همچنان من و شمسی خانم ...

_ دوستت دارم میدونی که این کار دله
گناه من نیست...تقصیر دله
عشق تو دیوونم کرده ... بی آشیونم کرده
ناز تو نازنینم...ورد زبونم کرده
_ الله اکبر ...نگا تورو خدا ...دوره آخر زمونه... جوونای این دوره زمونه دیگه نه شرم دارند نه حیا .. نه آبرو...اه اه اه ...دختره چش سفید جلو جند تا بزرگتر ببین چه برا خودش زده آواز...خجالتم خوب چیزیه ... حالا چی میخونه ... شعر بی ناموسی...
همینجور زیر لب غر میزنه و سبزی پاک میکنه.
_ والا ... تورو خدا بد میگم اعظم خانم جون؟ نیگاش کن...تا چشم مادرشودور دیده چه آوازی میخونه برا  خودش ... یکی نیست بهش بگه دختر خجالت بکش ... حیا کن...قباحت داره...از خدا بترس...
خندم گرفته...حس بد جنسیم گل کرد...بذار یه ذره اذیتش کنم...
_وا ! شمسی خانم ...خلاف شرع که نکردم ... دارم ازدوری یه نفر شکوه میکنم ...اونم از طریق آواز...کار بدی که نکردم !
فکر کنم اینی که داره از سر شمسی خانم بلند میشه دود است...
_ ای بی آبرو ! تو خجالت نمیکشی ؟! حیا نمیکنی؟ ! لااقل از من خجالت نمیکشی از این اعظم خانم خجالت بکش !
_ حرفها میزنید ها ... برای چی خجالت بکشم؟ خود خدا پیغمبر هم گفتند تا توانی دلی بدست آور...هر کی اومد سر راهتون دوستش داشته باشید....
_ خدا پیغمبر خیلی غلط ک...استغفرالله ...خدا ازت نگذره دختر ! آدم و عصبانی میکنی نمیفهمم چی دارم میگم...خدا پیغمبر هیچم همچین حرفی نزدند...تو...تو...
از عصبانیت زبونش بند اومده ...صورتشم مثل لبو قرمز شده... الانه که غش کنه....( اوخی نازی...
_ دختر مگه مرض داری؟ چرا اذیتش میکنی؟ اگه الان سکته کنه بیفته رو دستت چی کار میخوای بکنی؟
_ اه خوب آخه تقصیر خودشه... عادت کرده تو هر کاری دخالت کنه و به آدم گیر بده و هر چیز بی ربطی و به یه چیز بی ربط دیگه ربط بده...
_ درست صحبت کن ! بی تربیت ! گیر بده یعنی چی؟
_ بشین بابا ... حالا نوبت تو است کفرم و در بیاری؟ حالت و میگیرما!
_ بی ادب ! بی تربیت ! بی نزاکت ! بی ... بی ...
_ ببین ! من الان اعصاب معصاب ندارم ... میزنم یه بلایی سرت میارما...
_ تو اگه جرات  داری یه بار دیگه اینجوری حرف بزن تا نشونت بدم کی حال کیو میگیره !
_ بوهرو کنار باهبا بذار باد بیاد !
_ الان یه بادی نشونت بدم خودت کیف کنی...خیلی ولت کردم  به حال خودت بی ادب و پر رو شدی...یادت رفته با کی داری حرف میزنی ...من شمسی خانم نیستم چنان بلایی سرت... شمسی خانم...شمسی خانم چی شد ...الان باز غش میکنه...از بس حرف میزنی حواسم و پرت کردی...
_ به من چه ! تو خودتو نخود هر آش میکنی...اول خودت شروع کردی...
_ صبر کن به داد شمسی خانم برسم تا شب از خجالتت در میام... چنان بلایی سرت بیارم که ...
_ خیلی حرف میزنی...سرم و بردی...اینجوریش دیگه نوبره بابا...آدم از همه بکشه از خود درونشم بکشه...ای بخشکی شانس ! )
شمسی خانم : اصلا میدونی چیه ؟ همش تقصیر پدر مادرته ولت کردند به حال خودت ( پارازیت...چه جالب ... من درونم هم همینو میگفت) من هی به مادرت گفتم این دختره رو نذار بره مدرسه ...همین شیش تا کلاسی که خونده بسشه...به خرجش نرفت که نرفت...تو اگه دختر من بودی... الان سیاه و کبودت میکردم ... قلم پات و هم میشکوندم که دیگه پات و از خونه بیرون نذاری!
_ اه ! اگه قلم پام و میشکوندید که دیگه تاآخر عمر میموندم رو دستتون ...هیچ کی دختر چلاغ و نمیگیره ... تازشم میرفتم کلانتری از دستتون شکایت میکردم !!!

...جیغ جیغ جیغ... جیغ جیغ جیغ ... ذلیل مرده  ...ور پریده... جیغ جیغ جیغ ... سلاطون گرفته... جیغ جیغ جیغ ...چش سفید...گیس برید
( پارازیت... وای مردم از خنده...چقد مردم آزاری خوشمزست...
_ تو دیوونه یی ... سادیسم داری !!!
_ باز تو حرف زدی نخود !!! )
از بس جیغ جیغ میکنه هیچی از حرفاش نمیفهمم ... فقط نکات کلیدی وکه همون بد وبیراهاشه میشنوم...
_ بی آبرو ... بی حیا ... بی ...بی...اته تو پو...تو پوف...
غش کرد !
_ وای خدا مرگم بده ! شمسی خانم جون چی شد ؟ دختر آخه چرا اینجوری میکنی ؟ سکته اش دادی بنده خدا رو...
_ اعظم خانم منکه کاریش نداشتم ...خودش شروع کرد...
_ باشه... تو که میدونی شمسی خانم اخلاقش اینجوریه ولی چیزی تو دلش نیست ... پس چرا عکس العمل نشون میدی؟ دست خودش نیست مادر...حالا برو یه لیوان آب بیار بریزم رو صورتش بلکه بهوش بیاد.
_ ولش کنید اعظم خانم ... چی کارش دارید بنده خدا رو ...بذارید بخوابه...چپ چپ نگام میکنه ... حیف که اعظم خانم و خیلی دوست دارم و گرنه اشک اونم در میارم ... اصلا من امروز خون جلو چشمم و گرفته ... دوست دارم جز همه رو در بیارم ... البته بجز اعظم خانم ... با اون لپای گلیش و خنده های نمکیش...بزور از جام بلند میشم و غر غر کنون میرم اشپزخونه...
_ من نمیفهمم حالا چه اصراریه بهوشش بیاریم؟ خوب حیفونکی خوافیده برا خودش ...نیاز به استراحت داره لابد ... والا  ! بد میگم بگو بد میگی ... الان باز بهوش میاد شروع میکنه هفت پشت پدر جدم و میاره جلو چشمم...
_ بدو دختر اینقدر غر نزن !
لیوان آب و میدم دست اعظم خانم ... نمیدونم چرا یه دفعه حس میکنم شمسی خانم بیهوش نیست ... فقط خودش و به غش زده ... دوباره بدجنسیم گل کرد:
_ واه واه ...خدا بدور...بیچاره اکبر آقا چی میکشه از دست شمسی خانم... آدم اصلا حریف جیغ جیغاش نمیشه...
_ ذلیل مرده !!! الهی یه شوهر کور و کچل و چلاغ بکنی ...الهی ...ال...اله...
ایندفعه جدی جدی غش کرد !
اعظم خانم با تعجب نگام میکنه ...: مینا تو چرا امروز اینجوری میکنی؟ بابا چیکارش داری بنده خدا رو...
_ حقشه اعظم خانم ... اولا بیخودی تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت میکنه... دوما دروغ میگه ...سوما فیلم بازی میکنه ...اون اگه بیهوش بود پس چطور حرفای منو شنید؟ تازه من فقط داشتم زیر لب برا خودم زمزمه میکردم... ولی دید چه غش غرقی به پا کرد؟ منکه با کسی کاری نداشتم...تو حال خودم بودم...اصلا میدونی چیه ؟ اینجور آدما باید همینجوری باهاشون رفتار کرد...بالاخره باید یه روز یا بگیرند تو کاری که بهشون مربوط نیست دخالت نکند ... حالا میخواد ۵ سالگی یاد بگیرند میخواد ۵۰ سالگی یاد بگیرند...
_ چی بگم والا ... آدم از دست شما ها نمیدونه چی بگه ! هر چی هم بگه ماشالا هزار ماشالا کم میارید...همیشه یه جواب تو آستینتون دارید.
من بیخود این اعظم خانم و دوست ندارم... خیلی مهربون و متینه ...توبیخ کردنشم با متانت است...صورتش و میبوسم...
_ ببخشید اعظم خانم ناراحتتون کردم. چشم ... خودم بعدا از دلش در میارم.
لبخند میزنه ...: حالا شدی مینای خودم.
(پارازیت ... زودتر بلند بشم در برم تا دوباره بهوش نیومده ...
_ اه! مگه نگفتی از دلش در میاری؟!
_ چرا گفتم...ولی اولا که به تو مربوظ نیست چی کار میخوام بکنم. دوما هم یه چیز گفتم که اعظم خانم و از ناراحتی در بیارم وگر نه شمسی خانمیکی دوهفته یی باید حرص بخوره...تازه اونوقت باید ببینم... اگه دلم به رحم اومد و بخشیدمش بعد برم از دلش در بیارم.
_ من میگم مریضی ...سادیسم داری ...نگو نه!
_ تو واسه خودت میگی! باز شروع کردی؟!
_ سر به سر من نذار ها !
_ مثلا سر به سرت بذارم چطور میشه؟
_ هیچی نمیشه فقط افسردگی مزمن میدم بهت !
_ آخ مامانم اینا ترسیدم ...
_ صبر کن بموقعش خدمتت میرسم!!!
_ دیگه خوابشو ببینی که بتونی خستگی روحی بهم بدی... ! )
از جا بلند میشم و میرم به سمت در ... دوباره زیر لب آواز میخونم :
دیوانه ز دست عشق تو کنونم
آواره چو مجنون در دشت جنونم
چون بگذرم از این ره با پای شکسته
چون ناله کند این نی با نای شکسته
من یوسف را تو ام ...افتاده به چاه تو ام
ارزان مفروشم
پیش تو خموشم اگر چون باده ئ کهنه دگر
افتاده ز جوشم...
_ ای الهی قلم پات بشکنه ... الهی خروسک بگیری صدات در نیاد که من راحت بشم از دستت...
_ اه شمسی خانم چه زود بهوش اومدید... حالا بیهوش بودید چه عجله یی بود؟
اولین چیزی که بدستش میاد پرت میکنه سمتم...جا خالی میدم...
شتلق!!!
_ شمسی خانم... اولا یادتون باشه مامانم اومد تاوان این قندون طلفکی و که شکستید بدید بهش ...بعدشم بی زحمت بلند بشید این قندایی و که پخش و پلا کردید جارو کنید...
اینو میگم  و در میرم...
_ جییییییییییییییییییییغ!!!



پارازیت...اینم عکس شمسی خانم...