مولانا ...

من محو خدایم و خدا آن منست
هر سویش مجوئید که در جان منست           

 سلطان منم و غلط نمایم به شما
گویم که کسی هست که سلطان منست

من و برف و خونه ...

طفلی این خانومای خونه دار چی میکشند تو خونه... من با امروز ۳ روز میشه  که خونه ام... همینجا رسما اعلام می کنم که کف کردم... آخه چقدر خونه رو تمیز کنم یا غذا بپزم یا تلویزیون تماشا کنم یا کتاب بخونم؟ آدم خسته میشه خوب... یه جورایی کسل میشه از تنهایی...بیرونم هم نمیتونم برم...حس میکنم بدنم ضعیف شده تا پام و از خونه میذارم بیرون سرما بدجوری میره تو وجودم... اینه که اسم هوا آزاد میاد من تنم میلرزه چه برسه به اینکه برم بیرون... حتی طاقت سرما رو از دم در تا پارکینگ و تو ماشین نشستن تا ماشین گرم بشه و هم ندارم...  محمدم که تو این چند روز صبح زود رفته و شب اومده... شب هم که تا میاد طفلک انقدر خسته است که شام خورده نخورده می ره می خوابه...خدا کنه امروزم زودتر بگذره فردا بشه که برم سر کار ... خسته شدم بابا 

حالا جدا از کسلی خونه موندن خودت میدونی که من عاشق این هوام... انقدر لذت می برم که همه جا برفی و سفید  شده که حد نداره... روز اول که هنوز جایی تعطیل نبود نه من تونستم برم سر کار نه محمد... تا سر کوچه رفتیم و بعد هی ماشین پیچ واپیچ خورد واسه خودش و آخر سر با محل کارامون تماس گرفتیم و گفتیم نمیاییم... ظاهرا هیچ کس هم نرفته بوده اداره... یه جور تعطیل غیر رسمی بوده ...هیچی..برگشتیم خونه... همچین وارد خونه که شدیم آقا فیلش یاد هندستون کرد و گفت بیا پیاده بریم خونه مادرت اینا... هوس چایی های مامانت و کردم (پارازیت... من در زمینه چای بسیار آدم خودخواهی هستم... چون خودم اهل چایی نیستم به محمد هم چای نمیدم... طفلی هر وقت چای میخواد خودش میره درست میکنه... از اول هم بهش گفته بودم من از چای درست کردن و چای ریختن خیلی بدم میاد...اه... خودم که گفتم تو این زمینه خودخواهم تو دیگه نمیخواد بهم بگی... بعد اونقت برعکس من مامانمه...همیشه چایش حاضر و تازه دمه... تا هم میریم اونجا فوری برا محمد از اون قندپهلو دیشلمه ها میاره و اونم دیگه کیف عالم و میکنه) خلاصه دوباره برگشتیم و رفتیم اونجا... ولی تا به اونجا برسیم شده بودیم خود خود آدم برفی ... سرتا پا سفید شده بودیم... خیلی روز خوب و خاطره انگیزی بود پریروز مطمئنم برا تو هم به نوع خودش خاطره انگیز بوده

پشت شیشه برف می بارد          پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی           دانه ی اندوه می کارد

شاد و خوش باشید و در پناه حق