به چشم دختری

سوار ماشین آژانس می شم و مقصدم رو به راننده میگم. راننده که پیرمردی ۷۰-۶۰ ساله ست برمیگرده نگاهم میکنه و بعد از چند لحظه که بروبر نگاهم میکنه، میگه: چشم؛ شما هم جای دخترم، می برمتون!

من: ماااااااااااااااا

نتیجه اخلاقی: آها! پس یه ساعته داره بروبر نگاهم میکنه نگو به یاد دخترش مینداختمش

انتظار

یک ساعت است که خسته و کلافه منتظر نشسته ام تا تلفنم زنگ بخورد؛ ولی نمی خورد. بعد از یک ساعت، بی طاقت و عصبانی گوشی را بر میدارم تا خود تماس بگیرم که... آه از نهادم بر میخیزد وقتی می فهمم تمام این یک ساعت را با گوشی خاموش به انتظار نشسته بودم! به محض روشن شدن، صدای زنگش بلند می شود! خدا به داد برسد