حامی شهر ...

 _ بهنام اول ما رو برسون خونه بعد حدیث و ببر.
_ چشم.
_ فقط مادر سر راه یه جا نونوایی دیدی نگه دار نون بگیرم.
_ واییییی... مامان من دارم غش میکنم ... حالا نون وبعدا بخریم.
_ خانم جان ! نون نداریم...الان میریم خونه بابات گرسنه... بهزاد گرسنه ... چی بدم بخورند؟ بگم کتلت و خالی خالی بخورید؟ دو سه تا تیکه نون بیشتر نداریم.
از خستگی چشام باز نمیشه ... سرم و تکیه میدم به صندلی...حدیث بغل دستم نشسته پیش اونم مامانم... بهنام پشن فرمونه بهزاد هم نشسته کنارش... یدفعه احساس خفگی میکنم ... شیشه کنار دستم و میزنم ولی پایین نمیاد...
_ بهنام شیشه عقب و بزن .. پایین نمیاد...دارم خفه میشم...
اول شیشه خودش و میده پایین ...سرم میگیرم سمت پنجره که هوای تازه بخوره به صورتم... شیشه منو که میده پایین ...یک فروند گوریل انگوری چهارچشم بی ریخت بد غواره ئ بد ادائ سبز پوش نگاهش متوجه من میشه... تا چشمش میفته به من :
_ آقا این خانم کیه همراهتون؟!
_  خواهرم هستند...خانم کناریشون خانمم هستند اون خانم هم مادرم هستند.
_ کارت ماشین وگواهینامه ات و بده ماشین و هم اون کنار پارک کن...جناب سرهنگ....
پشتش و میکنه به ما ومیره سمت جناب سرهنگ...ماشین جناب سرهنگ هم وسط چهار راه ایرانپارس نگه داشته کلی هم ترافیک ایجاد کرده...جناب سرهنگ پشمالوی اخمو از ماشین پیاده میشه...
هنوز نفس نکشیده اولین کاری که بهنام میکنه شیشه سمت منو میده بالا...ای الهی بری درک از گرما خفه بشی که نذاشتی نفس بکشم...گندهبک عقده یی!!!
مامانم همینجوا هاج و واج مونده: یعنی چی؟ چی کار کردیم مگه؟دیوونه ها!!!
(از ترسم جرات حرف زدن ندارم...لابد الان میگه خانوما بد حجابند... شال منکه از سرم افتاده بود تقریبا... حدیث هم دست کمی از من نداشت...خوب من چی کار کنم سرم و تکیه دادم به صندلی شالم رفت عقب...الهی بمیری مینا ...هر روز روسری سرت بود میمردی امروزم روسری سر میکردی..هیس حرف نزن بابا...ببینم چی داره میگه)
مامان طاقت نمیاره و از ماشین پیاده میشه...سه تایشون (مامان و بهنام و سرهنگه) پشت ماشین ایستادند...سرهنگه داره مدارک و نگاه میکنه و مامانم هم داره حرف میزنه که یدفعه نمیدونم سرهنگه زیر لب چی میگه که مامانم مثل لبو قرمز میشه ... اوه اوه ..عصبانی شد...با عصبانیت به بهنام و منو حدیث اشاره میکنه و یه چیزلیی میگه...پشمالوهه خیلی خونسرد به صندوق عقب اشاره میکنه...اونم باز میکنیم ..چیزی گیریش نمیاد...از لب و لوچه ئ آویزونش معلومه تیرش به سنگ خورده...یه دقیقه بعد مامان وبهنام سوار میشند... مامان و کارد بزنی خونش در نمیاد:
_ مرتیکه عوضی ئ هیچی ندار بی ریشه فکر میکنه منم مثل مادر خواهر خودشم که تو گور هم دست از کثافت بازی در نمیارند...
_ چی گفت مگه؟
_ هیچی برگشته به من میگه این آقا کیه همراهته؟ میگم پسرمه...برگشته میگه واقعا پسرته یا...آخه یکی نیست بگه کثافت اون زن و مادر و خواهر خودتند که اینجوریند...
_ مامان جان حرص نخورید برا قلبتون خوب نیست...
حالا نوبت بهنامه : برگشته به من میگه چرا آلودگی صوتی ایجاد میکن؟میگم چی کار کردم؟ میگه صدای نوارت زیاد بود... عوضی اصلا ضبط خاموش بود اونموقع... یه مشت گوسفند و حیوون و ول کردند تو خیابون دلشون خوشه مامور حفظ و آرامش شهرند..ای خاک تو سر اون شهری که این حیوونا نگهبانشند...
با ترس و لرز میپرسم : اصلا برا چی نگهمون داشتند؟
_ هیچی... یارو عقده یی بود..لجش گرفت دید مثل آدم نشستیم تو ماشین و آرومیم...گفت حالشونو  بگیرم...
نفس راحتی میکشم و میگم: من فکردم الان بخاطر بد جابی ما نگهمون داشت...
_ غلط کرده ... تو بد حجابی یا اون دختره یی که شلوارک میپوشه و با مانتوی چند سایز کوچیکتر از خودش ویه من آرایش آنچنانی میاد تو خیابون؟ اینا اگه مردند برند اونا رو جمع کنند...
                            ************************************************
دیشب بدترین شب زندگیم بود...با ترس و دلهره خوابیدم...همش هم خوابهای وحشتناک دیدم...صبح هم که بیدار شدم همه ئ خستگی روز گذشته تو تنم بود...چقدر بده آدم جایی زندگی کنه که احساس امنیت و آسایش نکنه...اینجا حتی جرات نفس کشیدن هم نداری...دیروز من بد بخت اومدم نفس بکشم  که اون گوریله مثل جن بو داده بالا سرم ظاهر شد...دیروز اگه مادرم با ما نبود معلوم نبود چه بلایی سرمون میاوردند...میبردنمون پاسگاهی جایی از اونجا هم معلوم نبود با چه وضعی زنگ میزدند خونمون و بعد از اونم۱۰۰% یا بابام سکته کرده بود یا مامانم...میدونی من تا حالا کسی و از ته دل و از صمیم قلب لعن ونفرین نکردم...هیچوقت حاضر نیستم بد کسی و بخوام ولی... ولی الان با تمام وجود... از ته دلم از صمیم قلبم اینا رو نفرین میکنم... ایشالا همیشه تو فلاکت و عذاب و بدبختی باشند...الهی هیچوقت روز خوش نبینند ... بچه هاشون هم مثل خودشون هستند بقول معروف عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود...پس هم خودشون و نفرین میکنم هم هفتاد نسل بعدشون و... خدایا...خدا نیستی...عادل نیستی...منصف نیستی...راستگو نیستی اگه اینا تو زندگی روز خوش ببینند... نمیبخشمت اگه باز هم اینا بیگناهی وعذاب بدند... ایندفعه ازت خواهش نمیکنم... التماست نمیکنم...دارم بهت میگم باید جواب اینا رو بدی...خیلی هم  زود باید جوابشونو بدی...وگرنه دیگه باهات کاری ندارم... خداییت و هم برسمیت نمیشناسم....به حرمت همه ئ اون انسانهایی که دوستشون داری...به حرمت همون پیغمبری که اینا آبرو حیثیت براش نذاشتند...بدادمون برس...یک کاری بکن...
یاد شعر اخوان افتادم البته گرچه الان تابستون اما فضای شهر از قطب جنوب هم سردتره... میگی نه؟ نیگا کن...
        
                            ***********************************
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید... نتواند
که ره تاریک و لغزانست
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ... کز گرمگاه سینه میآید برون... ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاینست... پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سردست... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی...در بگشای!
منم من...میهمان هر شبت ... لولی وش مغموم.
منم من... سنگ تیپا خورده ئ رنجور.
منم ... دشنام پست آفرینش... نغمه ئ ناجور.
.....
چه میگویی که بیگه شد...سحر شد... بامداد آمد؟
فریبت میدهد ...بر آسمان این سرخی بعد تر سحرگه نیست.
حریفا ! گوش سرما برده است این...یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان ..مرده یا زنده...
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود...پنهان است.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز ... شب باروز یکسان نیست.
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر..درها بسته ...سرها در گریبان...دستها پنهان...
نفسها ابر...دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلورآجین
زمین دلمرده ...سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است....