.....

شب آجیل و شیرینی و نقل و نبات و برگه زردآلو و باسلق و انار و هندوانه و میوه های خومشزه و تخمه و بزم و شادی و رقص و پایکوبی و نی نای نای و دیدوبازدید و بوش بوس و کادوهای گشه گشه و کرسی و داستان و مادربزرگ و (پارازیت ... وای خدا نفسم بند اومد) خاله و دایی و عمه وعمو و همسایه ها; با مامانم اینا و آسمان پرستاره و شب مهتابی و کمی تا قسمتی ابری و گرفته و برفی و .... خلاصه شب یلدا داره میاد امسال از هر سال دیگه بیشتر به همه خوش می گذره و همه می تونند تا هر موقع از شب که دلشون بخواد بیدار بمونند و گل بگویند و گل بشنوند ... چون فرداش جمعه است و از قدیم ندیما گفته اند که فیتیله... جمعه تعطیه... امسال دلم می خواد حسابی خوش بگذرونم... خیلی بیشتر از سالهای پیشمی خوام تلافی سال دیگه رو که فرداش میشه شنبه و زیاد نمی شه تا دیر وقت بیدار موند و در بیارم و حسابی از خجالت خودم در بیام

                          ااااااااااااااااااا

آقا یه مجری لـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس بی مزه ی یخ که خیــــــــــــــــــــــلی سعی داره ادای بچه های امروزی و تهرونی و در بیاره (پارازیت... که اگه سر همه رو گول بماله عمراً بتونه سر من یکی و گول بماله با اون ته لهجه خفنش) با تیکه های لوسش سعی داره خودش و خوشمزه (پارازیت ... اییییییی) نشون بده... همچین اساسی گند زده به برنامه نیما رئیسی... از شنبه تا حالا رغبت نکردم برنامه پارازیت و گوش کنممامان من پارازیت خودم و می خوام

                              ااااااااااااااااااا

ندانی و ندانی که ندانی و نخواهی که بدانی که ندانی!!! (پارازیت ... پیدا کن پرتقال فروش را)

                            ااااااااااااااااااا

چو بینی که نابینا و چاه است      یهو هولش بده ... کلی ثواب است

          

 

با سلام خدمت بابا ...

سلام بابا . حال من خوبست ... هوا هم خوبست ... کار هم خوبست ... زندگی هم خوبست ... مانتوی جدیدم، خوبست ... مشکلی نیست ... درد و غمی نیست ... بی پولی نیست ...همه جا امن و امانست ... نگرانی نیست ... دلهره ای نیست ... جای هیچ شکی نیست ... من بازندگی کنار می آیم ... زندگی با من کنار می آید... آن روز خوب که گفتم، می آید ...کلمات فراری به ذهنم می آیند ... بابا ! دیگر غمی ندارم... دیگر گریه ام نمی گیرد ... دیگر از تنهایی نمی ترسم .... دیگر دلم برا کسی نمی سوزد... دیگر برای کودکی دلتنگ نمی گردم .... دیگر با کسی دردودل نمی کنم... بابا! دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست! دیگر قول می دهم که به هرآنچه که در بالا گفتم عمل کنم ... قول می دهم فقط ....... آن دندانی که پارسال پر کرده بودم، ریخت ! هوا کمی گرفته و ابریست ...کارم زیاد جالب نیست ... زندگی، ای، بد نیست ...مانتوی جدیدم تنگ است ... به نظرم یه جای کار اشکال دارد... یه غم قد یه گردو گیر کرده در گلو و راه در رویی نیست ... میگم، بابا ! صد تومن داری تا سر برج قرض بدهی؟ .... نا امنی بیداد می کند ... بابا ... می ترسم ... از شبحی بی نام و نا پیدا می ترسم ... بابا تو  میگویی کاری که می کنم درست است؟ بابا خسته شدم از زندگی؟ ... تو می گویی زندگی با من بد است یا من با زندگی بدم؟ .... بابا! چیزی به خاطرم نمی آید ... تو می گویی با این بار سنگین غم، توانی برایم می ماند؟ ... بابا! چرا این روزها اشکم دم مشک است؟! ...بابا دیشب از ترس تنهایی خواب به چشمانم راه نمی یافت ... بابا ! کاش برای دختر همسایه که بابا ندارد و پول ندارد و دلش از اون عروسک قشنگها می خواهد، یک باربی خوشگل بخریم ! ... چقد دلم برای دهسالگی ام تنگ است ... بابا دیروز باز دردودل کردمبازم سعی دارد سرم را گول بمالد ... تو می گویی بهش اعتماد کنم؟ آیا؟ .... بابا! من دیگر عقلم  قد نمی دهد... تو بگو چه کنم؟ تو بزرگی ... تو دانایی ... تو عاقلی ... تو می دانی چه باید کرد و چه نکرد... ناسلامتی تو بابایی!! تو بگو چه کنم ؟!

بابا ! من از این مجری شبکه جوان خوشم نمی آید ... به نظرم لوس و یخ و تهی، اصلا پوچ است .... ولی بابا من از اون یکی مجری شبکه جوان خیلی خوشم می آید ... برنامه اش روح داره ... زندگی داره .... جریاه داره .... راســــــتی، بابا! فیلم گیس بریده را دیدم و می دانی چه شد؟ ====> دیگر هرگز فیلمهای گلشیفته را نمی بینم ! از بس گریه کردم هرچه آرایش کرده بودم، پاک شد... دودفعه راستی بابا! یه چیز می گویم قول بده حضرت عباسی به هیچ روشنفکر نمای کتاب اصیل خوان عصا قورت داده ای نگویی ... باشه؟ قول می دهی؟ .... : یک کتاب فارسی لمپن در پیت به دردنخور قشنگ از زهرا اسدی خریدم ببین بابا ... قول دادی به هیچ روشنفکرنمای عصا قورت داده ای نگویی ... آخه می دانی بابا، خسته شدم از بس کتاب خوانهای روشنفکرکی هی اثرات نویسندگان سیخونکی را بهم معرفی کردند و من هم تو رودروایسی آن کتابها را خریدم و با خواندن ۲ صفحه اول خسته و کسل شدم و خواندن مابقی کتاب و به فردایی که هنوز نیامده موکول کردم و مث هاپوکومار از خریدن آن کتابها پشیمان شدم و آنچه تف و لعنت بود نثار فروشنده و آن کتاب خوان عصا قورت داده ی ریش بزی عینکی سیگاری لوس کردم .... تازه بابا، انقدر شوهر مربوطه مسخره ام کرد یادت باشد دفعه ی بعد تا می توانی هی به علی دایی بد و بیراه بگویی که شوهر مربوطه هی سرخ و سفید شود و نتواند روی حرفت حرفی بزند ... باشد  که عبرتی باشدبرای هرآنکه مرا مسخره می کند !!! بابا می دانی، چند روز پیش نمیدانم چه شد که سر از وبلاگ جن زده درآوردم ... حال می دانی چه شده؟ هر جا می روم حس می کنم یک دوجین جن پشمالوی بداخلاق دارند مرا نظاه می کنند و به محض رسیدن این افکار به ذهنم، بابا آن می شود که دیشب شد ...از ترس، زهره ام داشت ترک بر می داشت .... تو و مامان هم که نصف شبی ددر رفتنتان گرفته بود ... هرچه با شما تماس گرفتم یا در دسترس نبودید یا مامان خانم وعده ی سر خرمن می داد که الان می آئیم، نه، نیم ساعت دیگر می آئیم... با شوهر مربوطه هم که تماس گرفتم بلکه او بیاید پیش من بدبخت فلک زده ی وحشتزده، که او هم کاشف بعمل آمد در اتوبان صدر مشغول رانندگی است  از طرفی چشمانم سنگین شده بود و از طرفی جگر خوابیدن نداشتم ... خلاصه گلاب به رویت که ... که ...خلاصــ.... بابا ... گمانم خستگی دیشب .. است ... که نمی گذارد ...دیگر ...ها... دی...ها....شب بخیر ....شب ... بخیر ... با....با....

                           رررررررررررررررررررررررررر

نتیجه اخلاقی از آخر به اول :
۱- به قول نادر سلیمانی ====> آخه تو که از جن و ای چیا می ترسی غلط میکنی میری در موردش فضولی میکنی ! تو غلط می کنی!

۲- جواد ! زهرا اسدی میخونی ؟ خاک ! ( پارازیت ...اینو ! تازه اگر شوهر مربوطه نبود، یه دونه هم فهیمه رحیمی می خریدم ! ـــ ببخشید اونوقت اوندفعه کی بود اون پسره فروشندهه رو وقتی با ذوق و شوق گفت خانوم این نویسنده مث فهیمه رحیمی  می نویسه ، خیلی قشنگه ، پسره رو سنگ رو یخ کرد و صاف تو چشاش نگاه کرد و گفت  بله ، من وقتی بچه بودم و عقلم نمی رسید اراجیف فهیمه رحیمی و می خوندم ولی الان به نظرم خیلی چیپ و بی کلاسه ! هاین؟ کی بود؟  ـــ منکه نبودم)

۳- هر روز ساعت ۱۰  صبح شبکه جوان و بگیر و برنامه ی پارازیت نیما رئیسی و گوش کن و حالشو ببر.(پارازیت ... نکه من عاشق پارازیتم )

۴- حالا خودت دلت باربی می خواد، چرا بچه مردم و بهونه می کنی؟

۵- بچه پرو! کی هفته پیش اونهمه پول گرفت؟ اون شوهر مربوطه ی بدبخت دیگه از دیوار مردم بالا بره؟ بازم پول میخوای؟ اکه رو رو برم! ــ اااااااااااااه ه ه ه ه  خوب میخوام  ادونه بوت بخلم

۶- به جا اینکه مانتوی گشاد بگیری، خودتو لاغر کن، گامبو!

۷- با اون دندون افتاده ات پس کلی هلو شدی واسه خودت ! چشمت کور میخواستی نری پیش اون دکتره ... چقدر گفتم دندون پزشک زن کارش خوب نیست نرو پیشش ... کار خودت و کردی... بفرما ... حالا خوب شد بی دندون شدی؟

 

 

سلام

راستش از خدا که پنهون نیست ... از تو چه پنهون (پارازیت ...ــــ ببین از تو چه پنهون ... دلم هواتو کرده ...(پارازیت ... نی نای نانای نانای نا)ــــ به تو دیگه امیدی نیست)خیلی وقته که دیگه از زمین و زمان می ترسم, هر روز که صفحه حوادث و روزنامه رو میخونم اولش مور مورم میشه و تنم یخ میکنه و بعدشم جریان گردش خونم برعکس میشه : زنه میره مرده رو میکشه ... پسره میره پدر و میکشه ... مادره بچه هاش و تو رودخونه خفه میکنه ...این یکی پول اون یکی و می دزده ... اون یکی جیگر این یکی و در میاره و کباب میکنه و ... نتیجه اینکه هر شب کابوسای خفن ترسناک می بینم , هیچکاک باید پیش کابوسای من لنگ بندازه  دیشب که دیگه رکورد شکوندم... اولش یه خواب وحشتناک, دهشتناک, ترس انگیز, هول انگیز , مهیج و جیغ مامانم اینا انگیز دیدن همانا و بعدش ساعت ۴ صبح از خواب بیدار شدن و سردرد گرفتن و دعا و استغاثه به درگاه خدا که جون مرگ من یه مرحمتی کن و بر من مسکین نظری افکن و یه کاری کن اون خواب شیرینه, دلچسبه, خوشگله و خوشمزهه دوباره بیاد سراغم, همانا ! منکه بالاخره نفهمیدم(پارازیت.... ـــ بالا  خره یا پائین خره ــ ) این هرکی به هرکی شدن دنیا دست کیه؟ من؟تو؟ او؟ ما؟ شما؟ ایشان؟ خدایی دست کیه؟ (پارازیت ... خودش خودش و معرفی کنه )

                                      ***********

تو هم دوست داری که : " الهی چشم حسود بترکه ؟! "  به قول بابام تو نمیری منم از ته دلم  from the bottom of my heart دلم میخواد که اول چشای حسود از حدقه بزنه بیرون بعد باباقوری بگیره آخر سرم بترکه ولی ازاین تجربه ئ بیست و هفت ساله ( پارازیت.... خانومانا , آقایونا, حضار محترم , نویسندگان و خوانندگان عزیز والا به خدا , به پیر به پیغمبر, بنده در ساعت ۵ صبح دهم اسفند ماه یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت بدنیا اومدم, خودتون ماشین حساب بیارید, چرتکه بندازید و حساب کنید بینید بنده چند سالمه ما که حساب کردیم شد بیست و هفت و نیم حالا اگه شما دوست داری سن بنده رو از هشت ماهگی تو شکم مادرم حساب کنی, پس حتماً الان من بیست و هشت و نیم و اصلاً حالا چه کاریه ... یه بارکی تو بگو ۳۰ سالمه  بعد سرت و با افتخار بلند کن و بگو کی میگه تو بیست و هفت سالته؟ تو ۳۰ سالته !!! قابل توجه اون یکی بعضیا !) اینطور فهمیدم که اولاً چشم حسود عمراً بترکه , اون چشمی که همیشه ترکیده و می ترکه , چشم محسود بوده و بس; و تازه دوماً, تو اصلاً فکر نکنی اونی که حسوده همینجوری وایمیسته و منتظر میشه بلکه یه روزی چشم محسود خودش بترکه, نه جونم , از این خبرا نیست خودش با دستای مبارکش دست میندازه تو کاسه ئ چشم محسود زبون بسته و عین آقا محمد خان قاجار که چشم لطفعلی خان زند مادر مرده ئ بدبخت بیچاره ئ بینوا رو  از کاسه آورد و گذاشت کف دستش ( پارازیت ... که این کار آقامحمد خان هم به روایتی از رو حسادتش بوده چون لطفعلی خان هم جوان خیلی رشید و خوش قد و بالا و خوش تیپ وخوش هیکل و الده همونچه خودش بوده و هم خیلی شجاع و دلیر بوده بعد نکنه آقا محمد خان از آقایی افتاده بود, داشت از حسودی می ترکید و خوب البته نفرتش از وکیل الرعایا هم بوده , ولی اینکه اینجور بزنه پدر صاحب بچه رو دربیاره , فقط حسودیش و می رسونده و بس.) از حدقه در میاره بیرون !!! زورش می رسه ... امکاناتش و داره حسودی میکنه, چشم محسود که سهله چشم پدر جدشم در میاره ... تا کور شود هر آنکه نتواند دید !!! 

حالا من چرا این حرفا رو زدم؟ ====> چون ......... هیچی ... همینجوری .... تو بذار به حساب درد و دل  

                                     ******************

چون حال آپ کردن ندارم اینجا می نویسم .... چند روز پیش منظورم ۱۳ آذره ... تولد حرف دل بود ... البته مهم نیست ها ولی دلم نیومد سالروز تولد خونه ی دلم و فقط تو دلم جشن بگیرم