پاییز دوست داشتنی من

پاییز از راه رسید دست به عصا و خسته
روی فرشی از برف مهمون ما نشسته
پنجره رو نبندین که پاییز قشنگه
چهار تا فصل خدا هر کدوم یه رنگه  

من رو تصور کن که یه گوشت کوب بستم به دمم به ایــــــــــــــــــــــــــــــــــن گندگی و دارم هی باهاش گردو میشکونم؛ حالا نشکون و کی بشکون. دیگه از الان به بعد زندگی برای من زیبا، دلنشین، دلفریب، دلچسب و گوارا می شود؛ چرا؟ چومکه پاییزِ خنکِ سردِ خوشمزه داره کم کَمک میرسه از راه. از حالا تا 29 اسفند تو نه کاری داری به اینکه چی گرون شد و چی ارزون و نه کاری داری به اینکه کی چی گفت و چی کار کرد؛ عوض این حرفها تو با پاییز کار داری و دلت... آخه دیگه چی بهتر از این که ساعت 4 بعدازظهر بری خونه و تو خنکای عصر بری زیر پتو و کتاب بخونی شیرین و دوست داشتنی؛ چی بهتر از این که تو غروبای پاییز وقتی هوا رو به سردی میره، یه فنجون قهوه فرانس دستت بگیری و آهسته آهسته مزمزه اش کنی و غرق بشی تو عالم رویا؛ چی بهتر از این که وقتی بارون میاد جر جر، پشت خونه ی هاجر، تو بری پشت پنجره و از اونجا زل بزنی به شهر در حال آبیاری و بعد چشمهات رو ببندی و در عوض، گوش دل بسپری به صدای تیک تیک برخورد قطره های بارون با زمین و درخت و پنجره؛ چی بهتر از این که یه روز که حوصله اش رو داشتی، برای بار چندم بشینی فیلم غرور و تعصب رو ببینی و یاد اون زمونا بکنی که سر کلاس برای شاگردات میذاشتیش و ازشون می خواستی خوب و با دقت نگاه و گوش کنند ولی هیچ کدوم قدر کارت رو نمی دونستند و یادته چقدر دلت به حالشون می سوخت که نه الیزابت رو میشناختند و نه مستر دارسی رو و نه حتی شرلوک هولمز رو! اصلا هیچ شناختی از این افراد نداشتند و یک نفر را هم که می خواست به راه راست هدایتشون کنه اونهمه اذیت می کردند؛ حتی هنوزم که هنوزه دلت به حالشون میسوزه که نمیدونند دارند چه لذتی را از دست می دهند از روی جهالت.  

حالا این تویی و این پاییز و این شبهای سرد طولانیِ خدا. بشین به انتظار روزهای سرد و خنک... از حالا به بعد شمارش معکوست رو شروع کن؛ دیگه میتونی کیف عالم رو بکنی از رسیدن فصل محبوبت... نوش جونت این هوا، گوارای وجودت این بارون زیبا!