دلم تنگه برای گریه کردن... کجاست مادر کجاست گهوار ی من؟!

دلم تنگست این روزها، خیلی تنگ... نیاز دارم دوباره 12 ساله شوم و ساعت 6 بعدازظهر باشد و من نشسته باشم مقابل تلویزیون و کارتون دختری به نام نل را ببینم، مامان در آشپزخانه ی آن خانه قدیمی، مشغول آماده کردن شام امشب و ناهار فردا باشد، بابا هم طبق معمول مأموریت باشد، بهنام هنوز از مدرسه برنگشته باشد و بهزاد هم نمی دانم کجا باشد. یا... یکشنبه شب باشد و قرار باشد کانال یک سریال پوآرو را پخش کند، ماکارونی خوشمزه ی مامان هنوز دم نکشیده ولی وقتی سریال شروع شود، غذا هم آماده ی خوردن می شود... از قیافه اش پیداست که از آن ماکارونی خوشمزه ها هم شده است. یا... اصلا هیچ ولش کن؛ مرض بازگشت به قدیم گرفته ام و ول کن ماجرا هم نیستم؛ من مرض گرفته ام شماها مگر چه گناهی مرتکب شده اید که مجبور باشید خزعبلات مرا بخوانید؟ هاین؟  

چند وقت پیش به رسم قدیم ساعت 6 عصر کانال 1 را گرفتم تا ببینم برنامه های کودک و نوجوان امروزی چه فرقی دارد با برنامه های کودکی ما، ولی ماندم پشت در بستهیک مشت آدم گنده ی سبیل کلفت جدی نشسته بودند پشت یک ممیز گردالی و درحال بحث و مبادله ی نظر بودند؛ با دیدنشان بدجور کنف شدم و حسابی حالم گرفته شد از این هم شانس نیاوردیم