صبر کن ببینم چی شد؟!

میدونی شاید خیلی وقتها که قلم دست میگیرم یا صفحه آبی رنگ ورد را باز میکنم تا مطلبی تایپ کنم؛ هیچ هدفی از نوشتن ندارم؛ حتی هیچ موضوعی ندارم که بخواهم در موردش صحبت کنم؛ با این حال، کاغذ سفید را میگذارم پیش رویم و قلم را دست میگیرم و بسمه الله؛ بعد اتفاق عجیبی رخ میدهد: حرفها خودشان داوطلبانه به روی کاغذ می آیند و به یادم میآورند که در چه مورد دلم می خواسته صحبت کنم. اینجوری می شود که خیلی وقتها، خیلی حرفها را که اصلا هیچ خبری ازشون در ذهنم نبوده؛ به زبان می آورم. مثل همین الان که خانه پدرشوهر خدابیامرزم نشسته ام و منتظرم تا حریفی پیدا کنم برای بازی و چون یافت می نشد حریفی، لپ تاب جان را گذاردم به روی پا، فولدر آهنگهای ملایم را باز کردم و متعاقب آن صفحه ورد را و منتظر ماندم تا سیاوش قمیشی برایم بخواند: با تو حکایتی دگر…این دل ما بسر کند…شب سیاه قصه را….هوای تو سحر کند؛ و بعد انگشتانم خودبخود شروع به تایپ می کنند بی اونکه مجالم دهند بدانم اصلا می خواهند چه چیزی را تایپ کنند!