عشق...

عشق, محصول ترس از تنها ماندن نیست.
عشق, فرزند اضطراب نیست.
عشق,آویختن به نخستین میخی که دست مان به آن می رسد نیست.
برای ما, عشق هیچ یک از اینها نبود; اما زمان ,  با اقتدار خوفناک خویش , مصمم است آنها را که در وادی عشق, زمان را تکرار می کنند, لگدمال کند. ما در جنگیدن با زمان,  کمی کوتاه آمدیم و چنین شد که توانست بر ما مسلط شود.
عشق,  گرچه از بطن شوریدگی می روید ; اما مثل عدد,  قانون پذیر است و باقی. ما قوانین استوار عشق را لحظه یی از یاد بردیم...
اما این را هم یادت باشد, وقتی خود عشق حاکم بود, بحث عشق نبودفلسفه ئ عشق نبود, این همه از ماهیت و محتوای عشق گفتن نبود, شبها را به یاد می آوری؟ شبها ... شبها... پیش از آنکه به خواب برویم, چقدر حرف داشتیم که بزنیم. انگار که حرف هایمان تمامی نداشت. چند بار پیش آمد که طلوع را دیدیم و رنگ خواب را ندیدیم؟ آخر چه شد که حال, دیگر, می آییم و خسته و بی صدا می خوابیم؟ شبها دیگر گون شده؟ حرف ها تمام شده ؟ یا ما تمام شده ییم ؟  جای عشق, در این شبهای خالی و خلوت کجاست؟
این سوال منست; جواب تو چیست؟
..........
عشق یک عکس یادگاری نیست ; و یک مزاح شش ماهه یا یک ساله نیست. واقعیت عشق در بقای آن است حقیقت عشق در عمق آن ; و این هر دو در اراده ئ انسانی ست که میخواهد رفعت زندگی را به زندگی باز گرداند. من دختران و پسران بسیاری را میشناسم که تمام هدفشان از طرح مساله ئ عشق, رسیدن است. عجب جنجالی به پا می کنند! عجب در گیر می شوند ! اعتصاب غذا. تهدید به خود کشی. قرصهای خواب آور. تهدید. گریه. سکوت. فریاد, و سر انجام, رسیدن. مشکل اما از همین لحظه آغاز می شود. وقتی هدف اینقدر نزدیک باشد ـ گرچه کمی دور هم به نظر می رسد ـ بعد از زمانی که برق آسا می گذرد, دیگر نمی دانند چه باید بکنند ـ با اولین شست و شوی پرده ها ; لب پر شدن بشقاب ها ; بوی کهنگی گرفتن جهیز, می مانند معطل. قصد بی حرمتی به هم را که ندارند. بی حرمتی, فرزند کهنگیست, فرزند تکرار. این  را باید می دانستند که رسیدن , پله ئ اول مناره ییست که بر اوج آن, اذان عاشقانه می گویند. برنامه یی برای بعد از وصل.برنامه یی برای تداوم بخشیدن به وصل. از وصل ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطیر روح. برنامه یی برای سد بندی قاهرانه در برابر خاطره شدن. برنامه یی برای ابد. برای آن سوی مرگ. برای بقای مطلق. برای بی زمانی عشق...

***
عشق, قیام پایدار انسانهای مقتدر است در برابر ابتذال. با این وجود, عشق یک کالای مصرفیست نه پس انداز کردنی.

                                            نادر ابراهیمی
                                                
                                                    +
 گفتمش روی تو گویا قمر است
گفت والله ز قمر خوبتر است
گفتمش زلف تو آشفته چرا ست؟
گفت سرگشته ئ دور قمر است
گفتمش نوش لبت چیست بگو؟
گفت پالوده ئ قند و شکر است
گفتمش چشم خوشت برد دلم
گفت هشدار! که جان در خطر است
گفتمش قد تو سروی ست بلند
گفت آن نسبت کوته نظر است
گفتمش از تو که دارد خبری؟
گفت انکس که ز خود بی خبر است
گفتمش عمر منی زود مرو
گفت عمر است و از آن درگذر است
گفتمش جان به فدای تو کنم
گفت از اینها بر م مختصر است
گفتمش سید ما بنده ئ تست
گفت آری به جهان این سمر است
          
                                                        شاه نعمت الله ولی