من و شمسی خانم و بعضیا...

شمسی خانم: مینا چی شده؟
_هیچی شمسی خانم.
_یعنی چی هیچ چی؟ با این قیافه زهلم گتمیشی که به خودت گرفتی از یه فرسخی هم میشه فهمید که ناراحتی...ببینم نکنه تو هم مثل این اقدس ور پریده تجدید مجدیدی چیزی گرفتی؟
زیر لب  حرفش و مزه مزه میکنم : تجدید گرفتم؟
مات نگاش میکنم...: آره شمسی خانم تجدید گرفتم...اما نه تو امتحانای مدرسه...
یه ابروش و میندازه بالا: وا...تو امتحان مدرسه نه؟! پس تو چی تجدید شدی؟
همینطور که بیرون و نگاه میکنم زیر لب میگم: تو امتحان خودم شمسی خانم... تک گرفتم... افتادم...نتونستم امتحان و پاس کنم...خیلی سخت بود شمسی خانم... خیلی... حتی از مسائل ریاضی هم سخت تر بود...
شمسی خانم که از ظاهرش معلومه هیچ چی از حرفام نفهمیده ... غر غر کنون و کسل از جاش بلند میشه:
_ مگه آدم از خودشم امتحان میگیره؟ به حق چیزای نشنیده..زمون ما معلما از بچه ها امتحان میگرفتند اینقد هم نامرد بودند که نگو...ولی بازم با اون نامردیشون بچه ها رو نمینداختن...حالا چیزیت که نشد؟
از فکر میام بیرون... هاج و واج نگاش میکنم: برا چی چیزیم بشه؟
_خودت میگی افتادی... الهی بمیرم حتما خیلی هم درد میکنه...از قیافت هم پیدارست...صورتت گرفتست...معلومه درد میکشی...
جلو خندم و میگیرم...
_مرسی شمسی خانم از محبتتون ... نه چیزیم نشد... جاییم هم درد نمیکنه... البته خراش بیرونی بر نداشتم... آسیب دیدگی داخلی داشتم...
باز ابروش رفت بالا ... ایندفعه چشاش هم از ترس گرد شد...
_ یا فاطمه ئ زهرا...چه بلایی سر خودت آوردی مگه؟ کجات آسیب دیده؟!
نگام و ازش میگیرم میدوزم به بهزاد که بی خیال تو باغچه داره برا گل بازی میکنه...زمزمه وار میگم: قلبم... خیلی درد داشت شمسی خانم... خیلی....
شلپی...: ای خدا مرگم بده...
_اه چی شد؟ خودتونو چرا میزنید شمسی خانم؟ چیزی نشده که...
_ چی چی و چیزی نشده... دیگه میخواستی چی بشه؟ حالا تنگ شده یا گشاد؟
حالا نوبت منه چشام گرد بشه:
_ چی تنگ شده یا گشاد؟
_ دریچه قلبت و میگم دیگه... الهی مادرت بمیره ... آخه حیف تو نیست؟ ایهی ایهی ایهی...
های های د زیر گریه...
حالا من چی کار کنم؟ بخندم یا گریه کنم از دست این شمسی خانم...
_ نه ... چیزه...شمسی خانم جون ...چیزیم نشده که... فقط یه ذره کوفتگی و گرفتگی داشت همین... خطر رفع شده... خیالتون راحت باشه...
_راست میگی؟ چیزیت نشده؟ خطر ناک نیست؟
_ نه والا... هیچ چی نیست...
دوباره نگام و متوجه ئ بهزاد میکنم.. غرق بازیشه... خوش بحالش... عین خیالش نیست...
چرا دروغ گفتی؟ تو که هنوز درد میکنه قلبت... خوب بهش میگفتم قلبم هنوز درد میکنه که چی بشه؟ این که هر چی بهش میگم نمیفهمه حرفم و... چه فایده داشت اگه راستش و میگفتم؟ ... 
_ میگم مینا... مادر نکنه جادو جمبلت کردن؟
چشام گرد شد...
 _ جانم؟! ( یا خدا... شروع شد باز)
_ نه شمسی خانم... این حرفا چیه؟ جادو کدومه؟ اینا همش خرافاته...
اخماش و میکنه تو هم...: باز رو حرف من حرف زدی؟! هیچم خرافات نیست! خیلیم واقعیت داره! عروس دختر خواهر شوهر اعظم خانم و که یادته... جادوش کرده بودن بچه دار نمیشد...
_ شمسی خانم اون بنده خدا مشکل داشت... جادوش نکرده بودن....
_یعنی تو یه الف بچه بیشتر از من میدونی؟ توروخدا میبینی بچه های این زمونه  چقد چش سفید شدن؟!
دیگه حوصله چون زدن باهاش و ندارم.
_ هر چی شما بگید شمسی خانم.( فقط جون مادرت دست از سرم بردار..راحتم بذار)
لبخند پیروزمندانه یی صورتش و از هم باز میکنه... ولی نگران نباش... خودم یه دعا نویس خوب سراغ  دارم.(خدایا....)
_ دست شما درد نکنه.اگه لازم شد مزاحمتون میشم.
آخیش خدا رو شکر..داره از در میره بیرون.
_ راستی یه چیزی...اگه بازم از اون عکسای بی ناموسی بذاری دم دست بچه ها... خودم با دستای خودم خفت میکنم... گفته باشم... نگی نگفتی...
_ اه شمسی خانم... اکبر اقا داره میاد اینطرف چقدم عصبانیه...
_ ای خدا مرگم بده..غذام سوخته باز...
حالا نوبت منه لبخندی موذیانه صورتم و باز کنه از هم...چیزی که عوض داره گله نداره...