سلام

یکی به من بگه آخه این چه وضعیه؟! دو سه ماه مونده به عروسی، باز پوستم چه مرگشه؟ حالا تو این هاگیر واگیر خیلی من حوصله دکتر مکتر دارم، هی این بدن  بی شخصیت  اذیتم میکنه؛ اون از دندونم که یه هفته ای بی طاقتم کرد از درد زیاد اینم از پوست صورتم که نمیدونم حساسیته ؟ کهیره؟ چه کوفتیه که فقط میخاره میخاره میخاره بعدم که خارشش افتاد قرمز میشه قرمز میشه قرمز میشه! تازه قرمزیش هم نمی ره! به هیچ صراتیم مستقیم نیست!

*********

دیروز غلط کردم موندم اداره تا مامانم یا محمد یکیشون بیان دنبالم، خلاصه 45  دقیقه تأخیر در رفتن تبدیل شد به سه ساعت تأخیر در رفتن! ساعت 4:45 مدیرمون در کمال ناامیدی فرستاد دنبالم، اصلاً فکرش و نمیکرد که باشم، وقتی من و دیدها از خوشحالی کم مونده بود بپره ماچم کنه و اینگونه شد که منی که باید ساعت 5 خونه می بودم ساعت 7:30 رسیدم خونه! عوضش امروز ساعت 2:30 مرخصی ساعتی گرفتم و از ساعت 4 تا 7 بعدازظهر تخت خوابیدم!

******************

سارا از اتاقمون رفت... انقدر ناراحتم و حالم گرفتست که نگو... البته بر اون خوب شد که از شر این مدیر بداخلاق و خودخواه (پارازیت... مدیر خودم و نمی گم ها... ما با هم هم اتاقیم ولی مدیرامون با هم فرق فوکولند) که فقط فکر خودشه نجات پیدا کرد ولی برا من خیلی بد شد که یکی مثل اون از پیشم رفت... تو خیلی جهات من و یاد مادرم میندازه ... زن محکم و قوی و فوق العاده باهوشیه... شاید جز معدود آدماییه تو این اداره که به جز خودش به فکر دیگران هم هست ... اگه کمکها و راهنمایی های اون نبود من عمراً میتونستم به این زودیا جا بیفتم تو کارم. تازه خیلی بیشتر از خیلیای دیگه هوام و داره و نمیذاره تنها بودم! مامان... من دوستم و میخوام!

**************

هرچی ما میریم پیش تر و پیش تر        من دوست دارم بیشتر و بیشتر      نی نی نینای نانای نینای نانای نای

*********


دلم یک کتاب عشقولانه گشنگ میخواد ... من در همینجا رسماً اعلام میکنم الهی دستم قلم بشه با این کتابایی که امسال خریدم ... آخه چرا نتونستم 4 تا رمان خارجی قشنگ پدا کنم... آخه این در پیتا کیند که من کتاباشون و خریدم! ای خدا !

***********

با اینکه دیر یا زود باید برم مکه و بالاخره حج رفته میشم، ولی انقدر بدم میاد بهم میگند حاج خانم! که حد ندارهاز شانس منم همه ی اداره تا منو میبینند میگند: احوال حاج خانم؟ یا حاج خانم چطورند یا آخه تا اسم حاج خانوم میاد، سه نفر تو ذهن من تداعی میشند ... اولیش مادربزرگمه ... تو فامیل ما حاج خانم یعنی عزیز (پارازیت... ما به مادربزرگمون میگیم عزیز... مامان جون و مامانی و از این قرطی بازیا هم نداریم ! ) حاج خانم بعدی ذهنم همون ورژن دانشگاه رفته فاطی کوماندو است ... از همونا که اولش با زبون آدمیزاد (پارازیت ... ترجیحاً لحن خر کننده ) بهت میگند: خانومی یا خانومم یا گلم... روسریت و بکش جلو یا رژ لبت و پاک کن یا هزار تا حرف دیگه... منتها به جای اینکه وسط خیابون بهت گیر بدن، خیلی شیک و قشنگ میان مجلس ختم انعام یا سفره خونه مادر محترمتون و همونجا تو خونه ی پدریت بهت گیر میدن که مثلا چرا لباس باز پوشیدی یا چرا عکس بی حجابت و زدی به دیوار یا مثلا اون خانومایی که اینجوریند و اونجوریند بعد از فوتشون یه راست میرند ته جهنم... خوب که به مشخصات گوش میکنی میبینی همه اینا از مشخصات تو الهام گرفتن... از نظر این خانوما هر کی باهاشون بحث کنه یا به جای شریعت بره دنبال طریقت، از نوادگان شیطونه! بعدم یه دعاهایی میخونه تو مایه های الهی سوسک بشی یا جز جیگر بگیری و این حرفها... حاج خانوم آخری هم خانومونای محترم آقایان حاج بازاریه که حاج خانم و برا اهن و تلپ  و جهت بست دهان مردم، در خانه نگه میدارند و به جایش با انواع و اقسام خانومای ژیگولانس و سانتی مانتال و تیتیش تشریف مبارکشون و می برن خارجه یا همون فرنگ خودمون ! خوب من در هر سه صورتش دوست ندارم اینجوری حاج خانوم بشماولیش که خوب خدا ایشالا صد سال برامون حفظش کنه ولی نزدیکای هفتاد سالشه! اون دوتای دیگه هم ترجیح میدم بمیریم تا اونجوری باشم... مخصوصا نوع دوم .. که اگه قرار باشه عاملی و برای انحراف و تحریف دین پیدا کنیم یکیش همین حاج خانومونا هستند!

پ.ن. همه حرفای بالا رو دیشب نوشتم منتها چون حسش نبود الان میذارمشون اینجا

سلام ....

بالاخره تموم شد. امروز آخرین چک هم پاس شد و ما (پارازیت ... من و محمد) رسما خونه دار شدیماونهمه ذوق و شوق و بزن برقص برا همین بود خوب چیه مگه؟تو هم اگه مثل من بودی و ۲ سال و نیم  تو حالت عقد میموندی و جفت پاهاتو می کردی تو یه کفش که یا میرم خونه خودم یا انقدر صبر میکنم تا خونه بخرم... مث الان من خوشحال می شدی نمیدونم چرا هر وقت مامانم اینا و محمد باهام صحبت می کردند که بابا ... پدرت خوب مادرت خوب .... اولش یه کم برو مستاجری بعدا سر فرصت خونه می خری ... من انگار همه تنم و میذاشتند رو ویبراتور ... شروع به لرزیدن می کردم ... من اصلا تحمل هیچ صاحب خونه ئ سیبیل کلفتی و ندارم حرفای احدی هم تو مغزم فرو نمی رفت که نمی رفت... نوچ ... الا و  بلا باید خونه بخریم بالاخره هم خریدیم ولی تا خرخره باید قسط بدیم ولی اصلا مهم نیست ... یادته گفتم اگه من یکسال تموم هم میشستم و برنامه ریزی می کردم بازم نمیتونستم به این خوبی این کار و انجام بدم؟ تازگیا بزنم به تخته گوش شیطون کر.... لطف خدا خیلی شامل حالم میشه... خونه ای که گرفتیم طبقه پنجمه ... دو کله است ... پنجره های شمال خونه روبه کوه باز میشند و پنجره های جنوب خونه رو به اتوبان... یه خونه ی نقلی ۷۵ متری نزدیک خونه ی مامانم اینا....و باور میکنی اگه بگم اون موقع که خریدیمش شیرین ۲۰ میلیون زیر قیمت منطقه بود؟... نه خونه هیچ عیب و ایرادی نداره ... فقط صاحبش یک آقای سوپر میلیارد بسیار انسان بود...فکرش و بکن ۶ سال این خونه خالی بوده  نه فروختتش نه اجاره اش داده انگار خدا مامورش کرده بوده که این خونه رو برا ما نگه دارهوقتی دید ما عروس دامادیم و از خونه هم خیلی خوشمون اومده ولی با لب و لوچه ی آویزون داریم میریم پی کارمون (پارازیت...خوب پولمون نمیرسید به اون حد) و  بخدا نمیدونم دیگه  به چه دلیل خونه ی متری ۱۵۰۰ و باهامون متری ۹۰۰ حساب کرد من به این عمل میگم معجزه... هیچ اسم دیگه ای نمیتونم روش بذارم... پس حق دارم بگم که نمیدونم کدوممون این وسط چه کار خوبی کردیم که خدا اینجوری جوابمون و داد... شاید خدا به پدر و مادر من رحم کرد که زودتر از شر من خلاص بشوند چون اگه همینجور میخواست پیش بره من باید تا وقتی دندونام سفید بشوند میموندم ور دلشون 

دیروز تو اداره قرعه کشی فیش حج بود ... ۲ تا فیش بود برا کل اداره ... یکی برا آقایون یکی هم برا خانوما...البته اول قرار بود یکی باشه ولی بعدا کردنش ۲ تا... وقتی برا آقایون قرعه کشی میکنند اسم من در میاد چون نوبت آقایون بوده در کمال بدجنسی اسم من و دوباره سرنگون میکنن سرجاش و یکی دیگه بر میدارند.... اینبار اسم یک آقا میاد بیرون ... نوبت خانوما که میشه //// میتونی حدس بزنی چی میشه دیگهبازم اسم مینا خانوم با زورسرش و میکنه تو دست اون آقاهه که دنبال اسم میگشتهنمیدونی چه حس خوب و قشنگی دارم... نمی دونی ... من سر این نام نویسی با بابام و محمد خیلی کل کل کردم و آخرش با مکافات تونستم محمد و راضی کنم که بذاره برم... پاشو کرده بود تو یه کفش که من میفرستمت با دوستت بری تایلند ولی عربستان نه...(پارازیت... از عربا خیلی بدش میاد) خلاصه با هزار بدبختی راضیش کردم ولی هنوز اون موقع نمیدونستم که قراره قرعه کشی بشه فکر میکردم هرکی بخواد میتونه بره چون اعلام کرده بودند فقط نوبت سهمیه است و تمام خرج و مخارج با خودمونه... بعد که فهمیدم قرعه کشی و این بند و بساطاست خیلی ضد حال خوردم ولی بازم نا امید نشدم... آخه هرچی میگفتم به محمد که من به دلم افتاده که برم میگفت نه ... خلاصه میتونی قیافه اش و تجسم کنی وقتی دیروز بهش گفتم جریانو ... تا یک دقیقه که سکوت مطلق بود  بعد خودش زد زیر خنده و گفت : چه حسی داری از اینکه روی منو کم کردی؟ خندیدم به حرفش ولی راستش و بخوای احساس خنکا کردم...خیلی بهم چسبید... خوب تو اگه جای من بودی الان نمی گفتی خداجون دستت درست؟ نمیگفتی خوبیت مافوق تصوره؟ میگفتی دیگه ... منم هم اینا رو گفتم هم خیلی چیزای دیگه که بین خودمه و خودشه

تو در جان منی، من غم ندارم                          تو ایمان منی، من کم ندارم

اگر درمان تویی، دردم فزون باد                         وگر عشقی تو، سهم من جنون باد

تویی تنها تویی تو علت من                           تو بخشاینده ی بی منت من

صدایم کن، صدای تو ترانست                           کلامت آیه هایی عاشقانست

ترا من سجده سجده می پرستم                     که سر بر خاک، بر زانو نشستم

 

سلام ... مو اومدم که ...

بالاخره طلسم شمال شکسته شد و دوشنبه (۱۴ خرداد) ساعت ۱ بعدازظهر عازم شمال شدیم ... جاده چالوس که بسته بود برا همین راه افتادیم سمت جاده هراز که ای کاش قلم پایمان میشکست و از اونور نمیرفتیم ... چشمت روز بد نبینه ... از همون ابتدای امر ماشینای سواری و کامیون و اتوبوس و جیپ و ... ای بود که ریخته بود تو جاده ... تو هر کدوم این ماشینا هم نیم دو جین از این خواهر برادرای اوه اوه دیش دین دیش دینه با چپیه یا چفیه یا همونی که میندازن دور گردنشون (اسمش نمیدونم چیه)بود... من که قربون حواسم جمعم ... با روسری سفید صورتی و موهای بیرون ریخته و آرایش مکش مرگ ما نشسته بودم جلو... ژیلا و سارا و آزاده هم دست کمی از من نداشتند... هی این ماشینا ما رو نگاه میکردند هی من زهره ام آب می شد ... آخرش روسریم و کشیدم جلو تا روی مماخم راه که گفتم خیلی شلوغ بود فکرش و بکن یه راه مثلا از میدون فلسطین تا خیابون و وصال و ما یک ساعت و نیم تو راه بودیم ... از یه طرف بنزین کم داشتیم (پارازیت ... هر چی من به این آقا محمد خان گفتم بنزینت و بزن که با خیال راحت بریم هی آقا برام ادا شکلک درآورد که نمیخواد تو بگی خودم حواسم هست) و برا همین جناب حواس جمع همش تو حول و بلا بود که اگه الان بنزین تموم بشه تو این قیامت بازار چی کار کنم ... از یه طرف هی این خانوما و آقایون کوماندو ناجور ما پیشونی سفیدا رو نگاه می کردند ... از یه طرفم این اتوبوسا می چسبوند پشت ماشین و هی اون بوق شیپوریاشون و میزند و ما و ماشینو با هم نیم متر از جا می پروندن ... یدفعه که یکیشون که کنار ماشین ما وایساده بود از اون بوقا زد محمد هم یهو عصبانی شد سرش و برد بیرون و به کمک رانندهه گفت : بهش بگو مرض! نزن این بوقو!!!! کمک راننده هم (پارازیت ...  که حماقت و سفاهت و جهالت از سر و کولش بالا می رفت) برگشت با لهجه مشهدی گفت : مرض به جونت ! مگه برا تو میزنه دیگه من این وسط داشتم میمردم از ترس ... اگه همینجوری میخواست پیش بره حتم داشتم بالاخره محمد با یکی از اینا حرفش میشه .... آخه یه فرت دو فرت که نبود .... از پلیسا که پرسیدیم گفتند تا خود شمال وضع همینه .... هیچی از همونجا برگشتیم که از راه قزوین بریم .... اونجا هم تا نزدیکیای لوشان راه خوب بود ولی به بیست کیلومتری لوشان که رسیدیم ماشینا رسما خاموش کرده بودن و ترافیک سنگین سنگین بود... فکرش و بکن ما ساعت ۷:۳۰ رسیدیم اونجا تا ساعت ۱۱:۳۰ همش سه کیلومتر تونستیم بریم جلو... خلاصه نمیدونم خدا به کی رحم کرد و دلش به حال کی سوخت ان وسط که اون آقاهه رو که اون پایین جاده کار می کرد  آورد سر راه ما و ما و بیست سی تا ماشین بعد از ما رو به خارج از جاده هدایت کرد ... اون پایین یه راه دیگه دارند میسازند که به لوشان می خوره ... تازه وقتی از اون راه رفتیم و  صف ماشینای بالای جاده رو دیدیم به لطف بزرگ خدا پی بردیم ... تا ده کیلومتر جلوتر جاده دو طرفه راه بندان بود تازه بعد از اون ۱۰ کیلومتر... بیست کیلومتر دیگه به سمت رشت جاده یه طرفه راه بندان بود به عبارت ساده تر جاده بسته بود خلاصه بعد از کلی غلط کردن که چرا دیر حرکت کردیم و چرا حساب ۱۴ خرداد و نکردیم که مردم از شهرستانها میان تهران... و بعد از کلی خدارو شکر کردن که خدا چه رحمی بهمون کرد و معجزه آسا نجاتمون داد... ساعت ۶:۳۰ صبح رسیدیم ... ولی عوضش اونجا خیلی بهمون خوش گذشت خیلی به این مسافرت و آرامش نیاز داشتم....جاتون خالی بازم حرف دارم که بزنم ولی نمیتونم زیاد حرف بزنم باید برم. مرسی که برای پیغام گذاشتید ... الان نمیرسم ولی فردا میام دیدنتون...

خوش و خرم باشید.... در پناه حق.