سلام

ای نام تو بهترین سرآغاز            بی نام تو نامه کی کنم باز؟

ای یاد تو مونس روانم                جز نام تو نیست بر زبانم

یک ماه پیش مادر یکی از شاگردام که پارسال میومد پیشم باهام تماس گرفت و گفت که داره کارشو میکنه برا مهاجرت به استرالیا... بعد مثل اینکه دیگه تو ایران سفارت انگلیس امتحان IELTS برگزار نمیکنه و خلاصه خانومه میخواست بره ارمنستان امتحان بده و از اونجاییکه بهنام ۲ سال اونجا درس میخوند... میخواست ببینه اوضاع و احوال اونجا چطوره و آیا بهنام کسی و داره اونجا بهش معرفی کنه یا نه؟ منم شماره بهنام و دادم و گفتم خودت صحبت کن... خلاصه گذشت تا پریروز که خانومه دوباره تماس گرفت و کلی تشکر و این حرفا... ظاهرا بهنام یک آقایی و بهش معرفی میکنه که اونجا آچارفرانسه ی دانشجوهاست و یه عالمه بهشون کمک میکنه... بعدش شوهر خواهر این خانومه رفته بوده اونجا و با دوست بهنام صحبت میکنه و خیلی هم ازش خوشش میاد و چون خودش تو ایران و استرالیا دفتر مهاجرت داره با دوست بهنام قرارداد می بنده و میبردش به سفارت انگلیس معرفیش میکنه و خلاصه.... از این به بعد قراره این آقاهه موکلینش و بفرسته پیش دوست بهنام و اونم تمام مدتی که این موکلا تو ارمنستانند بهشون میرسه و ترتیب کاراشون و میده و خدا بده برکت.... اینا رو گفتم که بگم نمیدونم چی بگم! فکرش و بکن من آخه چه ربطی با اون آقاهه داشتم ولی وقتی خدا بخواد روزی یه نفر و بهش بده...از تمام بندگانش برای کمک به اون بنده اش استفاده میکنه... خوب راستش مردم ارمنستان خیلی فقیرند...خیلی... فکرش و بکن اون موقع که بهنام اونجا بود میگفت استادای دانشگاهشون که پروفسروا دارند و چنینند و چنانند... فقط ماهی ۱۵۰ دلار میگیرند...الان البته نمیدونم چقدر میگیرند ۳ سال پیش که رفته بودم اونجا پیش بهنام... یه خانومه کارگر هتل بود و تا بگی پدرش در میومد از کار... اونوقت بهنام میگفت این خانومه همش ماهی ۱۰ دلار میگیره! منکه اصلا نمیتونستم هضم کنم این حرفا رو...اغلب مردا و پسرای خونواده ها  میرن عسلویه ایران و کار میکنن... حالا تو این شرایط یکی پیدا بشه که یه کار اینجوری براش جور بشه... من نمی دونم اسمش و چی بذارم... فقط میتونم بگم ... عجب خدا بزرگه... عجب بزرگه....

این چند روزه سرم حسابی شلوغه .... ولی در اسرع وقت میام دیدنتون

دیروز اون پیرمرد سیریشه رو که با پرو بازی خودش و مینداخت جلو و میومد دنبالم جا گذاشتم یک کیفی داد... یک کیفی داد که نگو   یعنی از قصد قصد که نبود ... خوب من از کجا میدونستم بعد از اون لحن طلبکاری که با صاحب آژانس داشتم و بهش گفتم یه ماشین برو برام بفرست بازم این پر رو خان میاد دنبالم دیدم یه پراید نو اومد دم اداره ست... ازش پرسیدم آژانسید؟ گفت آره... منم خوشحال سوار شدم ... بعدش دیدم آقاهه گفت خانم معینی؟ من:نه من مانوی هستم بعد آقاهه گفتم: ولی من دنبال خانم معینی اومدم من: خوب ایشون با ماشین من برند... تازه شما به نفعتونه که من و ببرید... خانم معینی راهش خیلی دوره بعد آقاهه گفت: اه؟ پس بریم... بعدش رفتیم... اونوقت امروز که خانوم معینی و دیدم تو اداره کلی ازش عذرخواهی کردم که من از اولش نمیدونستم از وسط راه فهمیدم با ماشین شما رفتم ... خوب چیه مگه؟ دروغ گفتم... مالیات که نداره ! والا!!! (پارازیت... البته از همون وسط راه با نگهبانی تماس گرفتم و گفتم که به خانوم معینی بگند با ماشین من بره) خانوم معینی گفت: نه خواهش میکنم... اتفاقا عجب ماشین بدی هم بود... راننده اش هم نمیدونم پارکینسون داشت چی داشت... همش می لرزید دستش... چقدرم بد رانندگی میکرد... من خطاب به خانوم معینی:اه... آخی...چه بدمن تو دلم: دلم خنک شد حال پیرمرده رو گرفتم.تا دیگه اون باشه خودش هی نخود نکنه ! من پیش وجدانم: وجدانم به من : زهرمار!تو خجالت نمیکشی؟ من:اگه راستش و بخوای نه  وجدانم: از بس که پر روییبعدش تصمیم گرفتم از اون یکی آژانس دومیه ماشین بگیرم...فوق فوقش یه ربع زودتر میگم بیاد دنبالم ....به محمد گفتم دیروز چی کار کردم... عوض همدردی فقط بهم گفت:بدجنس پدرسوخته بدجسنم آیا؟ آنهم از نوع پدر سوخته اش؟  چطور دلش میاد آخه؟

فردا میام دیدنتون شاد باشید.