرپیراهنی می ایستد در بالکن و سر مبارک را می گیرد سمت کوچه و دستها را می گذارد روی لبه ی نرده و سیگار می کشد از ته دل و رفت و آمد رهگذران را چک می کند، تبدیل کنم به باغی بزرگ و باصفا که از سبزی درختانش پر شوم از شادابی و از صدای چهچه گنجشکانش پر شوم از آرامش... یا بجای دیوار کثیف و کرم رنگ اتاقم در اداره، چشم اندازی بکشم از آبی دریا تا صدای امواجش مستم کند و افق آبی رنگش مشتاقم کند به زندگی... 

بعضی وقتها دلم میخواهد قدرت انگشتانم به قدری بود تا با زدن بشکنی در هوا چنان راست و ریست کنم کارها را که همگان در عجب مانند و انگشت حیرت به دهان گیرند؛ مثلا هنگام هجوم کارهای وقت گیر و طاقت فرسا، با زدن بشکنی در هوا، ظرف ایکی ثانیه همه ی کارها چنان بسرعت انجام شوند که چشمان خانم رئیس گرد شوند همانند صورتک چشم چشم دو ابرو.... 

بعضی وقتها دلم میخواهد تنها باشم، تنهای تنها و برای انجام هیچ کاری مرا نیازی به روبرویی با احدی نباشد، وقتم در اختیار خودم باشد و مال خود باشم و بس و کسی را به خلوتم راه نباشد که نباشد که نباشد... 

بعضی وقتها دلم می خواهد چوب جادویی پری مهربان در دستانم بود تا با کوچکترین اشاره ای، زندگی، زیبا و رویایی می شد و غمی در دل کسی لانه نمی کرد... 

بعضی وقتها هم مثل الان؛ دلم میخواهد که در خانه باشم و آسمان ابری باشد و هوا خنک و سرد باشد و بهاری و من خزیده باشم زیر پتو و غرق شوم در دریای متلاطم فکر و خیال و رویا...

صبر کن ببینم چی شد؟!

میدونی شاید خیلی وقتها که قلم دست میگیرم یا صفحه آبی رنگ ورد را باز میکنم تا مطلبی تایپ کنم؛ هیچ هدفی از نوشتن ندارم؛ حتی هیچ موضوعی ندارم که بخواهم در موردش صحبت کنم؛ با این حال، کاغذ سفید را میگذارم پیش رویم و قلم را دست میگیرم و بسمه الله؛ بعد اتفاق عجیبی رخ میدهد: حرفها خودشان داوطلبانه به روی کاغذ می آیند و به یادم میآورند که در چه مورد دلم می خواسته صحبت کنم. اینجوری می شود که خیلی وقتها، خیلی حرفها را که اصلا هیچ خبری ازشون در ذهنم نبوده؛ به زبان می آورم. مثل همین الان که خانه پدرشوهر خدابیامرزم نشسته ام و منتظرم تا حریفی پیدا کنم برای بازی و چون یافت می نشد حریفی، لپ تاب جان را گذاردم به روی پا، فولدر آهنگهای ملایم را باز کردم و متعاقب آن صفحه ورد را و منتظر ماندم تا سیاوش قمیشی برایم بخواند: با تو حکایتی دگر…این دل ما بسر کند…شب سیاه قصه را….هوای تو سحر کند؛ و بعد انگشتانم خودبخود شروع به تایپ می کنند بی اونکه مجالم دهند بدانم اصلا می خواهند چه چیزی را تایپ کنند!