سلام ... مو اومدم که ...

بالاخره طلسم شمال شکسته شد و دوشنبه (۱۴ خرداد) ساعت ۱ بعدازظهر عازم شمال شدیم ... جاده چالوس که بسته بود برا همین راه افتادیم سمت جاده هراز که ای کاش قلم پایمان میشکست و از اونور نمیرفتیم ... چشمت روز بد نبینه ... از همون ابتدای امر ماشینای سواری و کامیون و اتوبوس و جیپ و ... ای بود که ریخته بود تو جاده ... تو هر کدوم این ماشینا هم نیم دو جین از این خواهر برادرای اوه اوه دیش دین دیش دینه با چپیه یا چفیه یا همونی که میندازن دور گردنشون (اسمش نمیدونم چیه)بود... من که قربون حواسم جمعم ... با روسری سفید صورتی و موهای بیرون ریخته و آرایش مکش مرگ ما نشسته بودم جلو... ژیلا و سارا و آزاده هم دست کمی از من نداشتند... هی این ماشینا ما رو نگاه میکردند هی من زهره ام آب می شد ... آخرش روسریم و کشیدم جلو تا روی مماخم راه که گفتم خیلی شلوغ بود فکرش و بکن یه راه مثلا از میدون فلسطین تا خیابون و وصال و ما یک ساعت و نیم تو راه بودیم ... از یه طرف بنزین کم داشتیم (پارازیت ... هر چی من به این آقا محمد خان گفتم بنزینت و بزن که با خیال راحت بریم هی آقا برام ادا شکلک درآورد که نمیخواد تو بگی خودم حواسم هست) و برا همین جناب حواس جمع همش تو حول و بلا بود که اگه الان بنزین تموم بشه تو این قیامت بازار چی کار کنم ... از یه طرف هی این خانوما و آقایون کوماندو ناجور ما پیشونی سفیدا رو نگاه می کردند ... از یه طرفم این اتوبوسا می چسبوند پشت ماشین و هی اون بوق شیپوریاشون و میزند و ما و ماشینو با هم نیم متر از جا می پروندن ... یدفعه که یکیشون که کنار ماشین ما وایساده بود از اون بوقا زد محمد هم یهو عصبانی شد سرش و برد بیرون و به کمک رانندهه گفت : بهش بگو مرض! نزن این بوقو!!!! کمک راننده هم (پارازیت ...  که حماقت و سفاهت و جهالت از سر و کولش بالا می رفت) برگشت با لهجه مشهدی گفت : مرض به جونت ! مگه برا تو میزنه دیگه من این وسط داشتم میمردم از ترس ... اگه همینجوری میخواست پیش بره حتم داشتم بالاخره محمد با یکی از اینا حرفش میشه .... آخه یه فرت دو فرت که نبود .... از پلیسا که پرسیدیم گفتند تا خود شمال وضع همینه .... هیچی از همونجا برگشتیم که از راه قزوین بریم .... اونجا هم تا نزدیکیای لوشان راه خوب بود ولی به بیست کیلومتری لوشان که رسیدیم ماشینا رسما خاموش کرده بودن و ترافیک سنگین سنگین بود... فکرش و بکن ما ساعت ۷:۳۰ رسیدیم اونجا تا ساعت ۱۱:۳۰ همش سه کیلومتر تونستیم بریم جلو... خلاصه نمیدونم خدا به کی رحم کرد و دلش به حال کی سوخت ان وسط که اون آقاهه رو که اون پایین جاده کار می کرد  آورد سر راه ما و ما و بیست سی تا ماشین بعد از ما رو به خارج از جاده هدایت کرد ... اون پایین یه راه دیگه دارند میسازند که به لوشان می خوره ... تازه وقتی از اون راه رفتیم و  صف ماشینای بالای جاده رو دیدیم به لطف بزرگ خدا پی بردیم ... تا ده کیلومتر جلوتر جاده دو طرفه راه بندان بود تازه بعد از اون ۱۰ کیلومتر... بیست کیلومتر دیگه به سمت رشت جاده یه طرفه راه بندان بود به عبارت ساده تر جاده بسته بود خلاصه بعد از کلی غلط کردن که چرا دیر حرکت کردیم و چرا حساب ۱۴ خرداد و نکردیم که مردم از شهرستانها میان تهران... و بعد از کلی خدارو شکر کردن که خدا چه رحمی بهمون کرد و معجزه آسا نجاتمون داد... ساعت ۶:۳۰ صبح رسیدیم ... ولی عوضش اونجا خیلی بهمون خوش گذشت خیلی به این مسافرت و آرامش نیاز داشتم....جاتون خالی بازم حرف دارم که بزنم ولی نمیتونم زیاد حرف بزنم باید برم. مرسی که برای پیغام گذاشتید ... الان نمیرسم ولی فردا میام دیدنتون...

خوش و خرم باشید.... در پناه حق.