همچنان من و شمسی خانم ...

_ دوستت دارم میدونی که این کار دله
گناه من نیست...تقصیر دله
عشق تو دیوونم کرده ... بی آشیونم کرده
ناز تو نازنینم...ورد زبونم کرده
_ الله اکبر ...نگا تورو خدا ...دوره آخر زمونه... جوونای این دوره زمونه دیگه نه شرم دارند نه حیا .. نه آبرو...اه اه اه ...دختره چش سفید جلو جند تا بزرگتر ببین چه برا خودش زده آواز...خجالتم خوب چیزیه ... حالا چی میخونه ... شعر بی ناموسی...
همینجور زیر لب غر میزنه و سبزی پاک میکنه.
_ والا ... تورو خدا بد میگم اعظم خانم جون؟ نیگاش کن...تا چشم مادرشودور دیده چه آوازی میخونه برا  خودش ... یکی نیست بهش بگه دختر خجالت بکش ... حیا کن...قباحت داره...از خدا بترس...
خندم گرفته...حس بد جنسیم گل کرد...بذار یه ذره اذیتش کنم...
_وا ! شمسی خانم ...خلاف شرع که نکردم ... دارم ازدوری یه نفر شکوه میکنم ...اونم از طریق آواز...کار بدی که نکردم !
فکر کنم اینی که داره از سر شمسی خانم بلند میشه دود است...
_ ای بی آبرو ! تو خجالت نمیکشی ؟! حیا نمیکنی؟ ! لااقل از من خجالت نمیکشی از این اعظم خانم خجالت بکش !
_ حرفها میزنید ها ... برای چی خجالت بکشم؟ خود خدا پیغمبر هم گفتند تا توانی دلی بدست آور...هر کی اومد سر راهتون دوستش داشته باشید....
_ خدا پیغمبر خیلی غلط ک...استغفرالله ...خدا ازت نگذره دختر ! آدم و عصبانی میکنی نمیفهمم چی دارم میگم...خدا پیغمبر هیچم همچین حرفی نزدند...تو...تو...
از عصبانیت زبونش بند اومده ...صورتشم مثل لبو قرمز شده... الانه که غش کنه....( اوخی نازی...
_ دختر مگه مرض داری؟ چرا اذیتش میکنی؟ اگه الان سکته کنه بیفته رو دستت چی کار میخوای بکنی؟
_ اه خوب آخه تقصیر خودشه... عادت کرده تو هر کاری دخالت کنه و به آدم گیر بده و هر چیز بی ربطی و به یه چیز بی ربط دیگه ربط بده...
_ درست صحبت کن ! بی تربیت ! گیر بده یعنی چی؟
_ بشین بابا ... حالا نوبت تو است کفرم و در بیاری؟ حالت و میگیرما!
_ بی ادب ! بی تربیت ! بی نزاکت ! بی ... بی ...
_ ببین ! من الان اعصاب معصاب ندارم ... میزنم یه بلایی سرت میارما...
_ تو اگه جرات  داری یه بار دیگه اینجوری حرف بزن تا نشونت بدم کی حال کیو میگیره !
_ بوهرو کنار باهبا بذار باد بیاد !
_ الان یه بادی نشونت بدم خودت کیف کنی...خیلی ولت کردم  به حال خودت بی ادب و پر رو شدی...یادت رفته با کی داری حرف میزنی ...من شمسی خانم نیستم چنان بلایی سرت... شمسی خانم...شمسی خانم چی شد ...الان باز غش میکنه...از بس حرف میزنی حواسم و پرت کردی...
_ به من چه ! تو خودتو نخود هر آش میکنی...اول خودت شروع کردی...
_ صبر کن به داد شمسی خانم برسم تا شب از خجالتت در میام... چنان بلایی سرت بیارم که ...
_ خیلی حرف میزنی...سرم و بردی...اینجوریش دیگه نوبره بابا...آدم از همه بکشه از خود درونشم بکشه...ای بخشکی شانس ! )
شمسی خانم : اصلا میدونی چیه ؟ همش تقصیر پدر مادرته ولت کردند به حال خودت ( پارازیت...چه جالب ... من درونم هم همینو میگفت) من هی به مادرت گفتم این دختره رو نذار بره مدرسه ...همین شیش تا کلاسی که خونده بسشه...به خرجش نرفت که نرفت...تو اگه دختر من بودی... الان سیاه و کبودت میکردم ... قلم پات و هم میشکوندم که دیگه پات و از خونه بیرون نذاری!
_ اه ! اگه قلم پام و میشکوندید که دیگه تاآخر عمر میموندم رو دستتون ...هیچ کی دختر چلاغ و نمیگیره ... تازشم میرفتم کلانتری از دستتون شکایت میکردم !!!

...جیغ جیغ جیغ... جیغ جیغ جیغ ... ذلیل مرده  ...ور پریده... جیغ جیغ جیغ ... سلاطون گرفته... جیغ جیغ جیغ ...چش سفید...گیس برید
( پارازیت... وای مردم از خنده...چقد مردم آزاری خوشمزست...
_ تو دیوونه یی ... سادیسم داری !!!
_ باز تو حرف زدی نخود !!! )
از بس جیغ جیغ میکنه هیچی از حرفاش نمیفهمم ... فقط نکات کلیدی وکه همون بد وبیراهاشه میشنوم...
_ بی آبرو ... بی حیا ... بی ...بی...اته تو پو...تو پوف...
غش کرد !
_ وای خدا مرگم بده ! شمسی خانم جون چی شد ؟ دختر آخه چرا اینجوری میکنی ؟ سکته اش دادی بنده خدا رو...
_ اعظم خانم منکه کاریش نداشتم ...خودش شروع کرد...
_ باشه... تو که میدونی شمسی خانم اخلاقش اینجوریه ولی چیزی تو دلش نیست ... پس چرا عکس العمل نشون میدی؟ دست خودش نیست مادر...حالا برو یه لیوان آب بیار بریزم رو صورتش بلکه بهوش بیاد.
_ ولش کنید اعظم خانم ... چی کارش دارید بنده خدا رو ...بذارید بخوابه...چپ چپ نگام میکنه ... حیف که اعظم خانم و خیلی دوست دارم و گرنه اشک اونم در میارم ... اصلا من امروز خون جلو چشمم و گرفته ... دوست دارم جز همه رو در بیارم ... البته بجز اعظم خانم ... با اون لپای گلیش و خنده های نمکیش...بزور از جام بلند میشم و غر غر کنون میرم اشپزخونه...
_ من نمیفهمم حالا چه اصراریه بهوشش بیاریم؟ خوب حیفونکی خوافیده برا خودش ...نیاز به استراحت داره لابد ... والا  ! بد میگم بگو بد میگی ... الان باز بهوش میاد شروع میکنه هفت پشت پدر جدم و میاره جلو چشمم...
_ بدو دختر اینقدر غر نزن !
لیوان آب و میدم دست اعظم خانم ... نمیدونم چرا یه دفعه حس میکنم شمسی خانم بیهوش نیست ... فقط خودش و به غش زده ... دوباره بدجنسیم گل کرد:
_ واه واه ...خدا بدور...بیچاره اکبر آقا چی میکشه از دست شمسی خانم... آدم اصلا حریف جیغ جیغاش نمیشه...
_ ذلیل مرده !!! الهی یه شوهر کور و کچل و چلاغ بکنی ...الهی ...ال...اله...
ایندفعه جدی جدی غش کرد !
اعظم خانم با تعجب نگام میکنه ...: مینا تو چرا امروز اینجوری میکنی؟ بابا چیکارش داری بنده خدا رو...
_ حقشه اعظم خانم ... اولا بیخودی تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت میکنه... دوما دروغ میگه ...سوما فیلم بازی میکنه ...اون اگه بیهوش بود پس چطور حرفای منو شنید؟ تازه من فقط داشتم زیر لب برا خودم زمزمه میکردم... ولی دید چه غش غرقی به پا کرد؟ منکه با کسی کاری نداشتم...تو حال خودم بودم...اصلا میدونی چیه ؟ اینجور آدما باید همینجوری باهاشون رفتار کرد...بالاخره باید یه روز یا بگیرند تو کاری که بهشون مربوط نیست دخالت نکند ... حالا میخواد ۵ سالگی یاد بگیرند میخواد ۵۰ سالگی یاد بگیرند...
_ چی بگم والا ... آدم از دست شما ها نمیدونه چی بگه ! هر چی هم بگه ماشالا هزار ماشالا کم میارید...همیشه یه جواب تو آستینتون دارید.
من بیخود این اعظم خانم و دوست ندارم... خیلی مهربون و متینه ...توبیخ کردنشم با متانت است...صورتش و میبوسم...
_ ببخشید اعظم خانم ناراحتتون کردم. چشم ... خودم بعدا از دلش در میارم.
لبخند میزنه ...: حالا شدی مینای خودم.
(پارازیت ... زودتر بلند بشم در برم تا دوباره بهوش نیومده ...
_ اه! مگه نگفتی از دلش در میاری؟!
_ چرا گفتم...ولی اولا که به تو مربوظ نیست چی کار میخوام بکنم. دوما هم یه چیز گفتم که اعظم خانم و از ناراحتی در بیارم وگر نه شمسی خانمیکی دوهفته یی باید حرص بخوره...تازه اونوقت باید ببینم... اگه دلم به رحم اومد و بخشیدمش بعد برم از دلش در بیارم.
_ من میگم مریضی ...سادیسم داری ...نگو نه!
_ تو واسه خودت میگی! باز شروع کردی؟!
_ سر به سر من نذار ها !
_ مثلا سر به سرت بذارم چطور میشه؟
_ هیچی نمیشه فقط افسردگی مزمن میدم بهت !
_ آخ مامانم اینا ترسیدم ...
_ صبر کن بموقعش خدمتت میرسم!!!
_ دیگه خوابشو ببینی که بتونی خستگی روحی بهم بدی... ! )
از جا بلند میشم و میرم به سمت در ... دوباره زیر لب آواز میخونم :
دیوانه ز دست عشق تو کنونم
آواره چو مجنون در دشت جنونم
چون بگذرم از این ره با پای شکسته
چون ناله کند این نی با نای شکسته
من یوسف را تو ام ...افتاده به چاه تو ام
ارزان مفروشم
پیش تو خموشم اگر چون باده ئ کهنه دگر
افتاده ز جوشم...
_ ای الهی قلم پات بشکنه ... الهی خروسک بگیری صدات در نیاد که من راحت بشم از دستت...
_ اه شمسی خانم چه زود بهوش اومدید... حالا بیهوش بودید چه عجله یی بود؟
اولین چیزی که بدستش میاد پرت میکنه سمتم...جا خالی میدم...
شتلق!!!
_ شمسی خانم... اولا یادتون باشه مامانم اومد تاوان این قندون طلفکی و که شکستید بدید بهش ...بعدشم بی زحمت بلند بشید این قندایی و که پخش و پلا کردید جارو کنید...
اینو میگم  و در میرم...
_ جییییییییییییییییییییغ!!!



پارازیت...اینم عکس شمسی خانم...

تقدیم به او که صبور است و آرام...

با تو هستم ای عزیز
ای تنها ... ای صبور
ای مهربانترین مهربانان
 ای پاکترین پاکان
ای خموشترین خموشان
چطور تحمل میکنی این سکوت و؟
چطور دم نمیزنی؟
چطور تحمل میکنی؟
دلت برا پدر... مادر نمیسوزه؟
مگه غم مادر و نمیبینی؟
مگه خرد شدن پدر و نمیفهمی؟
با اون چشمای زیبا و مهربونت
معصومانه نگاهم میکنی
و از من تقاضای کمک میکنی
ولی... عزیزکم...نازنینم...مهربونم...
من از کمک به تو عاجزم...عاجز...
وقتی در و برویت میبندم و میگم بیرون نرو...
از نگاه کردن به چشمهات منتظروبیقرارت... میترسم
وقتی جمله ئ بیرون نرو ... رو میشنوی...
اشک بر پهنای صورت صافت جاری میشه
وقتی دنبال جعبه ئ کوچیک پازلت میگردی و
 پیداش نمیکنی...
وقتی دنبال زنجیر چرخت میگردی و
پیداش نمیکنی...
وقتی نمیتونی بگی:
جعبه ام کو؟ پازلم کو؟ زنجیرم کو؟
وقتی نمیتونی بفهمونی که دلت چی میخواد...
ناراحت و عصبی میشی
وقتی دلت میخواد کمک کنی ولی نمیذارن
(خدا نگذره از اونی که دیوونه خطابت میکنه...)
دلت میگیره و از این دنیای بی نصاف دلگیر میشی
و من میدونم زمانی که به تقلید از مادر...
نماز میخونی...
نمازت پیش خدا قبوله...(خدا مگه روش هم میشه نمازت و قبول نکنه؟!)
وقتی میخوای دوچرخه...دوچرخه! سوار بشی...
نمیذارند...میگن ...این بچه است...درسته قدش بلند است
ولی بچه است...نمیتونه...میافته...
ولی منکه میدونم میتونی...
میخوای که بتونی...
میخوای که یاد بگیری...کمک کنی...ارتباط برقرار کنی...حرف بزنی...نفس بکشی...بدوی...برقصی...آزاد باشی....
میخوای که بتونی...
ولی نمیذارند...
حرفام و خوندی؟ بالا غیرتا از لحاظ ادبی ازم ایراد نگیر...اینی که خوندی نه شعر بود نه نثر نه هیچ چیز دیگه...فقط حرفا و درد دلای من بود با بهزاد برادرم... با عزیز م...خودش هیچ وقت نمیتونه حرفام و بخونه و بفهمه...عوضش اینا رو با تو درمیون میذارم ...به یه دلیل ...که اگه یکی و دیدی که مثل بهزاد است...بهش نخندی... هیچ وقت خیال این فکر و که براش دل بسوزونی و هم به ذهنت راه نده... بهزاد من و امثال اون نیاز به ترحم و دلسوزی کسی ندارند...تنها چیزی که ازت میخوان توجه و احترام است...همون  احترامی و  که تو به همسالان اونا با شرایط عادی میذاری...همون توجهی و که تو به یه بچه ئ ناز و خوشگل عاقل میکنی... مطمئن باش در قبال یک احترام و توجه و محبتی که به این بچه ها (مثل بهزاد) میکنی....صد برابر احترام و توجه و یک دریا عشق و مهر و محبت دریافت میکنی...محبت بهزاد گونه ناب و پاک  است  و هیچ ناخالصی هم نداره من تضمین میکنم...تو معامله ئ عشق این بچه ها ضرر نمیبینی... شک نکن...بابام همیشه میگه هر وقت یه جا درموندی وحس کردی خدا کمکت نمیکنه بندازش تو رودرواسی بهش بگو یا خدای بهزاد!کمکم کن...بابا میگه خدا با یه چشم دیگه به بهزاد و امثال اون نیگا میکنه...همیشه باهاشون مهربونه خیلی مهربونتر از ما...برا همین وقتی صداش میکنی خدای بهزاد... یعنی بهزاد و شفیع خودت کردی...دیگه خیالت راحت باشه... به حرمت بهزاد هم که شده خدا جوابت و میده... پس....یا خدای بهزاد! مشکل همه رو باز کن...یا خدای بهزاد!  زندگی سختی و پیش رو داریم...کمکمون کن...یا خدای بهزاد ! همه مریضا رو شفا بده...یا خدای بهزاد! هیچ بچه یی و بی مادر نکن...یا خدای بهزاد! هیچ دلی و درد مند نکن...یا خدای بهزاد!...همونکه خودت خوب میدونی....آمین!

من...

من مهر تو بر تارک افلاک نهم
دست ستمت بر دل غمناک نهم
هر جای که بر روی زمین پای نهی
پنهان بروم دیده یر آن خاک نهم

            ************
من قاعده ئ درد و دوا میشکنم
من قاعده ئ مهر و وفا میشکنم
دیدی که به صدق , توبه ها میکردم؟
بنگر که چگونه توبه ها میشکنم ...

     *****************
من غیر تو را , گزین ندارم , چه کنم؟
درمان دل حزین ندارم , چه کنم؟
گویی که ز چرخ تا به کی چرخ  زنم
من کار دگر جز این ندارم , چه کنم؟

                                       حضرت مولانا


عشق...

عشق, محصول ترس از تنها ماندن نیست.
عشق, فرزند اضطراب نیست.
عشق,آویختن به نخستین میخی که دست مان به آن می رسد نیست.
برای ما, عشق هیچ یک از اینها نبود; اما زمان ,  با اقتدار خوفناک خویش , مصمم است آنها را که در وادی عشق, زمان را تکرار می کنند, لگدمال کند. ما در جنگیدن با زمان,  کمی کوتاه آمدیم و چنین شد که توانست بر ما مسلط شود.
عشق,  گرچه از بطن شوریدگی می روید ; اما مثل عدد,  قانون پذیر است و باقی. ما قوانین استوار عشق را لحظه یی از یاد بردیم...
اما این را هم یادت باشد, وقتی خود عشق حاکم بود, بحث عشق نبودفلسفه ئ عشق نبود, این همه از ماهیت و محتوای عشق گفتن نبود, شبها را به یاد می آوری؟ شبها ... شبها... پیش از آنکه به خواب برویم, چقدر حرف داشتیم که بزنیم. انگار که حرف هایمان تمامی نداشت. چند بار پیش آمد که طلوع را دیدیم و رنگ خواب را ندیدیم؟ آخر چه شد که حال, دیگر, می آییم و خسته و بی صدا می خوابیم؟ شبها دیگر گون شده؟ حرف ها تمام شده ؟ یا ما تمام شده ییم ؟  جای عشق, در این شبهای خالی و خلوت کجاست؟
این سوال منست; جواب تو چیست؟
..........
عشق یک عکس یادگاری نیست ; و یک مزاح شش ماهه یا یک ساله نیست. واقعیت عشق در بقای آن است حقیقت عشق در عمق آن ; و این هر دو در اراده ئ انسانی ست که میخواهد رفعت زندگی را به زندگی باز گرداند. من دختران و پسران بسیاری را میشناسم که تمام هدفشان از طرح مساله ئ عشق, رسیدن است. عجب جنجالی به پا می کنند! عجب در گیر می شوند ! اعتصاب غذا. تهدید به خود کشی. قرصهای خواب آور. تهدید. گریه. سکوت. فریاد, و سر انجام, رسیدن. مشکل اما از همین لحظه آغاز می شود. وقتی هدف اینقدر نزدیک باشد ـ گرچه کمی دور هم به نظر می رسد ـ بعد از زمانی که برق آسا می گذرد, دیگر نمی دانند چه باید بکنند ـ با اولین شست و شوی پرده ها ; لب پر شدن بشقاب ها ; بوی کهنگی گرفتن جهیز, می مانند معطل. قصد بی حرمتی به هم را که ندارند. بی حرمتی, فرزند کهنگیست, فرزند تکرار. این  را باید می دانستند که رسیدن , پله ئ اول مناره ییست که بر اوج آن, اذان عاشقانه می گویند. برنامه یی برای بعد از وصل.برنامه یی برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصل ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطیر روح. برنامه یی برای سد بندی قاهرانه در برابر خاطره شدن. برنامه یی برای ابد. برای آن سوی مرگ. برای بقای مطلق. برای بی زمانی عشق...

***
عشق, قیام پایدار انسانهای مقتدر است در برابر ابتذال. با این وجود, عشق یک کالای مصرفیست نه پس انداز کردنی.

                                            نادر ابراهیمی
                                                
                                                    +
 گفتمش روی تو گویا قمر است
گفت والله ز قمر خوبتر است
گفتمش زلف تو آشفته چرا ست؟
گفت سرگشته ئ دور قمر است
گفتمش نوش لبت چیست بگو؟
گفت پالوده ئ قند و شکر است
گفتمش چشم خوشت برد دلم
گفت هشدار! که جان در خطر است
گفتمش قد تو سروی ست بلند
گفت آن نسبت کوته نظر است
گفتمش از تو که دارد خبری؟
گفت انکس که ز خود بی خبر است
گفتمش عمر منی زود مرو
گفت عمر است و از آن درگذر است
گفتمش جان به فدای تو کنم
گفت از اینها بر م مختصر است
گفتمش سید ما بنده ئ تست
گفت آری به جهان این سمر است
          
                                                        شاه نعمت الله ولی

 


تو آنی که ...

خدایا تو آنی که آنی توانی چکانی جهانی ته استکانی...خدایا تو آنی که...هیچی  اصلا ولش کن, همونچه خودت میدونی,این روزا سرت حسابی گرمه , میدونم,فچ نکنم وقت داشته باشی به خواسته های من جواب بدیمنم عجله یی ندارم. این 4 میلیون ( البته تقریبی) دانش آموز ونمیدونم چند میلیون دانشجو و 2 میلیون پشت کنکوری در خواستشون هم از من واجب تره هم اورژانسی تراز اینا گذشته فعلا در حال حاضر منم آرزوی گردن کلفت و قدری که باعث بشه بدجور عملی شدنش و خواستار بشم, ندارم.البته بجز یه خواسته که اونم همچین خواسته ئ زیادی نیست( یعنی در مقایسه با قدرت و بخشش و توانی تو که بیکران است, چیز زیادی نیست) فقط ازت میخوام تو راهی که قراره قدم بذارم کمکم کنی, هر چند ایمان دارم که کمکم میکنی, دلم نوید میده که موفق میشم کافیه ترس و کنار بذارم و با یه یا علی کارم و شروع کنم. ولی احتمالا وقتی کارم و شروع کنم, ایندفعه جدی جدی اثری از آثار من اینجا پیدا نمیشه( پارازیت... حسابی  خوشبحالت میشه) سرم حسابی از اینی که هست شلوغ تر میشه; تا چند ماه اول که هم سرم شلوغ میشه هم احتمالا حسابی عصبی و کلافه و بی خواب میشم, کلی هم باید دوندگی بکنم, وای مامان...من میترسم خدایا؟...الو؟!...صدام و میشنوی؟ من به کمکت و پشت گرمیت نیاز دارماول از همه اینکه این ترس زبون نفهم و ازم دور کن!!! دوم اینکه ترس و ازم دور کن...سوم اینکه نمیخوام بترسم... چهارم اینکه...ام...چهارم اینکه...ببین خدا جون, مگه تو نمیگی دوست منی؟ منو دوست داری و این حرفا...خوب ببین دو تا دوست همیشه به هم کمک میکنند دیگه, مگه نه؟خوب پس تو هم بخاطر این رسم قدیم رفاقت بیا و دوستیت وثابت کن و هر چی در توانته در طبق اخلاص بذار, منم جبران میکنم, قول میدمراه جبرانشم خودت بگو, هر چی باشه قبول...( پارازیت... ولی جون مرگ من زیاد سختش نکنیا...) هر چند تو همیشه حق رفاقت و تمام و کمال ادا کردی,  تو بد ترین شرایط کمک و همراهم بودیدر حالت وقتی از کسی یا چیزی ناراحت و دلشکسته بودم , قلبم و چنان از عشق و محبت خودت و پر کردی که دیگه من از شوق و عشق به تو چنان حس مخملی و لطیفی بهم دست داده  که قابل وصف نیست بعدشم در دم هر چی خاطره ئ بد است از ذهنم پاک شده . درست مثل یه معجزه... و من همینجور در شگفت میمونم که چطور اینکار و میکنی...چقدر تو خوب و مهربونی, مهربانترین انسانها پیش عشق و محبتی که تو نثار مخلوقاتت میکنی سنگدلنند خدایا دوستت دارم با ذره ذره ئ وجودم دوستت دارم... ولی میدونم هنوز یه جای دوست داشتنم میلنگه, هنوز کمه ...آها یادم افتاد, خدایا یه خواهش دیگه , اون اولی مادی بود این یکی معنویه, عشق خودت و از اینی که هست تو قلبم بیشتر کن, راههای شناخت خودت و برام هموار تر کن,  کمکم کن بیشتر و بهتر بشناسمت, من کاری به دین و مذهب و این حرفا ندارم ( همه یه سری  قوانین تحریف شده ئ سخت و دست و پا گیرند) کاری هم یه حرف اونایی که فارغ التحصیل دانشگاه دین و مذهب هستند, ندارم;فرضا اگه دین و مذهب و یک علم تلقی کنیم, تحصیلکرده های دینت اصلا با تکنولوژی ومطابق زمان جلو نمیرند;تو ۱۴۰۰ سال پیش موندند و در جا میزنند; من با اونا کاری ندارم, من تو رو به راه رسم و شیوه ئ خودم دوست دارم, دوستت دارم چون دوستم داری, نه به این دلیل که ازت میترسم , نه, من ترسی ازت ندارم, مبلغانت هم هر چی دلشون میخوادبگند... 
مرا با آنان کاری نیست, بین من و ایشان اختلافیست شگرفمن برا دوست داشتنت , نیاز به راهنمایی ندارم.اینا جز اینکه من و ازت بترسونن و بینمون فاصله بندازن کار دیگه یی نمیکنند. پس معامله انجام شد؟ ولی یه چیزی, وسط راه یهو یادت نیفته که باید بخاطر فلان اشتباه تنبیهم کنی بعدش یه دفعه نیمه راه ولم کنی به حال خودممنو از خودت غافل نکنی یه وقت, من رو کمک و محبت و پشتیبانیت حساب باز کردمخلاصه که خدا جون...دوستت دارم. بقول امام سجاد:
(( من در کلبه ئ فقیرانه ئ خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری, من چون تویی را دارم, تو , چون خود نداری...))
( پارازیت...دلت بسوزه)

بهار و زمستون...

من نمیفهمم چه معنی داره یه نفر اینهمه حرفای خوشگل خوشگل بلد باشه و من بلد نباشم؟ چه معنی داره من حرفای اون یه نفر و بخونم و همینجور مسخ شده بمونم؟ راستش تازگیا دارم نوشته های نادر ابراهیمی و میخونم و... خیلیییییییی قشنگ مینویسه...به نظر من البته...( تو هم مگه دست خودته باید خوشت بیاد...دهه!)...الان میخواستم حرفای خودم و برات بنویسم ولی راستش و بخوای چشمم افتاد به کتابش و خوب دیدم داره بهم چشمک میزنه...دلم طاقت نیاورد...بازش کردم و ...نوشته های خودم از چشمم افتاد...حس کردم نوشته هام به همون پیش و پا افتادگی نوشته های شمسی خانمه...پر از غلط غولوط...یک قسمت از کتاب و انتخاب کردم و برات مینویسم...امیدوارم تو هم مثل من از حرفاش خوشت بیاد...(پارازیت...ولی خونت گردن خودت اگه تو هم به همون نتیجه یی که من در مورد نوشته های خودم رسیدم...برسی...گفته باشم...)
                               ***************
حق است  بهار را یک آغاز پر شکوه بدانیم;نه تنها به دلیل رویشی خیره کننده : امروز,بوته ئ سبز روشن;فردا غرق صورتی گل محمدی,امروز,یاس بسته ئ خاموش;فردا سیلاب نوازنده ئ عطر.نه فقط به دلیل این رویش خیره کننده,بل به علت حسی از خواستن,طلبیدن,عاشق شدن,بالا پریدن,فریاد کشیدن,خندیدن ـ برادرت شادمانه میخندد و از ته دل فریاد میکشد ـ شکوفه کردن,باز شدن روح.....
بهار , پیش از آنکه حادثه یی در طبیعت باشد , حادثه ییست در قلب آدمی.
و پیش از آنکه در طبیعت , محسوس باشد, در حسی انسانی وقوع میابد.
این , در بهاران گل نیست که باز میشود , گره های روح انسان است.



در باب آن زمستانهای خوب , زمانی , باز با تو سخن خواهم گفت :
تا کمر در برف, در کوهپایه های پلنگ چال , کلاهک چال , اذغال چال, و همه ئ چالهای عالم... من اینجا از فصل سخن نمیگویم , از روز میگویم : شنبه یی که دوست ندارم ابتدای هفته باشد ( پارازیت...آخ گفتی)و بعد از جمعه یی آمده باشد که شادمانه دویدن و کودکانه زیستن خسته مان کرده است ; اما نه دلخسته....

                               *****************
نگاه کن !
بعد از اینهمه سال
من هنوز بسیار جوانتر از آنم که عاشق نباشم
و بچه تر از آن که اسباب بازی نخواهم.
دلم لک زده برای یک ماشین کوکی خوب
واقعا خوب
که با یک سراندن
تا آن سر دنیا برود
                            تا برف ترین برف
                                            بالا ترین بالا
                                                   آسمان ترین آسمان ...
       
                                                                             نادر ابراهیمی


زندگی و ...

زندگی چیزی پیچیده یی است, پر از فراز و نشیب, پر از پستی بلندی, زمانی میبردت به اوج و زمانی هم از اون بالا میندازت پایین ... تا وقتی اون بالا هستی , خوب , دنیا زیر پاته , روی قله یی , در اوج اوج, پیش خودت هم فکر میکنی که دیگه از اینجایی که تو هستی محاله کسی بتونه بالاتر بره فقط تویی که قله را فتح کردی,حالا هم که رسیدی اون بالا دیگه حالا حالا خیال پایین اومدن  نداری ولی بعد از مدتی, زمانی میرسه که تو ,حالا یا بخاطر لغزش پات, یا بخاطر باد شدیدی که اون بالا میاد تعادلت و ازدست میدی و... گروپی ...از نوک قله سقوط میکنی ته دره...و اینبار هم مثل اونموقع که بالا بودی , فکر میکنی دیگه از اینجایی که تو هستی محاله کسی پایین تر باشه... بعدش پیش خودت فکر میکنی دیگه توان و تحمل ادامه دادن و پیشروی نداری,نه,تا همینجا بسه,دیگه نمی تونمبعد,توی نازک نارنجی,دوستات و میبینی که در حال بالا رفتن از کوه زندگی هستند,ولی بجاش تو پشتت و میکنی بهشون, دستاتو میذاری زیر بغلت و با لجبازی سعی میکنی بهشون فکر نکنی, ولی مگه میشه؟ نه ! نمیشهدلت طاقت نمیارهزیر چشمی نگاهشون میکنی,بسختی ولی با شادی دست همدیگه رو گرفتند و دارند از کوه بالا میرند,حالا,قلقلکت میاد...وسوسه شدی تو هم دست یکی و بگیری بالا... ولی نه خیلیاشون تنهایی دارند حرکت میکنند خوب پس تنهایی هم میشه رویت رو میکنی بسمتشون و بسمه الله ... سه ,دو,یک, حرکت...میری بالا... بالا,بالاتر, اینقدر میری  و میری که یه وقت بخودت میایی میبینی دوباره اون بالایی... رو نوک قله,دوباره دنیا زیر پاته...ولی اینبار دیگه مواظبی لغزش پایی یا وزش بادی تعادلت و به هم نزنهاز اون بالا پایین و نگاه میکنی و باورت نمیشه...این تویی؟ همون آدمی؟ این فردی که با افتخار قله ئ به این بلندی و فتح کرده همون فردیه که یه زمانی فکر میکرد دیگه محاله بتونه قدم از قدم برداره؟ تو همونی هستی که یه موقعی فکر میکرد دیگه باید دیدن این منظره ئ زیبا رو تو خواب ببینه؟بله...همونی...
عجب انسان موجود عجیبیه,چقد پیچیده و ناشناخته است,در اوج ناتوانی قدرتمند تر از هر قدرتمند یه,دیگه از زندگی پر روتر,سنگدلتر,دشوار تر, خطرناکتر, مرموز تر,دست نیافتنی تر, قابل دسترس تر و خلاصه هرچی تر است, خودشه...ولی تو روی زندگی و کم کردی,مرحبا...دستمریزاد...
و تو! تویی که اون بالایی و این مسابقه و نبرد تنگا تنگ بنده و زندگی و با هم میبینی و لذت میبری, تویی که هر بار بنده ات بر زندگی غلبه کنه گل از گلت میشکفه و لبخند گرمی همه پهنای صورتت و میگیره و با هر بار شکست بنده ات اشک تو چشمات جمع میشه... هزار آفرین نثار تو... آفرین به تو که چنین موجود ترد و شکننده و توأمان سخت و مقاومی را آفریدی...واقعا هم فتبارک الله احسن الخالقین...
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد    
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان  مجبور        
 خودگری,خودشکنی,خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل          
 حذر ای  پردگیان! پرده دری پیدا شد
آرزو بی خبر از خویش به اغوش حیات            
چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدیم همه عمر            
تا از این گنبد   دیرینه  دری پیدا شد


سلام...

قبل از اینکه شعرم و بخونی,خواستم تصریح کرده باشم مخاطب شعرای من فرد خاصی نیست;هر شعری که اینجا نوشته میشه صرفا به این دلیل نوشته میشه که من حس میکنم  زیباست و ممکنه تو دوست خواننده ئ من  هم از خوندش مثل من لذت ببری, این و گفتم چون سو تفاهماتی سر این شعرها پیش اومده بود و... خلاصه که امیدوارم از شعرایی که اینجا میخونی مثل خودم کمال لذت و ببری و این چند لحظه یی و که تو خونه ئ من مهمونی بهت خوش بگذره...

باز روزی نو در راه است
و تو باید که مسلح باشی_ با عشق,اندیشه,ایمان,شادی....
چاره یی نیست عزیز من!
سهم ما ازمیلیاردها سال حیات و حرکت
ذره ئ ناچیزیست.
این سهم را, چه کسی به تو حق داد
که با خستگی و پیری روح
با بلاتکلیفی, با کسالت, دو دلی
به تباهی بکشی؟
باور کن!
زندگی را, پر  باید کرد
اما, نه با باطل و بیهوده
نه با دلقکی و مسخرگی
نه با هر چیز کدر و کثیف
و نه با هر چیزی که انسان شریف
از آن, شرمش می آید.
زندگی را, پر پر باید کرد: لبریز و دائما سر ریزکنان:
پر و خالی.
باور کن!
از هر حفره که در گوشه کنار زندگی مان
پدید آید
رنگ دلمردگی و پوچی میریزد_زشت
بر جمیع حرکات من و تو
بر راه رفتن
نگاه کردن
بحث,منطق
و حتی خندید نمان
.......
هرگز نباید به فردا واگذاشت
چرا که خالی دلمردگی را از امروز تا فردا, همچنان , خالی نگه داشتن...
خطر کردنیست مصیبت  بار
و بی دلیل.
زندگی را پر پر باید کرد.
.......
دیگر فرصتی برای پیاده روی صبحگاهی نمانده است.
من و تو, بی شک,  جبران خواهیم کرد.

نادر ابراهیمی





( پارازیت... این عشوه و نازت من و کشته....)

من و شمسی خانم و بعضیا...

شمسی خانم: مینا چی شده؟
_هیچی شمسی خانم.
_یعنی چی هیچ چی؟ با این قیافه زهلم گتمیشی که به خودت گرفتی از یه فرسخی هم میشه فهمید که ناراحتی...ببینم نکنه تو هم مثل این اقدس ور پریده تجدید مجدیدی چیزی گرفتی؟
زیر لب  حرفش و مزه مزه میکنم : تجدید گرفتم؟
مات نگاش میکنم...: آره شمسی خانم تجدید گرفتم...اما نه تو امتحانای مدرسه...
یه ابروش و میندازه بالا: وا...تو امتحان مدرسه نه؟! پس تو چی تجدید شدی؟
همینطور که بیرون و نگاه میکنم زیر لب میگم: تو امتحان خودم شمسی خانم... تک گرفتم... افتادم...نتونستم امتحان و پاس کنم...خیلی سخت بود شمسی خانم... خیلی... حتی از مسائل ریاضی هم سخت تر بود...
شمسی خانم که از ظاهرش معلومه هیچ چی از حرفام نفهمیده ... غر غر کنون و کسل از جاش بلند میشه:
_ مگه آدم از خودشم امتحان میگیره؟ به حق چیزای نشنیده..زمون ما معلما از بچه ها امتحان میگرفتند اینقد هم نامرد بودند که نگو...ولی بازم با اون نامردیشون بچه ها رو نمینداختن...حالا چیزیت که نشد؟
از فکر میام بیرون... هاج و واج نگاش میکنم: برا چی چیزیم بشه؟
_خودت میگی افتادی... الهی بمیرم حتما خیلی هم درد میکنه...از قیافت هم پیدارست...صورتت گرفتست...معلومه درد میکشی...
جلو خندم و میگیرم...
_مرسی شمسی خانم از محبتتون ... نه چیزیم نشد... جاییم هم درد نمیکنه... البته خراش بیرونی بر نداشتم... آسیب دیدگی داخلی داشتم...
باز ابروش رفت بالا ... ایندفعه چشاش هم از ترس گرد شد...
_ یا فاطمه ئ زهرا...چه بلایی سر خودت آوردی مگه؟ کجات آسیب دیده؟!
نگام و ازش میگیرم میدوزم به بهزاد که بی خیال تو باغچه داره برا گل بازی میکنه...زمزمه وار میگم: قلبم... خیلی درد داشت شمسی خانم... خیلی....
شلپی...: ای خدا مرگم بده...
_اه چی شد؟ خودتونو چرا میزنید شمسی خانم؟ چیزی نشده که...
_ چی چی و چیزی نشده... دیگه میخواستی چی بشه؟ حالا تنگ شده یا گشاد؟
حالا نوبت منه چشام گرد بشه:
_ چی تنگ شده یا گشاد؟
_ دریچه قلبت و میگم دیگه... الهی مادرت بمیره ... آخه حیف تو نیست؟ ایهی ایهی ایهی...
های های د زیر گریه...
حالا من چی کار کنم؟ بخندم یا گریه کنم از دست این شمسی خانم...
_ نه ... چیزه...شمسی خانم جون ...چیزیم نشده که... فقط یه ذره کوفتگی و گرفتگی داشت همین... خطر رفع شده... خیالتون راحت باشه...
_راست میگی؟ چیزیت نشده؟ خطر ناک نیست؟
_ نه والا... هیچ چی نیست...
دوباره نگام و متوجه ئ بهزاد میکنم.. غرق بازیشه... خوش بحالش... عین خیالش نیست...
چرا دروغ گفتی؟ تو که هنوز درد میکنه قلبت... خوب بهش میگفتم قلبم هنوز درد میکنه که چی بشه؟ این که هر چی بهش میگم نمیفهمه حرفم و... چه فایده داشت اگه راستش و میگفتم؟ ... 
_ میگم مینا... مادر نکنه جادو جمبلت کردن؟
چشام گرد شد...
 _ جانم؟! ( یا خدا... شروع شد باز)
_ نه شمسی خانم... این حرفا چیه؟ جادو کدومه؟ اینا همش خرافاته...
اخماش و میکنه تو هم...: باز رو حرف من حرف زدی؟! هیچم خرافات نیست! خیلیم واقعیت داره! عروس دختر خواهر شوهر اعظم خانم و که یادته... جادوش کرده بودن بچه دار نمیشد...
_ شمسی خانم اون بنده خدا مشکل داشت... جادوش نکرده بودن....
_یعنی تو یه الف بچه بیشتر از من میدونی؟ توروخدا میبینی بچه های این زمونه  چقد چش سفید شدن؟!
دیگه حوصله چون زدن باهاش و ندارم.
_ هر چی شما بگید شمسی خانم.( فقط جون مادرت دست از سرم بردار..راحتم بذار)
لبخند پیروزمندانه یی صورتش و از هم باز میکنه... ولی نگران نباش... خودم یه دعا نویس خوب سراغ  دارم.(خدایا....)
_ دست شما درد نکنه.اگه لازم شد مزاحمتون میشم.
آخیش خدا رو شکر..داره از در میره بیرون.
_ راستی یه چیزی...اگه بازم از اون عکسای بی ناموسی بذاری دم دست بچه ها... خودم با دستای خودم خفت میکنم... گفته باشم... نگی نگفتی...
_ اه شمسی خانم... اکبر اقا داره میاد اینطرف چقدم عصبانیه...
_ ای خدا مرگم بده..غذام سوخته باز...
حالا نوبت منه لبخندی موذیانه صورتم و باز کنه از هم...چیزی که عوض داره گله نداره...